۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه

عبرتم از علامه اقبال کنده شد

این عکس را دوست بزرگوارم آقای رحیل دولتشاهی در صفحه فیس بوکش دیروز پست کرده است. با تشکر ازیشان به آنانیکه اردو نمیدانند باید متذکر شوم که علامه ای آزادیخواه و عارف مسلمان حضرت علامه محمد اقبال مرثیه ذیرین را نسبت وفات ملکۀ بریتانیا الکساندر یا ویکتوریا
در 22 جنوری 1901سروده است
ای هند! از سر تو برداشته شد سایۀ خدا
یک غمگسار که در مکان های تو بود رفت
این که عرش را می لرزاند گریۀ اوست
آن که زینت تو بود این جنازۀ اوست
نام آن جا را چرا صورت نهاده اند
ما نام محرم را به تو می دهیم
مرده برداشته شد برای تعظیم شاه
خاک راهگذر را بر سرت باد کن ای اقبال
دیدن این عکس و مرثیه تاریخی علامه عارف مرا برای بازخوانی مسیر داستان زندگی چند فصل به عقب برگرداند و با دقیقتر خواندن آن یادم آمد که برنامه های پ ت وی ۲ پاکستان مربوط به علامه اقبال اوپن یونیورستی بود. عشق و علاقه به وطن و دست یابی به عدالت و آزادی پاکستان مبارزه با انگلیس فقط در بت بنام اقبال در آنجا تبلیغ و تعریف میشد. اما این انترنت کاری میکند تا قسمت های خوب تیر شده فصول خوانده شده کتاب معلومات هایت را دوباره از سر بررسی کنی و به بیخبری ات بخندی . من هرچه آدم نامی و مشهور را در خاور میانه میشناسم متاسفانه نافش را دایه انگلیس بریده است و بگفته مادر خدا بیامرزم عبرتم ازش کنده میشه*******************
دو داستان های آموزنده
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه
 خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه انگور را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد وی همچنان در حالیکه خیلی عاجز مانده بود؛ ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون با خشم پرسید کیستی؟ 
سپس دید که شیطان وارد اتاقش شد. شیطان رو بسوی او کرده گفت : خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت دروازه خانه اش کیست 
سپس با خنده وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور به طلا مبدل شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من بااین همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ فرعون در چرت و تفکر غرق شد که  شیطان عازم رفتن شد. فرعون از او پرسید: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خد رانده نشوی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید

داستانی کوتاه از جورج برنارد شاو

روزی مردی داخل گودال چقری افتاد و در حالیکه از درد فریاد میکشید. ملایی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای! که مستوجب عذاب شده ای
دانشمندی عمق گودال و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! و پی کارش رفت
روزنامه نگاری  در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! و با تاسف از آنجا گذشت
داکتری  برای کاهش دردش  دو دانه آسپرین پایین انداخت
نرس که با داکتر از آنجا میگذشت در کنار آن گودال ایستاد و با او یکجا گریه کرد
روانشناسی  به تحریک او پرداخت تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پیدا کند
وکیل دعوای حال او را دید و  او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! سعی کن بالا بیایی
یک آدم خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی! خدا را صدمرتبه شکر کن
یک نفر مربی  یوگا (یوگیست) به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند
اما فرد بیسوادی از آنجا گذشت و با مهربانی  دست او را گرفت و او را از آن چاله بیرون آورد
واقعن آنانیکه می توانند، انجام می دهند و آنانیکه نمی توانند، فقط انتقاد می کنند



هیچ نظری موجود نیست: