۱۳۹۶ دی ۱۵, جمعه

دیوار نم کش و غزل خورشیدی

شلیک هدفمندانۀ واژه ها
آن روزها نه تنها جملات کوچک بلکه واژه ها بار معنایی سنگینی به من وارد می کردند. گاهی حتا شنیدن اشعار بزرگان عرصۀ ادب پارسی از حنجرۀ یک آواز خوان ناشناخته هم چون تیغ آخته در زهر با زجر طوری بر روح و روانم می نشست که دنیا در نظرم تاریک میشد. تلخبختانه با دقت در شنیدن پارچه شعر یا متن موسیقی با حسی ناشناختۀ تلقین میشدم که انگار شاعر همین سروده یا نویسندۀ فلان متن حتا در سده های پیشین،عمدآ برای زخم زدن بمن با حساب کتاب واژه هایش را چینش و سرایش کرده و این هنرمند هم آگاهانه آن شعر را برای سوهان کردن روح من انتخاب و با کنایه و طعنه می سراید.
هرچندمیفهمیدم که حساس شدنم در برابر واژه ها، حس اذیت از آزار کلامی با کنایۀ و در نتیجه دیوار نم کش شدن ناشی از شکستن حباب زرین خیالم بود، ورنه مطمئن بودم که در لهیب آتش اوهام سوختن از اینکه شاید مورد خطاب و کنایۀ فلان شاعر یا آواز خوانم، هدف شلیک فلان واژه ها منم، نوعی جنون فکری و خود آزاری است. ولی چه میتوان کرد در آن عالم افسرده گی و یاس؟ حتا توضیحش سخت است! همین حالا هم به کی جز خود میتوان گفت که آنروزها من با چه حسرت و بغضی در گلو نفس میکشیدم.
آری! آن روزها تهی از آرزو، پر از بفض ولی ساکت و آرام به تنهایی روزگار بسر میبردم! احساس می‌کردم قدرت فرا رفتن از مرز های مشکلات را از دست داده ام. انگار از اثر ناتوانی های روزگار حسرت خور،عزلت گزین و تنهایی را پذیرفته بودم. بنابرین خواه مخواه از زندگی شاکی بودم. ولی حواله دار این شکایات هم کسی جز خودم نبود.گرچه سخن گفتن با خود که روزگاری نه چندان دور، روح و جسمم را با مشوره و فرمان غلط به این حال و روز حرمانی انداخت کار درستی نبود .اما حسی پیوسته بمن میگفت تجربۀ یافتن حقیقت، فقط از طریق بخود سرزدن، با خود آشنا شدن، با تعین هدف دوباره به ساحت زندگی برگشتن و این بار درست برنامه ریزی ‌کردن ممکنست! در واقع همین حس مجبورم میکرد اینبار دانسته کلام سرد دلم را به سان برفها، در یخدان زمهریر حسرت برای ابد مدفون و جنونم را مربع سازم.تا روزی با غرور شکسته و احساس خاکستر شده؛ ققنوس وار دوباره برخیزم. در همین افکار غرقم که صدائ چند ضربه ملایم انگشت به دروازه اپارتمان افکارم را متلاشی میکند. در را باز کردم، دوستم عزیز جان پوپل با یک جوان ناشناس بعد از سلام و تعارفات معمول اشاره به جوان پهلو کرده، میگه پسر خاله ام محصل رشتۀ موزیک است. ما چاشت در یک طوی رفتنی هستیم. لهذا چای هم نمیخوریم. فقط آوردمش که عاجل همی هارمونیه ات را ببیند و سُر کند. به هردو خوش آمدید گفته با تشکری بداخل رهنمایی میکنم. تا از ترموز چای میریزم جوان هارمونیه را باز میکند و مصروف میشود. چند جایش را باز و بسته کرده خطاب بمن میگوید: انجنیر صاحب دیگه زیاد پکه نکنی! با اشاره سر میگویم بچشم! او هم جرعه ای از پیاله اش سر میکشد و پس از کسب اجازه به نواختن هارمونیه شروع کرده و میخوانه :
هرچه بحال دل ما کردی بما پروا نداره
زندگی همینست گاه تلخ تلخست
گاهی هم شیرینست
غمهای دنیا گاهی دور و دور است
گاه در مقابل گاهی در کمین است
نغمه را زیبا تر مینوازد و به همان زیبایی فریاد میکشد. من در دنیائ خود غرق میشوم. گاهی از اینکه کوله بار رویاهای رنگین کمانی ام را در نیمه راه به زمین گذاشتم و بار آرزویی بر دوشم نیست با احساس سبک بالی اوج میگیرم و گاهی از اثر شلیک مصرع ئ "زندگی چنین است گاه تلخ تلخ است" زخم کوچکی میبردارم اما تحمل میکنم وی به ادامه میخواند
با دست خالی به کی دل ببندم؟
باید بحال دل خود بخندم
دنیا همینست زندگی چنین است گاه تلخ تلخ است گاهی هم شیرینست
و اینجا انگار دیگر ضربۀ شلیک مسلسل واژه ها را در قلبم حس میکنم.قلبم در چنبره دلتنگی بسختی می تپد. نفس در سینه حبس می شود.دستهایم از همراهی با پوپل در چک چک میماند و ادامه را که می خواند: تا با تو رفتم به کجا رسیدم
در اخر خط به چی ها رسیدم؟
دیدم که عاشق غیر غم نداره
غمهای عاشق بیش و کم نداره
نیم بسملم میکند. با ختم آهنگ هر دو مرخص میشوند. اما من از اثر همان شلیک های که در بالا نوشتم برای لحظۀ روی دوشک بخمل شکاری روسی بستری می شوم. چشمهایم را بسته نفس عمیقی می‌کشم. انگار عقلم را از خودم دور می‌کنم تا به احساس، فرصت تجربه دهم. لحظۀ بعدحس میکنم نسیمی ملسی از من میگذرد، به خود می‌آیم. پس از تمایز کالبدِ تهی‌ام از محیط پیرامون، میفهمم که دیگر هیچ نوروزی نمیتواند مرا از نحسی سيزده به در کند. عقل عقیم رابطه ها، دل جولانگۀ شکست دیوارخاطره ها و نور افروزی چراغ امید به وزش ناملایمتی ها بی رمق است. در پیشاپیش همه نخل یاس قد بر می افرازد! بیرون هوا خنک است و نتیجه اینکه آنروز مثل دیوانه ها پای پیاده کل شهر کابل ناامن را گز و پل میکنم ! دلو ۱۳۷۱ میکروریان
شاید این غزل خورشیدی محصول همین خاطره باشد یا در هوای همین خاطره تلخ سروده شده باشد .

غزل خورشیدی
لب بر لبم اگر بنهی ، جان نمی دهم تک بوسه ات به چشمه ی حَیوان نمی دهم ای قبله و استاره من؛ تک الهه ام اسم ترا به تخت سلیمان نمی دهم نام ترا به هر نفسم میبرم فرو این پیرهن به قیمت کیهان نمی دهم گر میشدم ارسطو نویشتم به ارغنون عشق ترا به شاهی یونان نمی دهم باشم به جای بوعلی گویم به الشفا مهرترا به هیکل رضوان نمیدهم آرام ساحلی و من امواج بیقرار آغوش میگشایم و فرمان نمیدهم خورشیدیی ات بُوَد به خدا تاج افتخار دیدار تو به محضر یزدان نمیدهم



هیچ نظری موجود نیست: