۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

سفر بسوی امریکا

 مرز زمینی سیاتل

ونکوور شهریست  زیبا و ساحلی.اتمسفیر دوست داشتنی این شهر، حس مثبت و شور زندگی را در روح هر گردشگر تازه وارد تزریق میکند. طی مدت پنج شب که مهمان پسرخاله عزیزم انجنیر جمیل ضارع بودم. علاوه بر گردشگری و دیدار از جاهای دیدنی این شهر ساحلی، چون پارک کویین الیزابت، سواحل کیتس بیچ، محوطه دانشگاه، داوون تان و جاهای زیبائ دیگری که ذکر اسامی همه شان در ذهنم نیست، با یاد آوری خاطرات گذشته و تازه کردن نستولوژی مشترکمان بار ها از ته دل خندیدیم. از رسم و رسومات شهر و زادگاه مان گفتیم و به یاد چهره های آشنائ که در مسیر زندگی  همراه با ما ظاهر شدند ولی با دنیائ از صداقت و مهر، مقهور کودتاچیان یا جهادگران قرار گرفتند  و  غریبانه و مظلومانه رفتند حسرت خوردیم. قابل یاد آوریست که در این شهر، برای من که همیشه هرنشانه ای، بلافاصله مرا به خاطراتم متصل می کند! دو منطقه حکم رویا را داشت، یکی تپه ای که از همان نقطه به راحتی نمائ زیبا و فوق العاده از مرکز شهر و کوههای شمال شهر ونکوور قابل رویت بود. و با عبدالله جان تا فراز این تپه آمده عکسی بیادگار گرفتم. دیگر هم ساحل کیتس بیچ که آب بحر برخلاف تمام اوقیانوس ها خیلی آرام است، در قعر این آرامش، حوصله به پهنای بحر وسعت پیدا میکند و عنصر خیال شعر  میپزد!. لهذا با یک اقیانوس خیال، قدم زنان به معیت انجنیر جمیل و سید نعیم آغا، بر بالای یک بلندی که افق دید را تا بیکران آب ممکن می ساخت رفتیم. منظره ای واقعن تماشایی بود.در حالیکه بادهای دریایی دامن خود را بر تن سرد اقیانوس آبی با نرمی آهسته برو عروسانه میکشیدند، و سپس چرخ زنان در فضای دریایی برخاسته با نوازش نسیم ملس دست بر تن وصورت آدمها می کشیدند، از همراهان پرسیدم آنسوي آب امریکاست؟ انجنیر جمیل گفت:نه آنسو ها به جاپان منتهی میگردد و سید نعیم آغا گفت: عین بخیالم استرالیا و اینطرف روسیه! در قعر همین آرامش و سکوت ، فقط از حوض آب شور کنار دریا صدا های شاد بگوش میرسید. پسران و دختران پایکوبان و دست افشان دل به دریا میزدند و بازیگوشانه آب به روی هم می پاشیدند و اینسان بر روی زندگی لبخند میزدند که فقط حسرتی از جوانی و عمر برباد رفته ام را مثل پرده برفکی بعد از سرود ملی تلویزیون کابل ظاهر میکرد.

حسُن دیگر این شهر این بود که توانستم دختر کاکایم را پس از هژده سال و دوست عزیزم سید نعیم آغا را نیز پس از شانزده سال ببینم. همچنان در نماز جمعه سعادت دیدار  چند تن از مجاهدین سابق مثل قاسم جان تخاری و دوستان دوران پشاور را حاصل کنم و سرانجام طبق برنامه روز آخر هفته بمقصد امریکا  بسوی مرز سیاتل براه افتادم


عبور از مرز سیاتل

اتفاقن هفته ی را که برای سیاحت و بازدید از امریکا در نظر گرفته بودم مصادف به سالگرد عروسی اشرف جان داماد جمیل جان بود و اینها همگان جشن و تجلیل از این مناسبت نیک و میمون را از قبل در شهر لاس وگاس امریکا برنامه گذاری کرده بودند. این مسئله سبب شد تا سفر یکجایی و بسیار خاطره انگیزی باهم داشته باشیم. خوشبختانه برای منهم تکت لاس وگاس در عین پرواز پیدا شد. تا فرودگاه سیاتل مادر و پدر اشرف جان ما را همراهی کردند. هنگام عبور از مرز، بجز من، همه همسفرانم آشنا و کانادایی بودند. پولیس مرزی که مردی بود تنومند با صورت جدی چینایی تیپ، پاسپورتم را گرفت و رفت. بعد چند لحظه اسمم را در میکروفون صدا زد.  رفتم چند سوال از محل زندگی، کار و اندازه معاشم کرد ولی پیهم میپرسید در غزنی تولد شدی؟ میگفتم بلی! و پاسپورتم را ورق میزد آخر الامر مهر ورودی افغانستان را دید و پرسید به افغانستان هم رفتی؟ گفتم من از افغانستان هستم بعد چهره جدی اش خندان  شد زیرا او شهر غزنی را که در پاسپورت هالندی، محل تولدم ذکر شده است را در جغرافیای هالند، گوگل میکرد. سپس مثل یک فاتح پرسید:  آیا اضافه از ده هزار دالر به همراه داری ؟ عوض من جمیل جان پاسخ داده گفت: تصمیم دارد از آنجا (لاس و گاس ) بیارد. افسر مرزی دیگر با شعف و شور قهقه خندید، طوریکه وقتی می خندید تمام دندان هایش که چند تایش طلایی بود بیرون میزد و طبیعتن حالت شاد او به هر بیننده همصحبت نیز منتقل میگردید. پاسپورتم را با گفتن این جمله که "آنقدر زرنگ نیستی"با دادن ویزه سه ماهه تاپه زد و رسمن داخل کشور امریکا شدم..

در حالیکه در سیت پیشروی موتر نشسته بودم و موتر بسوی فرودگاه سیاتل میرفت یادم آمد ابتدای راه پیموده شده ام را تا اینجا. یادم آمد آرزو های بخاک نشسته ام. انگار همان جاده های که در پشاور خیالش را میزدم، تا از طریق بورس سیمیلیتر هوایی، یا دعوتنامه دوست عزیزم طارق و سپس ماما باسط  بروم و نتوانستم، امروز از من با شرمساری پذیرایی میکردند. در حالیکه در موتر قصه ای سختگیری های گاهگاه پولیس مرزی جریان داشت و رفتنم پیش پولیس دندان طلایی، بطور اتفاقی،نشانه از طالع میمونم قلمداد میشد به فرودگاه سیاتل رسیدیم.! پرواز ما یک ساعت به تاخیر افتاده بود و یکنیم ساعت هم وقتتر به میدان رسیده بودیم. در فاصله این دو نیم ساعت حسی عجیبی داشتم. افکارم را نمیتوانستم جمع و جور  و متمرکز کنم. انگار با شاخه ای از درخت زندگی، به راه رفته ام قدم زنان با بی تابی می نگریستم! راهی که آرزو داشتم با عشق و شور جوانی با همین نامهای که در تخته دیپارچر و اریوال این فرودگاه میخوانم دو دهه قبل آغازش کنم. در این فاصله دوبار برای کشیدن سگرت بیرون رفتم. دود سگرت نیز  تنگ راهه ها و کج راهه های که با درد و یاس حرمان از آنها  گذشته بودم را پیش چشمانم مجسم میکرد و دهانم را تلختر از آنی که بود میکرد. گاهی انگار چیزی را جستجو میکردم اما نمیدانستم چه چیزی را! شاید همان لپ تاپ و انترنت کرایی موتل کوه های راکی را که اینجا دیگر میسر نبود. ساعتی به همین منوال گذشت که انجنیر جمیل با قطی پیتزا در برابرم ایستاد و گفت : کجایی تو بگیر پیتزه فرمایش دادیم. اشتهای نداشتم اما بی تعارف توته ای را برداشتم. خوشبختانه همین توته توانست مزه تلخ ناشی از دود سگرت را از دهانم دور و نیروی بیشتری بمن ببخشد. بوردینگ نیز فرا رسید و سوار هواپیما شده سوی لاس وگاس پرواز کردیم. متاسفانه سیت های ما خیلی از هم دور بود.اما دیگر تاریک شده بود هواپیما با چند پیچ و تاب در فضائ سیاتل اوج گرفت و افکارم را در هر پیچ و تابش بر پیچی از زندگی برد. پیچ های که گاهگاه اندگی صیقلم زد و برنیک وبدجهان، برنسبی بودن باورها، بر جاودانه نبودن پیمان ها چشمانم را گشود. هواپیما بالاخره حالت افقی را گرفت چراغ بسته کردن کمربند ها خاموش شد و دختر جوانی که در طرف چپ من نشسته بود ملتمسانه ازم خواست جایم را با او عوض کنم زیرا من در میان او و دوست پسرش نشسته بودم. قبول کردم و تا اعلام خبر رسیدن بر فراز لاس وگاس از سوی مهماندار در حالیکه اطرافیانم همه بخواب رفته بودند فقط بر این شعر حافظ اندیشیدم: "از صدائ سخن عشق ندیدم خوشتر --یادگاری که در این گنبد دوار بماند". آری این جفت عاشق را چنان روی شانه یکدیگر خواب برده بود که دانستم هیچ چیزی جاودانه نیست بجز حدیث عاشقان و صدای سخن عشق! 
طیاره در شهر پر از زرق و برق لاس وگاس بزمین نشست.

 ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: