۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

اگر آهی کشم غزنی بسوزه

خبر که نشریه ای "اطلاعات روز "در مورد شهر ما پخش کرده و عکسش را ذیلن پیشکش تان میکنم، سبب شد تا تلنگری بر خاطراتم بزند و از آن جمله دو خاطره مرتبط با این خبر را با شما در میان بگذارم. نخست با خواندن این خبر یادم آمد که سالهای قبل بخاطر تشریف آوری آغا صاحب سربند چسان خروس پر طلایی ما که چون سرداری در بین هشت همسر (ماکیان ) با غرور می چرخید ، کاکل تکان میداد ، گرد وخاک بر پا می کرد و با غرور مستانه می خواند توسط کمال الدین دستگیر و سر بریده شد.!شب آغا صاحب خانه ما تشریف فرما شد و مرغ پلو را نوش جان کرد. از کلوله تار سپید قطی تار سوزن ما چند تا بند برای برادر کوچکم زبیر که مریض و ناقص بدنیا آمده بود جور کرد و رفت. اما با رفتن آغا صاحب نه تنها برادرم زبیر از اثر مریضی وفات کرد بلکه هشت همسر خروس تاجدار و پر طلایی ما نیز در اوج اندوه بیوه و بی خانمان شدند.
هنوز پنجره خاطرات کودکی را نبسته بودم که پنجره خاطره جوانی ام در شهر تهران باز شد. آغا صاحب دیگری از شهر ما در تهران تشریف آورده بود اما نه برای مهاجرت و کار بلکه برای سیاحت با پول کارگران نگون بخت غزنه!. ولی برای بود وباش دایمی در اتاق نسبتآ لکس و مرفه ای دوست و هم صنفی عزیزم معروف جان به اصطلاح غزنیچی جاگه انداخته و بوغ بند پهن کرده بود.
معروف جان که در مکتب ابتدائی غزنی همصنفی ام بود از قلعه آزاد خان غزنه میباشد.شخص بسیار مهذب، مهماننواز، محترم و تمام سجایای نیک اخلاقی را دارد هر جا هست یادش بخیر امیدوارم سلامت باشد. ایشان همراه با رحیم جان که او هم در مکتب ابتدائی همصنفی ام بود و آدم بسیار محترمیست در محلی بنام شاه تره در تهران کار و زندگی میکردند. پسانها سید همایون آغا که افتخار دوستی او را نیز دارم و حالا در بلغاریا اقامت دارند با یک نفر دیگر نیز به آنها پیوست! این چهار نفر خوش و خرم زندگی میکردند که آِغا صاحب مهمان تا نوروز نیز با استفاده از لطف و احترام معروف جان در این اتاق جا خوش کرد و رخت اقامت افگند. این وضع دوام داشت تا اینکه همین نفر آخر الذکر که جانان یا خانجان نام داشت بالاخره از مفت خوری آغا صاحب به ستوه آمد و روزی صدایش را روی آغا صاحب بلند کرد. اما آغا صاحب در حالیکه جزمی شده بود با خشم اخطار گونه گفت : قهرم بیایه آه بکشم از همین جا تا غزنی در میگیره
بهرحال غزنی را آغا صاحب در نداد اما دو روز بعد این گفتگو پای همان بچه ای مظلوم اتفاقی در پاهین شدن از زینه ها مُچ خورد و در جا افتاد. طرفه تر اینکه همه به عوض کمک و تسلی هشدار گونه به او میگفتند نگفتیمت همرای آِغا صاحب خود را نزن؟؟؟
آری ! مردم عجیبی داریم. عده ای با ادعای اعلی نسب داشتن سالهاست رگ خواب همین مردم را یافته اند و به همین بهانه از کیسه ای این مردم میخورند، مینوشند و اخطار هم میدهند. کسی هم در این شهر پیدا نمیشود تا از اینها بپرسد که خود پیامبر اسلام که تو مدعی نسب او هستی خو میگه : عرق کارگر در نزد خدا بالاتر از خون شهید ارزش داره! پس تو چرا دست به سیاه و سپید نمیزنی و با این زیست طفیلی بمردم اخطار میدهی و تبختر میکنی؟آیا بگفته حافظ نمیدانی که رستگاریِ جاوید در کم آزاریست
ناگفته نماند که منظورم از عده ای مفت خور، عده ای خاص و انگشت شمار اند نه تمام قوم سادات! دوستان عزیز زحمتکش دانشمند و با افتخاری سادات دارم که به دوستی شان افتخار میکنم که همیش سربلند و انسانی زیسته اند یک نمونه اش همین سید همایون خود ما است که از کابل تا ایران و تاشکند و بلغاریا با عرقریزی اش شاهانه زندگی میکند و هیچگاه ادعای نسب برتر نداشته است! دوست دیگرم چون استاد پروفیسور سید مسعود نه تنها افتخار من و غزنه بلکه افتخار کشورهستند. مضاف بر این شخصیت های چون سید نعیم آغا سید قیوم آغا و بزرگان دیگری که به دوستی شان هردم میبالم.!
به همین افکار غرق بودم که دوست عزیزم انجنیر حکمت ویدیوی کاملن تازه و کاغذ پیچ را در مسینجرم فرستاد با دیدن این ویدیو که از ورود پیر صاحب به غزنه فرهنگ ساز و دانشسرای علوم کهن خبر میدهد فقط اینقدر میتوانم بنویسم که
افسوس!! در حالیکه ادعای فرهنگ و مدنیت برتر از روم و چین را داشتیم و هم اکنون هم داریم اما این نکته پیش پا افتاده را نمیدانیم که وقتی تکرار و تقلید رسم و عادت زندگی شود، دیگر حتا روشنی در آن شهر رنگ میبا زد .بنابرین مبرهن است که با داشتن چند شاهکار ادبی و هنری هیچ ملتی تا ابد خردمند و بزرگ باقی نخواهد ماند.
لهذا جامعه‌ای که روح آزادی و آفرینندگی را پاس ندارد و نخبگانی که برای سرزمین خود با تابو شکنی افق تازه اندیشیدن نمی‌آفرینند هیچگاه در راه پیشرفت و تمدن گام نخواهند گذاشت.

سنگک ذهن
عطش عشق و دلاویز تر از نور مهی
تو فروزنده تر از ماه شب چهار دهی
خنده ات مرهم صد زخم کهن دارد وتو
نوعروس دل نورانی هر بزمگهی
رخ گلگون تو در پیرهن شب انگار
ماه بیرون شده از پهلوی ابر سیهی
باد چون شعر مرا برد شدی ورد زبان
راز اسرار تو بگشوده به عشاق رهی
غم دل،چون شنوی سنگک ذهنم خوانی
چاره اش گر به سکوت است بگوچند گهی؟
عشق چیزیست که دلتنگ شوی نه دلگیر
نیستم دلزده از هجر تو من هیچ گهی
گرم میخندم و سرد است دلم در همه حال
گرچه دلخورم و زخمی شده ام از نگهی
سالها هست در آغوش خلا افتادم
صید بحبوحه ی غربت ز امید تبهی
چشم میبندم و ظاهر بشوی در پس پلک
خانۀ چشم شکیبم که ندارد گنهی


هیچ نظری موجود نیست: