۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

غزل بلا به دور


تا نوشتی ناخوشم! روی لبم لبخند نیست
از همان ساعت دلی در سینه ای من بند نیست
تا نوشتی با تب و لرزه به بستر رفته ام
ارتعاش پیکرم در قید چون و چند نیست
از همان لحظه بتو فکر میکنم هر ثانیه
چون گیاه خشک کو کز ابر هم خورسند نیست
چون مسافر رو به جاده چون شگوفه تا به صبح
منتظر هستم نویسی کام من جز قند نیست
عبدالرحمن خان اگر چشم کسی را می کشید
حال دانم قصه اش آنچـه به ما گفتند نیست
چشم زخم دشمنانت می کشم مانند او
کین تب ولرز را دوا جز آتش و اسپند نیست
میهن آزاده ام من خسته ام تو مثل خواب
فتح تو ما را عبادت بوده و ترفند نیست
بر سرم آتش به سینه آه و دامان پر ز دود
مثل قلیان سوزم و هرگز بگوشم پند نیست
روی خط استوای عشق نالان می دوم
دیگرم مفصل به استخوانهایم بند نیست

هیچ نظری موجود نیست: