۱۳۹۵ شهریور ۲۲, دوشنبه

تظاهر و تنفر

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

شاید بسیاری از آدمها ، در زندگی شان، سوگوارانه ، آن لحظه ئ تلخی را ،تجربه کرده باشند که آدم با یقین کامل، مطمئن میگردد، دیگر تلاش برای به دست آوردن فلان خواسته و آرزوی قلبی اش،عقیم شده و هیچ ثمری نخواهد داشت. همینجاست که آدم با حسرت و اندوه، اجبارآ، از کسی،آرزویی، یا هم امیدی با دل ناخواسته، دست میکشد، دل میکند و منصرف میشوند. متاسفانه و شوربختانه این حس، چندین بار در فاصله کمتر از ده  سال در چهار فصل خدایی به سراغ من آمده است. ،بار اول در یک زمستان سرد که نخستین مهاجرتم از کشور بود و آنرا قبلن به تفصیل نوشته ام ، بار دوم در یک بهار نسبتآ سرد که میشه بازگشت المناکش نامید. بار سوم که به مهاجرت تقریبن دایمی مبدل شد، باز هم در یک روز پائیزئ نسبتآ سرد.! و در این میان هم، چند بار دیگر در تموز تابستان با همین حس برخورده ام...! اما من یکی، هر بار،همینکه، معتقد شدم، دیگر قرار نیست آن چیزی که من می خواهم و برایش تلاش می کنم، بشود.این شجاعت و شهامت را داشتم تا  دل به دریا زده، همه چیز را رها کرده، بروم، تا چرخ فلک آنگونه  که دلش می خواهد، بچرخد نه بر وفق مراد من!. هرچند مطمئن نیستم کاری درستی را انجام داده باشم .
راستی رضائ خداست، نمیخواستم دیگر از سردی زمستانهای یاس، از افسردگی پائیز و برگریز امید ها چیزی بنویسم. نمیخواستم بار بار بر سایه ی سیاه و سرد زمستان نومیدی، در بهار و پائیز شکستن ها خیره شوم و سپس با گلایه و شکایت در این موارد قلم زنم. اماانگار که نمیشود!، زیرا آدمی زاد وقتی شکست خورده طوری میرود که نمیتواند حتا پشت سرش را هم نگاه کند!، طبیعتآ با پشتاره ای  از درد و خاطراتی تلخ  و حزن آوری خواهد رفت، که با هر تلنگر کوچک در ذهنش زنده می شوند، قلبش را بدرد می آورند، روحش را قمچین میزند  و چاره ای جز اینکه آنرا قطره قطره از گریبان قلم بدامن دفتر ریزد نیست. مضاف بر اینها در رفتن بار دوم و سومم یک تشابه عجیب در طبیعت خداوندی نیز وجود دارد. شاید وجود همین تشابه آنهم در دوفصل مختلف بهار و پائیز، سبب شود تا نگذارد، از هجوم خاطره های که در مسیر بهاران به پائیز رفته ای آرزو ها در خیالم رژه میروند، چشم فرو گیرم.

 آری! یکی از این تلنگر های ذهنی باران است. شبی پیش از حرکتم در هر دو بار که در فاصله بیش از پنج سال اتفاق افتاد. بطور همسان باران این رحمت خداوندی میبارید. صبحگاه زود در هر دو بار، بعد از نشستن در سیت موتر، متوجه آفتاب بی رمق نقره ای همراه با قوس قزح، که از زیر گله های سفید ابرها سرک می کشید شدم. شاید در هر دو سفر باران یکی دو ساعت پیش از حرکتم با دل نا خواسته ایستاده بود.! 
از آن پس هر زمان که باد های بهاری ، موج های خشمگین ابرهای توفنده نقره یی ، بارش باران همراه با رنگین کمان گشوده شده بر آسمان،را میبینم، خاطرات طوری پنجه بر روح و روان و حتا صورتم می کشند که در آنها میپیچم و  محو میشوم. به سرزمین آرزو ها، به آن اشکهای خروشان دل ،به یاد هم نسلان نگون بختی که در غبار زمان گم شدند. یا هم  از هم دور شده و هنوز از هم فاصله میگیریم می افتم.چه یاد واره ها و خاطراتی تلخی که با من نیست از همسفران سفر دوم دوست و همصنفی عزیزم حاجی صاحب زمان، دوست بزرگوارم حاجی عبدالخالق مسعود را میتوانم یاد آور شوم ولی از دسته ای نا آشنای سفر سوم بزعم گوگوش عزیز، غریبان آشنائ همدرد که هیچکدام شان را نمیشناختم و اسمی را هم بخاطر ندارم!
بخیالم خیلی حاشیه رفتم بهترست شروع کنم به توضیح عنوان یعنی دو خاطره ای درشت که در این سفر، دو واژه ای تظاهر و تنفر را برایم شناساند و برای همیشه ذهن نشینم کرد..
طالبان سرزمین اشک و تابوت را فتح کرده بودند. آن روزها نه تنها شهر زخم خورده ما، بلکه جهان در انظارم ظلمانی مینمود.مینی بوس حاملم از مسافر پر شد! از پشت شیشه با انجنیر نصیر صافی و انجنیر ناصر کارمند که برای وداع همرایم تا اده جلال آباد آمده بودند خداحافظی کردم. موتر حرکت کرد و با پیچیدن موتر بسوی جاده میکرورویان اول، نظری به همسفران انداختم. پیش رویم دو آدم چاق و چله نشسته بودند.  پشت سرم جوانانی چند، خسته و کوفته با دلهره وترس ، صمم بکمم نشسته بودند. شاید همگی در دل آیه ای یاس میخواندند. موتر در نخستین پوسته کنترول نزدیک به دانشگاه حربی متوقف شد. طالبی برای کنترول ریش ها و یونیفورم های اسلامی در موتر بالا شد. نگاهی وراندازی کرد و به یکی در آخر موتر دستور داد پیاده شود. راکب با عجله با فرمان مفتش امر بالمعروف پیاده شد رفت تقریبن ده دقیقه طول کشید همه با بیقراری منتظر بودیم که مسافر دوباره به موتر برگشت و با زهر خند گفت: خیال هزاره کده بود! تذکره ره دید. دعای قنوت را پرسید و ایلا کد! یکی از راکبین که در سیت پیشرو نشسته بود با خنده و علامت رضائیت گفت:اینجه باز "خوبی اش" در همی اس اگه هزاره هم باشی چیزی نمیگه!! فقط نمیمانیت بروی! از موتر پاهینت میکنه . اما سونی شمال اگه پاهینت کد باز بندی هم میکنه !!! سکوتی در موتر حکمفرما شد!،  "خوبی اش" گفتن این آدم چرتم را تا نا کجا آباد این گیتی پهناور برد! در دلم گفتم: "خوبی اش" شاید این بود که در این کشور با تاریخ پنجهزاری،همگان، ضمن افتخار به هویت های تباری، اصلن نگرانی هویتی نمیداشتند. "مطلوب تر و خوبش تر" این بود که همه حول هویت واحد و قابل قبول تجمع، و  به عنوان شهروند احترام میشدند.بعد خودم خود را چنین قانع کردم که : این در صورتی امکان داشت که ما مردم، دنیا را طور دگر میدیدیم. مثل مردمان دنیا میزیستیم. خود را جزئ از کل قلمداد میکردیم. نه تافته جدا بافته ای که همه چیز را حق خود و در انحصار  خود بدانیم. و بر این پندار باشیم که دیگران برای خدمت به ما  و اندیشه ما خلق شده اند. در این درگیری با خود آهی کشیدم و از اینکه مسئله در گل صبح بخیر سر ای آدم بیچاره گذشت خوشحال و شادمان شدم. موتر براهش ادامه داد. دیگر آثار باران هم در سرکها بچشم نمیخورد. اما هنوز دانه های درشت باران روی شیشه پیشروی موتر نشسته بود. جاده خاکی از پستی و بلندی و مناطق صعب العبور کوهستانی ماهیپر گذشت. سکوتی غم انگیز در چهره خواب آلود مسافران هویدا بود. که موتر دوباره توقف کرد. راننده پاهین شد تا مینی بوس دیگری که در راه تایر پنچر کرده بود را کمک کند. ما هم از موتر پیاده شدیم. سگرتی تازه کردیم و بعد ده دقیقه دوباره سوار موتر شده راه افتیدیم. این بار هر دو موتر گاهی پشت سر هم و گاهی هم در کنارهم می راندند و گاهگاه هم بین شان مسابقه سرعت میدادند. یادم نرود که یکی از شیشه های پهلوی دریور موتر ما را کشیده بود و وقتی موتر ما از موتر پیش رو سبقت میگرفت خاک در داخل کابین همه جا را احاطه میکرد و برعکس. بالاخره جوانی سکوت را شکستانده خطاب به دریور گفت: استاد یا پیش کن موتر را!، یا بگذار او برود! مردیم از خاکباد! هنوز گپ این بنده خدا تمام نشده بود! که آدم فربه و ریشدار نشسته در سیت اول  کنار دریور، رویش را طرف همه ما دور داده تهدید کنان گفت: خیرت را بخواه گمراه!از چه پیدا شدی؟ اول خیر! دوم خیر! آخر خیر! ظاهر خیر! باطن خیر!  در دهانتان کلمه خیر بیخی نیس! از دست همی شما سرلچ ها که حالا بزور سر تان پت شده، ای روز را میبینیم ! خیر! خیر! خیر! الله خیر! بعد با تظاهر نفرت انگیزی دستی به ریشش کشیده رویش را برگشتاند و لاحول گفت. شاید در دل تمام راکبین مثل من این سوال پیدا شده باشد که این جوان کجا گفت بی خیر از موتر دیگر فاصله بگیر! اما اینکه جایگاه تظاهر تا اندازه تقدس در کشور ما بلنداست هیچ کس از لام تا کام چیزی نگفت و سکوتی مرگبار تو ام با خاک خوری دوباره  در میان مسافرین حکمفرما شد. موتر همچنان براهش ادامه میداد. زجر آورتر اینکه کستی از تبلیغ شخصی بنام ملا بجلیگر نیز در موتر پلی شد. و وای بیا و ازی نوده پیوند کو!.
نزدیک های چاشت به درونته رسیدیم! باز کسی صدا زد استاد: از نان جلال آباد کده ماهی همی رستورانت خوبش اس! همینجه ایستاد کو نان هم بخوریم!نماز هم بخوانیم! مرد متظاهر باز با نفرت رو سوی ما گشتاند و گفت: خدا عاقبت تانه بخیر کنه "خیر" تان را یاد کنید!!! خیر بخواهید و سپس حدیثی را از ابوهریره رح نقل کرد که بنده باید در هر زمان و در هر مکان از پروردگارش خیر بخواهد! مرد ریشوی همجوارش با تبسم فیلسوفانه گفت!حاجی صاحب! خیر تنهایی ره هم بنده تحمل نداره ! خیر با عافیت! خیر العافیه !یا الله خیر! ظاهر خیر! باطن خیر و!!
خلاصه دنباله این سفر پرماجرا و طویل را همینجا دیگر میبندم فقط یک نکته را قابل یاد آوری میدانم که در این سفر توانستم واژه "تظاهر" را با گوشت و پوست لمس و با چشم دل ببینم . مضاف بر این "تنفر" را هم  درست در همین سفر برای نخستین بار، با این دو فرد متظاهرتجربه کردم. حتا نمیتوانم لحظات تپش بی قرار قلبم را که با تنفر فریاد میزد "شر" هزار مرتبه بهتر از خیر در زیر یک سقف با یک آدم متظاهر و شرور است را شنیدم و سکوت کردم . در همین سفر واقعن دانستم غوطه خوردن در گرداب تنفر چه بر سر آدم می آورد. تنفر از تظاهر



وداع

من  و اشک داغ حسرت شبح من شبیه اموات
تو و آن  وداع و خنده که مرا نمودی خیرات
من و کوله بار حرمان، که روان چو سایه پشتت
تو به ساحت قشنگی؛ شدی چون شقایق انبات
من و زخمهای  کهنه که نمک شده دوایش 
تو و عشق و میزبانی که دهی نگه به سوغات
من و  تار شمع بودن که ز شعله ام عذابم
تویی آن هلال روشن  به محله های میقات
من و فکر بوسه چیدن ز سر و بر و قدومت
تو غریق بحر فکری ز حصول این ملاقات
منم آن رمیده ابری که مهَی به دوش دارد
تو همان مه قشنگی که جهان نموده یی مات
من، از اینکه  مست مستم بسرم خیال ِ خورشید
تو دل  مرا خدایی، مگرم هزار؛ هیهات
ش- حمیدی
زوترمیر

هیچ نظری موجود نیست: