۱۳۹۴ دی ۲۴, پنجشنبه

از تورنتو تا ونکوور

سفر با سگ شکاری خاکستری 
خوشبختانه بنویسم یا شوربختانه، سفرهای کاری، اجباری و سیاحتی- تفریحی زیادی در زنده گی داشته ام. راه ها و شهر های زیادی را دورا دور این دنیائ پهناور، خواسته و ناخواسته در نوردیده ام. اما از این میان، دو سفری که هر دو، از نظر زمانی، دقیق سه شب و چهار روز متواتر را در بر گرفت و در هر دو سفر از دهها شهر و صد ها دشت و کوه و تنگ راهه هائ گذر کردم که قرن ها به استثنای، ساخت همان خط آهن یا هم جاده ای باریک، همچنان طبیعی  و بکر مانده بودند را، هرگز فراموش نخواهم کرد! طوریکه با یاد آوری خاطرات این دو سفر هنوز تمامی وجودم را حسی عجیبی فرا میگیرد. حتا هر از گاهی در رویاهای شباروزی، خاطرات این دو سفر قلبم را به خلجانی لذت بخش و هیجان دل انگیزی میکشانند. سفر اول در زمستان سال  ۱۹۹۷میلادی بوسیله ریل قزاقستان، از الماتا تا ماسکو و سفر دومی در تابستان سال  ۲۰۱۰- م بوسیله بس از تورنتو تا شهر ونکوور کانادا بود.!  خزیدن مار گونه ای قزاق ریلوی در دشت های برف پوش آسیا -اروپا که یقینآ از دوران حضرت آدم ع بدینسو کسی آنجا ها پا نگذاشته و عبور از دریاچه و دریای اورال که در جغرافیه در موردش همینقدر خوانده بودم یکی از چهار دریای بزرگ دنیاست، نیاز به نوشتن خاطره ای در حجم سفرنامه ناصر خسرو بلخی را دارد، که اگر عمر باقی بود به آن خواهم پرداخت.اما فعلن همانگونه که در عنوان  نوشتم یاد داشت خاطراتم را از سفر سه شب و چهار روز در بس گری هاند – یا سرویس سگ تازی خاکستری تا شهر ونکوور کانادا مینویسم.
آری هنوز با خود در کشاکش ام که چسان پیشنهاد دوست بزرگوارم جناب عزیزی غزنوی شاعر که فرمودند تماشای طبیعت زیبای کانادا ارزش آنرا دارد که با بس از آن دیدن کنی، را بدون گفتن حتا یک کلمه بپذیرم، در حالیکه هزینه سفر با هواپیما بمراتب کمتر از قیمت تکت بس بود. شاید خودم هم میخواستم در جنون تماشا از عاشقانه های طبیعت تا برش های آزار دهنده ی روزمره، با خود خلوت کنم و در پایان سفر، مجموعه ی واقعی، کامل و بدون سانسور از دنیای خودم را بروز دهم!. شاید هم گپ های هم صنفی مکتب ابتدائیه ام قاسم جان که در کابل دوکان پوستین فروشی داشتند و حکایت یک زن سیاح کانادایی را که از بامیان تا غزنه پیاده آمده بود و از سفرش با لذت تمام به او در دوکانش قصه کرده بود، ناخود آگاه در تصمیمم به  این سفر نقش داشت.
بهر حال، عزیزی عزیز، تا دروازه بس مسافربری همرایم آمد و پس از خداحافظی مرسوم، تا هنگام حرکت و وداع دوباره با اشاره تکان دست همانجا ایستاده بود. سرویس حامل من که نقش یک سگ تازی خاکستری را در حال خیز بر رخ داشت و خیلی هم مستریح و لکس بود، از شهر زیبائ تورنتو با داشتن ده تا دوازده مسافر تقریبن خالی هی میدان طی میدان براه افتاد و تا چیره شدن سیاهی شب فقط  برای صرف نهار و نان شب در دو شهر  کوچک توقف کرد. شب هنگام تنها من بیدار بودم و سایرین بخواب آرام فرو رفته بودند.در سیاهی شب که چیزی درست دیده نمیشد فقط به آسمان مینگریستم، بام خوابی ها و آسمان پر ستاره غزنه یادم آمد. و همینگونه در حالیکه به رویاهای خودم میان سوسوی ستاره های جذاب غرق بودم، متوجه شدم که لحاف چهل تکه شفق حامل پیام روشنی و صبح میباشد، احساس اندک خستگی کردم.در بی مضمونی تکتم را از جیبم کشیدم تا ببینم چقدر سفر دیگر در راه هست و شهر بعدی کدام شهر است؟ برای بار نخست متوجه شدم که روی تکت، ونکوور را با حرف "وی" انگلیسی یا "ف" هالندی نوشته شده، نه با "دبلیو" انگلیسی ؟ متعجب شدم . در دلم وسوسه پیدا شد با خود گفتم :این راه به ترکستان نرود. با دستپاچگی از همسفر کنار دستم که تازه خوشخوی از خواب بیدار شده بود پرسیدم؟ آیا این بس به ونکوور میرود؟ ایشان در حالیکه تبسم ملیحی در لب داشت گفت: مگر تردید داری؟ واضح است که ونکوور میرود. گفتم: من از هالند آمده ام. یک رفیقم نام خانوادگی اش فن دی کوور اس این نام بیخی هالندی واری است. من فکر میکردم ونکوور باید با دبلیو نوشته شود. همسفر خندید و گفت: کاملن درست حدس زدی :  
Vancouver
آری شهر ونکوور به احترام جورج ونکوور، کشتی ران انگلیسی ، از نام خانوادگیِ فن کوور که ریشه در زبانِ هالندی دارد نام گذاری شده، خودم هم هالندی الاصلم. اجدادم به اینجا مهاجرت کرده اند:
با شنیدن این سخن، نگرانیم بکلی رفع شد.  نفس راحتی کشیدم، سپس با دیدن لیست طویلی از شهرهای که هنوز در سر راه بودند، در حالیکه زیر لب  آهنگی امیرجان صبوری ( هنوز اول عشق است سفر دنباله دارست) را زمزمه میکردم خورشید طلوع کرد و اندکی بعد موتر در پارکینگ یک قهوه خانه  برای صرف صبحانه توقف کرد. مسافرین از بس پیاده شدند. از دور دست ها چشمه ای همانند رشته ای از نقره، درون دره می پیچید.  چشمه موازی و در امتداد شاهراه ما در حالی جاری بود که انعکاس اشعه طلوع آفتاب را رنگین کمانی میساخت.طرف چپ  میدانی کوچکی بود که چوکی ها و میز های رنگارنگ برای مشتریان دور یک حوضچه چیده شده بود. از آبشاری نسبتا بلند، در حوضچه ای عمیق آب زلالی فرو می ریخت. اطراف آبشار پوشیده از پودینه های تازه روئیده نعناع طبیعی نوع غزنه و گیاهان کوهستانی قابل خوردن که مرحوم  کاکا عزیز دهقان آنرا شیلغی و پندی میگفت بودند. نسیم ملس اشتها می افزود و هزاران گل امید را در دل به شگفتن می آورد.
خوشبختانه از شروع روز دوم سفر، دیگر در بس عادت کردم و دو شب و سه روز متباقی را با چشم دل مسیر سفرم را با لذت تمام تماشا کرده، حظ بردم. دیدن کوه ها، جنگلها، بیابانهای سبز و سواحل آب زلال طبیعی کانادا،که  بی نهایت زیبا و آرامش بخش هستند خیلی جالب است. اصلن در این مسیر احساس خستگی، گرسنگی و تشنگی نکردم. طبیعت کانادا به معنای واقعی کلمه شگفت انگیز است؛ مجموعه بینظیری از زیباییهای طبیعی را در خود جا داده است؛ طوریکه گاهگاه آدم رویایی میشود و آرزو میکند کاش با همدل و اهل دلی این سفر را یکجا میرفت! گاهی زمان و مکان کاملن از دسترسم خارج می گردید و خاطرات خفته و رویا هائ مرده در ذهنم جان دوباره می گرفتند بویژه وقتی با تماشائ دریاچه هایی آب زلال ، واژه ای "زلال و شفاف" در پیش چشمم تفسیر و معنی میگردید،روح و روانم به آرامش میرسید. آنزمان از تیلفونهای انترنت دار خبری نبود. لکس ترین تیلفون نیکویا بود که فقط میشد تیکس کوچکی با آن بنویسی! حتا فرستادن تیکس هم به حدی قیمت بود که بعد دادن یک دو تکس، تمام پول را یکجا میبلعید!.لهذا مسافرین بس، خواهی نخواهی با هم سر صحبت را باز میکردند و اینگونه هنوز بر روال قرن بیست آشنایی ها اتفاق می افتید. لهذا دوستانی خوبی در این بس پیدا کردم. بس در یک شبانه روز چهار بار برای صرف غذا و تفریح حدود  بیشتر از یکساعت می ایستاد. و سپس در دل رشته کوه ها، دره ها و جنگلهای انبوه به راه می افتاد. تنها در داوون تاون شهری به اسم ریجیانا که بس حامل ما بکلی تبدیل شد و به بس دیگری منتقل شدیم، احتمالن آنجا بیشتر از دوساعت ماندیم . شب سوم یا آخر در حالیکه سیاهی، با آخرین رمق هایش به روح زمین چنگ انداخته بود و زمین محتاطانه چرخیدنش را بدور خودش تکمیل میکرد تا از نخستین گدازه های چشمه خورشید، سلاح برگیرد و سیاهی شب را وا پس خزاند، به سرحد برتش کولمبیا رسیدیم. آری! در حالیکه لحظه به لحظه ، نور بر تاریکی چیره میشد و طبیعت دوباره نمایان میگردید،سپیده دم  در دامنه ای کوه های راکی، کنار یک هوتل که قهوه خانه ای نیز در پهلویش بود توقف کردیم. نام کوه های راکی را از کتاب های آموزش زبان انگلیسی در پشاور شنیده بودم. واقعن خداوند با همین سلسله کوه ها، کانادا را بهشتی کم نظیر و رویایی دل انگیز برای عکاسان، شاعران  و مستندسازان ساخته  است؛اینجا توقف طولانی داشتم. صبحانه لذیذی اینجا خوردم.  و گوارا ترین چای گیاهی را نیز نوشیدم. زیباترین کار این هوتل که در آنوقت ابداع شمرده میشد وجود سه پایه کمپیوتر در پهلوی ریسپشن بود که با خرید پاس ورد میتوانستی از طریق انترنت برای چهل و پنج دقیقه به جهان بپیوندی و این موهبت بزرگی شمرده میشد. لهذا با عجله کارت انترنت خریده پشت یکی از میز ها نشستم. آنروز ها فقط هات میل کاربرد زیادی داشت. بعد از نوشتن چند ایمیل به دوستان، سری زدم به فیس بوک که فقط چند ماه پیش عضویت آنرا کسب کرده بودم. در نهایت شگفتی، پیدا شدن شماری از دوستان که سالها آدرسی ازیشان نداشتم همراه با عکس های خاطره انگیز شان سرپرایزم کرد، در حالیکه به صفحه کمپیوتر میخکوب مانده بودم با کمال نا باوری وقتم پوره شد و صفحه کمپیوترم سیاه گردید. لهذا برای  دود کردن یک سگرت با یک دنیائ شگفتی به سوی پاهین دره که به دامنه کوه راکی می انجامید رفتم. نظری به آب و جنگل پر تا دامنه کوه انداختم. خیلی جالب بود شاید کمتر کشوری در این کره خاکی یافت شود که در آن جنگلهای سبز و برف با یکدیگر همنشین باشند .مضاف بر این صدا هائ حیات وحش که از پائین دره  بگوشم می رسید، شبیه صدای آهوانی که سم به صخره های کوه می کوبیدند بود. همچنان صدای کبک های مست از بوی یار که مستانه پی عاشق خود میخواندند مرا به چالش فراخواندند که  غزل  نور عشق را که در پایان این نوشته میخوانید همینجا انشاد کردم.

 القصه موتر حاملم در شاهراه ی ایالت بریتیش کلمبیا بسوی شهر ونکوور دوباره براه افتاد و ساعت های چهار عصر در حالیکه پسر خاله عزیزم انجنیر جمیل ضارع در استیشن بس ونکوور انتظارم را میکشید پس از سه شب و چهار روز ، از پشت سک تازی خاکستری پیاده شدم.

انجنیر جمیل پس از مصافحه و احوالپرسی گفت آخر چرا با بس؟؟؟ اگر من میدانستم هیچگاه برایت مشوره نمیدادم با بس سفر کنی حتا من استیشن بس اینجا را بعد از پرس و پال یافتم. اصلن مرسوم نیست کسی با بس از تورنتو به ونکوور بیاید. من گفتم انجنیر صاحب باور کن هرگز زیبائی نظیراین سفر جادوئی که از میان دشت های سبز و پوشیده از لاله بگذرم را تا اکنون ندیده بودم! علاوه بر اینکه پشیمان نیستم، خسته نیستم! خیلی هم خوشحالم . انجنیر جمیل تبسمی کرد و به راننده گی اش ادامه داد.

نور عشق
نور باران کرده این تصویر چشمان مرا
طالع میمون شگون و سقف ایمان مرا
با خیالت در گذر از صد پل رویائی ام
نیست جزعکست به گیتی قسمت و خوان مرا
نازم آن عیار وش آن کاکه ئ  عاشق نواز
هدیه ئ جان بخش داده جسم بی جان مرا 
گر دهان (کوه راکی*) شخ شده از بی گپی
چونکه دیده عکس *خرم ماه سلطان مرا
کهکشانی را کشاند نور چشمانت هنوز
زان سبب منظومه شمسی ست دیوان مرا
دور عالم را بگردم پا برهنه تشنه کام 
حیف آگه نیست کس زین عشق پنهان مرا
برمدار چشم تو پاشم غزل با خون دل 
آتش است حکمم چو ابراهیم سوزان مرا 
بسته بودم سال پار عهدی که باید بینمت
خوب شد دیدی عزیزم عهد و پیمان مرا 
رنگ آرامش زهجرانت ندیدم سالها 
برده است سیلاب عشقت قلب ویران مرا 
گر شود چشم مرادم  سیر  از ماه رخت
ره دهی ققنوس مهر و عشقه پیچان  مرا
قصه ئ بالزاک* سیبی بود در اندیشه حیف
درد بابا گوریو را هست رومان مرا
دفتر سینه پر از برگ سپید عشق ماند
 جز شکیب و یاس حرمان نیست درمان مرا

==========================================================
*کوه های راکی در کانادا و نزدیک ایالت برتش کولمبیا سوژه این غزل
*بابا گوریو: اشاره به رومان بالزاک نویسنده سبک ریالیزم فرانسوی
*خرم سلطان اشاره به همسر سلطان سلیمان ترک

هیچ نظری موجود نیست: