۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه

عشق قرن ۲۱ و غزل سرو

عشق قرن ۲۱

پیوسته به گذشته - قسمت دوم


تکیه گاهم باش
دوشیزه هستر هنگام بازگشت بخانه، روزی را بخاطر می آورد که برگهای پائیزی در کوچه ها و باغ های همجوار خانه شان در حال ریزش و به روی زمین در حال پخش و فرش بودند. در آسمان هم کاروانهای ابر سوار بر ارتفاع بسرعت قابل ملاحظه ای میراندند. آخرین ستاره در نقطه ای نامعلوم پنهان بود. آخرین دسته پرنده گان مهاجر جوخه جوخه به راه افتاده بودند و باد در هزاران ریسمان، با وزشی آرام و پس از دقایقی کوتاه با وزشی تند، شاخه های درختان را تکان میداد. او بطور اتفاقی با شفیق آشنا می شود. آنها در روز اول آشنائی،فقط چند قدمی خِش خِش کنان،باهم، روی برگهای زرد پائیزی راه میروند و ناگهان به شاهین هایی که در یک جای ثابت درهوا ایستاده و بعد با سرعت به سمت طعمه پرواز کردند خیره میمانند و سپس با هم قرار ملاقات میریزند. بزودی لحظه نخستین ملاقات فرا میرسد. اوکه دختر هالندی الاصل است از خودش، پدرش، باغ، اسپها و مزرعه شان به شفیق با اشتیاق و شادی میگوید. اما شفیق از نظر روحی عاصی معلوم میشود و سرانجام لب بسخن میگشاید. او در حالیکه بسوی ماه که آنشب مانند ملکه ای پرنفوذ بر تیره گی شب حاکم بود خیره شده می گوید : از افغانستان هستم. پدرم مهندسی خوانده و با مادرم که محصل طب بوده در نخستین حکمروایی طالبها بدون شناخت پیشین عروسی میکنند.پدرم میگوید در روز عروسی شان طالبها به بهانه اینکه خوشی و سرور در اسلام حرام است بالای آنها حمله میکنند آنها بزودی ناچار مجبور به ترک کشور و مهاجرت میشوند.پدرم بارها بمن گفته که مهاجر افغانستانی با مهاجر مراکشی، ترکی، ایرانی و عراقی فرق دارد. آدمهای امثال ما همچون پرندگانی هستیم که جنگل ماوایشان را به آتش کشیده اند ،.ما از یک جهنم فرار کردیم چرا که نمیخواستیم در جشن آدمخواران جسم ما ذبح و کباب شود. ما مهاجر نه بلکه آواره ایم.سپس در حالیکه از پنجره به بیرون نگاهی انداخت با آهی که از ته دلش می آمد گفت: من در راه آمدن به اینجا تولد شده ام. و محل تولدم را نمیدانم. ولی رسیدن به هالند هم انگار پایان رنج ما نبود چرا که پدر و مادرم بعد از مدتی بنابر عدم تفاهم از هم جدا شدند.انگار او بسختی میگریست اما اشکهایش خشک شده بود ولی با آهی دوباره گفت: گاهی دیگر نمیدانم آیا هیچ رنج‌ اختصاصی‌یی برای من وجود داره یا من صرفا با رنج آمیخته شدم و به جای همه آدمها مسئولیت دردشانرا به دوش میکشم.! ما تا شفق داغ عاشقانه راز و نیاز کردیم و هنگامیکه خورشیدبالا می آمد و چادر نقره ای شده آسمان شب را با خنده بر میداشت شفیق با التماس عاشقانه ای بمن گفت :لطفن تکیه گاهم باش! وقتی این قول را باهم دادیم متوجه شدم که طلای خورشید با نقره ماه در هم آمیخته بود. او زیر لب میگوید نه شفیق هرگز زیر قولم نمیزنم
به پدر "شفیق" گفتم : انجنیر صاحب عزیز! گرچه رومان و داستانهای عاشقانه که تا اکنون خوانده ام، انگشت شمارند. ولی با تاسف که بسیاری از آنها همینکه از دریچه چشمم گذشته از پشت کله ام فرار کرده اند.اما داستان این عشق که ظاهرن یک فداکاری محض و یک وفای غیر قابل تصور در درون آن خوابیده، آنقدر جذاب است که اگر اجازه دهی روایت آنرا خودم بدوش میگیرم. مطمئنم این داستان احساسی هم آموزنده و فراموش ناشدنی خواهد بود و هم مثل کتابها جدی و تئوری موضوع قابل بحث و متن پر از محتوی که همیش نیاز به تجزیه و تحلیل دارد را در درونش خواهد داشت. چراکه مفهوم عشق، آنهم در قرن بیست و یک،از دو فرهنگ متفاوت، ظاهرا میتواند خیلی فریبنده باشد تا حقیقی،. تجربه نشان داده که روابط عاشقانه در نسل نو می‌تواند ماجرای‌های پنهان و دردناکی را در بستر خود حمل کند. لهذا در این زمینه دانستن نظر خودت و فهمیدن درک و تصور دوشیزه"هستر" از واژه های "خوشبختی" و "عشق" برای نوشتن این داستان برایم خیلی کلیدیست؟ دوستم گفت در مورد نوشتن این داستان قلمت را روان میخواهم و همرایت همنظرم! اما در مورد نظر "شفیق" و دوشیزه "هستر" تا اکنون مجال چنین پرسش های برایم فراهم نشده و خودت باریکی گپ را میدانی! ولی میتوانی نخست درک خودت را از این عشق یا ماجرا با استفاده از تجارب خودت بنویسی تا فرصت پرسشهای بعدی فراهم گردد.
حقا که توضیح دادن با استناد بر حدسیات و فرضیات برای خواننده کار سخت و دشواریست. با اینحال اگر از داستانهای عاشقانه "سبز پری زردپری " تا رومانهای امروزی نظیر کلوپاترا، نفر-تی تی یک مخرج مشترک بگیرم این عشق از نظر زمانی، مکانی و فرهنگی کاملن متفاوت تر از همه است. چراکه برای عاشقان شکست خورده شرقی، حتا تماشای کسی که دوستش دارند، شکلی از "داشتن" او محسوب میشود. کسانی که نخست عشق شانرا از دست داده‌اند و سپس خود از دست رفته‌اند، در اوج نومیدی و حرمان، گاهی به یک تماشا، گاهی به یک حرف ساده، گاهی به یک تماس کوتاه در سرحد دست دادن، گاهی حتا به یک گذر بی کلام و بی نظاره. بسنده میکنند. با اینکار انگار. سهمی اندک اما دلربا.از عشق گرفته اند. اینکار مثل این است که گاهی عامدانه به سهم خودت از آن که دوست داری با سهم اندک دوباره دل میبندی و امیدوار میشوی..اما این دو از روز اول دلباخته هم اند و شکست خورده نیستند. از همین رو حدس میزنم که برای اینها معنی خوشبختی، همان طی کردن "مقصد یا مسیر رسیدن به عشق" شان باشد صرفنظر از اینکه در کجا. در واقع لذت بردن از مسیرِ که باعث میشه در همان مسیر حتا اگر راه زندان باشه حس خوبی داشته باشند، همان خودش خوشبخت بودن است. چونکه شاید بعد از رسیدن به مقصد(وصال) همین حال خوب ماندگار نباشد.من خود میدانم گاهی در روی در بایستی ترین شرایط ممکن حسّ خوشبختی بیشتر محسوس است.

https://wajgonashekib.blogspot.com/2013/06/blog-post_20.html


سرو در دستان باد

خم شدی زیبا به یکسو بوی گندم میدهی
با لبان آتشین مینا نه بل خمُ میدهی
سفره ی قلبم شده از میوه های عشق پر
در دوتن یک روح را قالب تبسم میدهی
بیم شبهای جدایی؛ روز نورانی  وصل
هر دو در این پیرهن یکجا تلاطم میدهی
مردمان چشمهایم سایه ات چیند ز راه
یک سخن پاسخ سلامم بی علیکم میدهی
قلبم از احساس داغ عشق لبریز ست و حیف
جلوه ها شور و نشاط آوخ  به  مردم میدهی
از  نگاهت معجزه این بار پرواز آفرید
در شرار سوز من همواره هیزم میدهی
ز انحنای آتشین لعل خاموشت چو گل
مژده ها ما را ز فیض هومعکم میدهی
کوره راههای محبت را گذر کردم خدا
عاقبت عشقم مگر از چرخ هفتم میدهی
نیست همتایم کسی اندر شکیبایی بگو
در صفوف عاشقانت نمره چندم میدهی
======================
هو معکم اینما کنتم= اشاره به آیه مبارکه ( تو در کنار منی)

هیچ نظری موجود نیست: