۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

دو خاطره از یک غزل

در خانه ئي که سقف ندارد ستون مباش

حدود چهار سال پیش بود پدرم که خداوند رحمتش کند در سیت پیشروی موتر کنارم خاموش نشسته بود. سی - دی وحید قاسمی غزل بیدل  (پرخودنمای کارگه چند و چون مباش)را  میخواند. در این میان دوبار از پدرم چیزی پرسیدم انگار نمیشنید و پاسخی نمیداد بار سوم بلند تر صدا کردم گفتم نمیشنوی آغا؟ گفت: متوجه این آهنگ بودم ! شعرائ متقدم پارسی گو چقدر ظریف گفته اند ( در خانه ای که سقف ندارد ستون مباش) مثل اوغانستان! دیگ بی سرپوش! راستش من تا همانزمان به پهنا و ژرفای این مصرع اینقدر ژرف نیندیشیده بودم بعد از مرگ پدرم این غزل برایم به خاطره تلخی تبدیل شد که دیگر نمیشنیدمش ! اما دیروز دوستی از کابل برایم زنگ زده بود. از اوضاع وطن  پرسیدم  گفت: علاوه بر حمله های خود کشان و حالا که راکت پرانی هم علاوه شده، خس دزدی، جزیه های بدمعاشان نظیر حسیب قوای مرکز و امثالهم بشدت ادامه دارد.، مضاف بر این دسترخوانها خالی ،حوصله ها تنگ و دور نمائ آینده مبهم و تاریک شده میرود.! این بی حوصلگی ها باعث شده جنگ و دعواهای درون خانواده ها را تشدید کند طوریکه امروز زن با شوهر، پدر با فرزند ،برادر با خواهر، همسایه با همسایه ورهگذر با رهگذر! در جنگ است. مردم عادی هر روز فاصله بیشتری از هم می گیرند هر کس تلاش می کند یک رقم  جول و پوستک  اش را از داخل این سیل که همه چیز را ویران می کند بیرون بکشد و از وطن برود. هیچ چیز مصئون نیست زایشگاه را زدند باشگاه را زدند دانشگاه را زدند حتا به نیایشگاه ها (مساجد و درمسال) رحم نمیکنند خلاصه به قول بیدل :


عاجز کشي است شيوه ابناي روزگار

(بيدل) بچشم خيره نگاهان زبون مباش

ختم حرفهای این دوست که مقطع همان غزل بیدل (پرخودنما) است در حالیکه  همان خاطره فوق الذکر را دوباره در ذهنم زنده ساخت! فکرم را به جاهای دیگری برد. از جمله سالها پیش در یک مجله ای ایرانی عنوانی را خوانده بودم:

 (تولد) یک واژه ی چهار حرفی اما پر از حرف های حسابی:

در ادامه نوشته بود. تا بحال هیچ انسانی نبوده که متولد شدنش باعث ناراحتی انسان دیگری شده باشد ، یعنی تولد در مرحله ی اول خوشحالی به بار می آورد ، همه از آمدن یک همنوع خویش در این دنیا خوشحال میشوند اما؛ چرا بعد اینکه همین همنوع بزرگ شد به خون هم تشنه میشویم؟!من این عنوان و این مطلب را از دل و جان پذیرفته بودم و باور داشتم که در تولد هر آدم ، کسی ناراحت نمیشود دشمنی ها بعدآ با اندیشه ها و پیدا کردن زبان یا گویا شدن زبان و بزرگ شدن صورت میگیرد اما گپهای دوستم "حمله به زایشگاه"! اثری عجیبی در من کرد. آری حمله به زایشگاه میتواند بزرگترین دشمنی با "تولد " نیز تلقی گردد! دشمنی با بیگناه  یا همان عاجز کشی بیدل

در این میان و در این آشفته بازار فرهنگی با خود گفتم خوب است که همان مضمون "اخلاق" را در زمان ما از مکتب ها حذف کردند ورنه معلمین بیچاره حالا اگر از "پندار نیک؟ تعقل؟ منطق؟"به شاگردان حرف میزدند چگونه  این بی منطقی ها جامعه را توجیه میکردند از کدام منطقی برایشان حرف میزنند وقتی بی منطق ترین رفتار را همین جامعه با آنها دارند؟ چگونه میتوانستند بگویند ساده و بی ریا باشند وقتی آدمها خودشان ریا و تزویر را به آنها می آموزند؟در حیرتم نسل بالنده امروز چگونه بیندیشند وقتی همانند گنجشکی گرسنه و بی جان، در قفسی به دام افتاده اند و دریچه ی فکری جز باریکه ای از نور ملتهب آنهم از گوشه پنجره قفس، چیز دیگری نصیب شان نمیشود!

هیچ نظری موجود نیست: