۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

بسوی سندیاگو از طریق وادی مرگ



وداع با لاس و گاس  

موتر حامل ما پیشروی هوتل"سرکس سرکس" شهر لاس وگاس توقف کرد. پسر مامایم شبیر جان که در درب ورودی هوتل انتظار ما را میکشید، تا چشمش بمن افتاد، بی درنگ با تیلفونش در صحبت شد. همینکه از تکسی پاهین شدیم، ماما قادر و خانمش همراه با ضمیر جان و شبیر جان به استقبال ما در درب هوتل ایستاده بودند. حاجی مامایم را پس از شانزده سال میدیدم. ایشان بزرگواری کرده یکروز قبل از سانفراسیسکو بدیدن ما آنجا آمده بودند. اکنون گروه ما بزرگتر و رنگینتر شده بود. خلاصه پس از احوالپرسی مختصر شبیر جان کلید اتاقم را که در منزل چهارده بود از ریسپشن گرفت. بیاد دفتر دوستم انجنیر تمیم در تعمیر سینمای پامیر، رفتم به منزل چهارده پرده اتاق را تا اخیر پس زدم و پس از نگاهی مختصری به ماحول پر از زرق و برق هوتل، روی تخت دراز کشیده خواب آرامی کردم. فردا پس از صرف صبحانه یکجایی در رستورانت هوتل، همه به اتفاق هم برای گردش در شهر رفتیم. این شهر پر از زرق و برق یا  بهتر بگویم شهر گناه، پر است از کازینو ها، هوتل ها، مراکز خرید بسیار لکس که بقول بعضی ها از شیر مرغ تا جان آٔدم را میتوانی در اینجا بیابی.
از منطقه در این شهر گذشتم که با نور و موسیقی قشنگ طوری تزئین شده بود تا  هنگام قدم زدن همپای رقص زیبائ آب، به هر گردشگر  لذت خاصی بخشد.
واقعن شهر لاس وگاس در ایالت نوادا امریکا، دیدنی و از شهرت جهانی برخوردارست.  گرچه نخستین چیزی که با شنیدن نام این شهر، در ذهن آدم تداعی می گردد زرق و برق، هیاهو ، آسمان خراش ها و هوتل های گران قیمت است، اما برای من، فقط دیدن یک چرخ فلک بزرگ و یک چرخ اسپک دار چوبی مدرن از همه اینها جالبتر و فراموش ناشدنی تر بود. زیرا همین چرخ فلک نخست مرا به برج ایفل در فرانسه و به چشم لندن در انگلیس برد و سپس توانست تلنگر عجیبی در ذهنم بزند. برای یک لحظه احساس کردم، نماز عید را با پدرم خوانده ام  و با پیراهن تنبان آبی، که بخشی از پیشروی سینه ام را هم فرمایشی، زنی که در دهکده بهلول در سوزن دوزی مشهور بود خامکدوزی کرده است خوشحال در جاده های غزنه روانم نه در لاس و گاس! احساس کردم در میدانی دهکده شمس نا رسیده به گنج، بسوی چرخ فلک چوبی، که تعداد زیادی کودک دور آن حلقه میزدند، میروم تا سوار بر اسپکی بچرخم. اما پدرم ممانعت میکند و میگوید سرت چرخ میخوره! باش گوسفند بخریم باز
آری واقعن پس از سالها بار دیگر تصاویرکودکی در ذهنم در حال جان گرفتن بود و احساسی بسیار آشنا و خوشایند را این چرخ فلک در من زنده می ساخت که نمیدانم چه به دل ماما قادرم گذشت از موبایلش به مادرم زنگ زد و لحظه ای بعد گوشی را بمن داد. آن مرحومی در حالیکه معلوم میشد صحتش چندان خوب نبود پس از سلام علیکی مختصر با همان اوامر مادرانه گفت: بس کو بچی دیگه سفر- مفر ایته ! زود برو ده خانه و جایت که عیالیت تنهاس!او فقط دو ماه بعد از همین سفر برحمت حق رفت و اکنون که این خاطره را مینویسم پوره ده سال از آن روز میشود! خدایش بیامرزد.
دوشب دیگر هم در این شهر سیر و سیاحت کردیم. از مسلک های عجیب و غریب مثل شمشیر و کمان زنی تا مدرن ترین چهره مثل سوپر من ها همه در اینجا هستند و حاضرند در برابر یک دالر همرایت عکس بگیرند. انگار روح داستانهای شرقی پس از هزاران سال هنوز در این شهر نفس میکشد با اینحال روح فرهنگ و افسانه غربی هم بیشتر جان میگیرد.
جوا ن های که با آنها عکس گرفتم، طی نمایشی، همانند داستانهای پهلوانی امیرارسلانی، بسیار زیبا نخست استخوان می ترکاندند و بازو محکم می کردند سپس سینه جلو می دادند و با بازوان سپر می گشودند و آن گاه بسان پهلوانانی که در میدان می چرخد شروع به شمشیر بازی و گرز بازی می کردند. خلاصه لحظات خیلی خوشی از اثر محبت و لطف همراهان همسفر در این شهر داشتم که میتوانم از بهترین لحظات زندگیم حسابش کنم. اما نمیدانم سینه  آدمی و از جمله خودم به چه میزان انباشته از کاش ها و آرزوهاست؟ حتا اگر به تک تک اش هم برسی یکی بالاخره میماند تا در اوج خوشی هایت پیهم تلنگر زند که:کاش چنین میشد که نشد ! کاش چنین میکردی که نکردی. کاش در میان این جمع همدل ، فلان دوست و اهل دل دیگری هم میبود که نیست!! بقول شاعر
. بوی دل کباب من آفاق را گرفت *** این آتش درون بکند هم سرایتی
 بهر حال روز سوم ساعات ده صبح از این شهر بسوی سندیاگو حرکت کردیم .

    دره  مرگ
 Death Valley

فقط دو ساعت از لاس انجلس بسوی سندیاگو پیش رفته بودیم که کویر سوزانی در مسیر راه نمایان شد. تا چشم کار میکرد دشت و یا درست بگویم همان برزخ روی زمین به مشاهده میرسید. ترمامیتر سنج موتر مامایم هوائ بیرون را پنجاه و یک درجه سانتی گراد نشان میداد.
مامایم گفت اینجا را دره یا وادی مرگ مینامند و از گرمترین نقطه ای امریکاست. گرمی و خاطره هایش گرما و شعله هایش در شهر های پشاور- دهلی – امرتسر – بمبی -  دوبی - جده و تاشکند همچون سریال بی انتها در پرده ذهنم نقش بست. سیل خاطرات و خطرات گذشته چندین ساله بسان آتشفشان افسار گریخته از گورستان ذهنم فوران و بر صفحه یادم جاری شدند! دلم میخواست اینجا توقفی داشته باشیم. اما این تقاضا کودکانه و محال بود. در همین سکوت زنگ تیلفون مامایم بصدا آمد اشرف جان از موتر عقبی خواهش یک توقف کوتاه را در تانک استیشن برای چک موترها کرد، حاجی مامایم قبول کرد و بعد ده دقیقه در یک استیشن تیل دور خورده زیر یک پیک سایه بدنبال هم ایستادیم. همینکه درب موتر را باز کردم به به! مولوی عبدالباری کشمی و درس های دوزخ یادم آمد وی در مورد نار جهنم میگفت گوشت در یک ثانیه میشاره بعد میسوزه منهم بعد یک دقیقه پیهم به عضلاتم فشار میدادم تا نشاریده باشه! یا رب العالمین از آن گرمی! خانم مامایم، انجنیر جمیل و بقیه خانواده همه داخل تعمیر پمپ استیشن پناه بردند مامایم و اشرف جان بانت های موترشان را گشودند و من خواستم در همین گرما لحظه ای کنارشان باایستم و بر جهنم زندگی لبخند زنم. به کویر سوزان مینگرم دلم میشه سگرت بکشم اما نمیکشم و بلافاصله آهنگ خانم گوگوش در لبم جاری میشه"- من که از سی پاره قران نخواندم یک کلام – پر پر عشقم چنان کردی که سی پاره شدم ! تا کجا باید دوید صیاد آواره شدم! بال من بی سایه شد از بس که افتادم به خاک - کنج خانه مرده بی پرواز و بی کاره شدم"
 بزودی چک اپ موتر ها تمام شد و بسوئ مقصد راه افتیدیم. نزدیک های عصر به شهر ساحلی سندیاگو که دومین شهر بزرگ ایالت کلیفورنیا بشمار میرود رسیدیم و ساعتی بعد در پارکینگ خانه پسر کاکایم داکتر شعیب دانش توقف کردیم. شعیب جان را چهار سال پیش در اروپا دیده بودم اما خانواده اش را بار اول میدیدم و مضاف بر این کاکا زاده هایم که پس از حاکمیت داس و چکش کشور را ترک کرده بودند همه در منزل شعیب جان گرد آمده بودند و انتظار ما را میکشیدند. واقعن صحنه ای عجیبی بود مصافحه با خانواده پس از نزدیک به سی سال! تصویری که از کریم جان در ذهن داشتم طوری عوض شده بود که اگر او را تصادفن در شهر میدیدم بدون شک همرایش انگلیسی گپ میزدم. بهر صورت شعیب جان که اهل موسیقی است همینکه نان شب را صرف کردیم بساط بزم موسیقی را پهن کرد و سپس با یاد واره های غزنه تا نیمه های شب با عموزاده ها نشستم گفتم، شنیدم و خندیدم. شب خاطره انگیز و فراموش ناشدنی بود..
فردا صبح زود انجنیرضارع و خانواده طبق برنامه از قبل تعین شده باید میرفتند لاس انجلس و سپس به کانادا! تاکید مجدد جاوید جان که شب همه را بخانه اش مهمان کرده بود سودی نبخشید لهذا با همسفران کانادایی با دل ناخواسته سرود جدایی خواندم که از همراهی شان در این سفر اینجا نیز سپاسگذاری میکنم. واقعن این سفر خاطره انگیز ترین سفری بود که انجام دادم.
پس از وداع با آنها، شعیب جان ما را در اطراف و اکناف شهر ساحلی سندیاگو به چکر برد. سندیاگو با مکسیکو هم مرز است و جاهای دیدنی زیادی برای میله دارد.  طرفهای عصر در مسیر خانه جاوید جان به هدیره مسلمانان برای دعا بر سر قبر پسر کاکایم مرحوم عبدالقیوم منصور نیز رفتم . در این قبرستان بسیاری از الواح را دیدم که بچشمم خیلی آشنا بودند. انگار همه ای این لوحه ها را چند سال پیش در جاده میوند و یا ده افغانان دیده بودم. اکثرا دوکتوران، مهندسان و اهل خبره افغانستان در این قبرستان چهره در نقاب خاک کرده بودند. از دیدن این گورستان حال عجیبی برایم دست داد. واقعن زندگی بسان یک باغچه است و آدمهایش، گل و گیاه درخت و برگهای این باغچه، عده ای مثل گل هستند زیبا و ضعیف، که درمقابل باد زود پرپر میشوند و زیبایی خود را از دست داده میمیرند.  عده ای مثل تکدرخت قوی و پابرجا زیادتر عمر میکند!عده ای هم برگ مانند که در مسیر باد هرجا باد میل کرد میبردش! این که من از کدام دست اش هستم خود م هم نمیدانم.
هنگام غروب در حالیکه موتر شعیب جان از جاده های باریک که از لای درختان با سایه های عظیم تپه ها اشعه آفتاب بزیبایی که من میدانم از لابلای برگ ها عبور و بر من می تابید به منزل جاوید جان رسیدیم. جاوید جان نیز با کباب و موسیقی از ما پذیرایی شایانی کرد و فردایش با حاجی مامایم سندیاگو را  به مقصد سانفراسیسکو ترک گفتیم.
  
بسیار نوشتم شعری ماه انجمن را نیز بخوانید 

ماه انجمن
سبد سبز رجا لاله ی سرخ چمنی
 آفتابی! و فروزنده به  شاخِ سمنی
از ره دور بآغوش تو خو کرده دلم  
تو به تکرار چو طاووس  به رویای منی
تا فراسوی فضا میپردم مرغ خيال  
حیف خورشید من و ماه هزار انجمنی
لشکر شب چه مسلط شده بر کشور روح 
دامن لاله به برَ کرده سیه پیرهنی
 بید سان خم شوی و لیک مقاوم چو بلوط 
مقتدر! منعطف و  راز هزاران سخنی
 روح تبعیدی من خفته به  شهر مهرت  
عشق و امید من و دسته گل اهریمنی
بدهن کرده یی انگشت گل کوچک یاس
تو بزیبایی  هنوز آن  مهی ورد دهنی
لعل یاقوتی تو مظهر عشق است و شکست 
لالۀ دشت شکیب و گل دشت و دمنی




هیچ نظری موجود نیست: