۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

خواب یا رویاء


دلم می‌خواهد  از تهء دل بخندم.! بلند؛  قهقهه؛  بی‌دغدغه!!، دلیلش را نمیدانم! شاید جملهء زیبای ارنستوا چگورا که میگوید "لبخند بزرگترین انتقامیست که میتوان از زندگی گرفت." در من اثر کرده است. و یا هم شاید  دیگر از  روزمره گی‌ و داستان همیشگی خسته ام. و شاید هم بگفته سهراب سپهری به این نکته پی برده ام که این ترنم موزون حزن تا ابد بگوشم خواهد رسید!! پس چه خوب است اگر فقط امشب همراه با زوزه نسیم بهاری  بسوی آسمان دیده بخندم! با همین خیالات از جا بلند میشوم پنجره را میگشایم  نگاهی به آسمان می اندازم آسمان پر از ستاره است ! اما ستاره من ناپیداست!! از تماشای ستارگان هرزه خسته میشوم و بی اختیار بدرخت بلند بید (کاج) که عقب کلکین منزلم شاخ و پنجه کشیده است خیره میشوم. واه از تعجب بجایم میخکوب میشوم!! اینجا اتفاقی عجیبی افتیده است!  درخت قوی و شاداب کاج با آنهمه شاخ و پنجه دیگر در کنار کلکین منزلم نیست انگار کسی آن درخت تنومند و رسا را از جایش کنده و بجایش یک درخت سیب  را که برگهایش ریخته  و شاخه هایش خشکیده  نصب نموده است! دوباره با چشمان باز و از حدقه برآمده و حواس جمع بسوی درخت خیره میشوم ! بلی این درخت درخت سیب است نه کاج و جالبتر اینکه یکدانه  سیب سرخ و زیبایی در یکی از شاخه های این درخت نیز جلوه نمائی میکند. خدای من! آیا چنین چیزی ممکن است؟؟؟؟  چشمهایم را میمالم و برای برآمدن از وهم بسوی سیب سرخ دست دراز میکنم ولی شاخچه درخت از کلکین اندکی فاصله دارد  و دستم به آسانی به سیب نمی رسد! لهذا با یکدستم از پله کلکین محکم گرفته و نیم تنه ام را بیرون میکشم و  با تمام  نیرو شاخچه همجوار سیب سرخ را بسویم کشیدم هنوز دستم به سیب سرخ تماس نکرده بود که ناگهان شاخچه درخت میشکند و منهم بی موازنه شده از کلکین بسوی زمین سر به تلاق سقوط کردم !! هنوز بزمین نخورده بودم که از خواب پریدم!  دیدم تمام بدنم غرق عرق شده است .  از روی کوچ کهنه ساخت وطن که روی آن خوابم برده بود بسختی برخواستم طوریکه صدا تراق تراق سیم های کوچ حواسم را بیشتر جمع و متمرکز ساخت!  و متوجه شدم که  این منم و تنهائی !! و  صدای پارس سگهای ولگرد که پس از شنیدن یگان صدای راکت از دور قوله میکشند و خاموشی قبل از توفان برای ساختن  و حمله شورای هماهنگی بود.
 مشعل چراغم را افروختم گیلاسی آبی نوشیدم! افکارم را به خوابی که دیده بودم متمرکز ساختم؛ از خود پرسیدم آیا این خواب بود یا رویآ؟ آیا من  قصه ء این سیب را در جایی نخوانده بودم ؟ شاید!  اما نمیدانم کجا؟ نی نی بخیالم از کسی شنیده بودم !! اما نمیدانم از کی؟؟ پس چرا این صحنه را بخواب یا رویآ  تمثیل کردم؟؟؟ تعبیر این خواب چی خواهد بود؟؟؟ با زهر خند خودم پاسخ میدهم این رویاء نیازی به تعبیر ندارد! تعبیر این خواب یا رویاء را بهتر از ابن سیرین و حضرت یوسف  خودم میدانم. من بدنبال چه هستم!!؟ اما انگار وسوسه درونی آرامم نمیگذارد! در اطرافم کتابهای مسلکی که همه بزبان فرنگی است پراگنده است! اما در قفسه الماری روبرویم چشمم به سه کتاب ذیل می افتد- کتاب خدا – اشعار هلالی- و مثنوی معنوی
 بسوی کتاب خدا دست دراز میکنم اما آیه ( بی وضو دست نزنید)  یادم می آید!لحظهء درنگ میکنم؛ چاره نیست؟ حکم است وضو مینمایم و کتاب خدا را میگشایم و میخوانم 
قَالُوا بَشَّرنَاکَ بِالحَقِّ فَلاَ تُکُن مِّنَ القَانِطِینَ* سوره حجرَ. 
ترجمه: تو را به حق بشارت دادیم. از مأیوسان مباش
با خواندن فقط همین یک آیه - صدق الله علی العظیم - میگویم کتاب را پس از بوسیدن میبندم و بفکر فرو میروم! خدای من ! تعبیر خواب من اینست؟ از مایوسان نباشم؟ یعنی که امیدوار باشم ؟؟؟؟ آیا ازین پس در این تنهایی و بیکسی آیه یاس نخوانم؟؟ مگر ممکن است
پروردگارا!
! من یکبار دیگر از خواندن کلامت امید وار شدم ! امید به رهایی از این دام! امید بهآزادی از این زندان ! اما چگونه و به چه ؟ نمیدانم. سرانجام  بامید اینکه  بگفته حافظ اینبار دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند به امید اجابت چشمهایم را بستم و هر دو دستم را برسم دعا به ریش گونه ء کوچکم  کشیدم! نگاهی به ساعت سرمیزی می اندازم  ساعت یکنیم شب است  رخت خوابم را هموار میکنم و روی دوشک دراز میکشم! اما خواب دیگر از چشمم پریده !! صد بار از این پهلو به آن پهلو می تپم اما انگار نه انگار ماجرای سیب سرخ ایلا دادنی ام نیست!دوباره از جایم بلند میشوم مشعل چراغم را می افروزم و نگاهی خسته ای به چهار طرف می اندازم در دلم میگویم بیا با خداوندگار بلخ راز دل کنم! بطرف الماری گام بر میدارم دستم را بسوی مثنوی دراز میکنم اما نمیدانم چرا بجای مثنوی کتاب اشعار هلالی چغتایی را می بردارم و همینکه بازش میکنم این غزل هلالی مرا در دنیای خیالم میبرد " دل خون شد از امید نشد یار یار من- ای وای بر من و دل امیدوار من) این غزل را ده بار میخوانم و قلم برمیدارم و تا ملا اذان سحر این غرل را چنین مخمس ساختم



مخمس بر غزل هلالی چغتایی

با غم گذشت روز و شب روزگار من
غلطید کاخ شوق و امید نزار من
پر پر شد و شکست دل داغدار من
دل خون شد از امید نشد یار یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من
++
ای فکر پیچ پیچ  مرا مهر یاد ده 
تیری به سینۀ من نا بوده شاد ده
بر دار کن مرا کفن کیقباد ده
ای سیل اشک خاک وجودم به باد ده
تا بر دل کسی نه نشیند غبار من
++
دیگر بس است قصۀ موهوم جفت و تاق
رؤیای کاذبی که پی اش خورده ام  ملاق
نتوان نوشت بر سر دروازۀ رواق
از جور روزگار چه گویم که در فراق
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
++
قلبم چو در لهیب فروزنده شد کباب
دنبال فرصتی که فتد آب از آسیاب
در چشم انتظار فلک نیست جز سراب
نزدیک شد که خانۀ عمرم شود خراب
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
++
آن سیب سرخ یار بود! یاد یار کن
تعبیر خواب بوده چنین اعتبار کن
از آرزو و عشق حمیدی فرار کن
گفتی برو هلالی و صبر اختیار کن
وه! چون کنم که نیست بکف اختیار من

میکرورویان سوم- کابل


هیچ نظری موجود نیست: