۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

زمین بلرزه آمد


از شهر ما نبود! از کدام شهر دیگری به شهر ما آمده بود! بین چهل تا پنجاه سال عمر داشت! در تبنگ مدور که در آن غذای کروی شکل که میشه آنرا سمبوسه یا پکوره نامید،میفروخت!غذای مذکور از کچالو و آرد که در روغن جوشانده و پخته میشد بود. اما او اسمش را "مزه" مانده بود و از حق نگذرم مزه هم میداد! در ساعت تفریح و رخصتی پشت مکتب ما ایستاده میشد و با صدای بلند توام با لبخند مبهم و معنی دار صدا میزد: "مزه آمد! مزه آمد زمین به لرزه آمد، برای کلان و خورد و ریزه آمد" سپس در دقایقی دورش را بچه های مکتب حلقه میزدند و تقریبن همه ی "مزه "ها در نیم ساعت به فروش میرفت! او با این ابیات شوخ، ظاهر آرام و چهره متبسم چنان شهرتی در شهر ما کشیده بود که نه تنها کودکان بلکه تقریبن همه را گرویدۀ اخلاق خوش خود مثل باز گل خان شوقی کرده بود. بی مبالغه حتا بزرگانی که با جبین ترش جنگ را به پیسه میخریدند، شایق چشیدن مزۀ و شنیدن آهنگ بابه مزه،  بودند و لبهای که حتا مشق خنده را هم فراموش کرده بودند با شنیدن افسانه او میخندیدند مطمئنم اگر مثل این ملک ها رایج می بود بی مبالغه برای دیدنش تکت می خریدند!.در یک روز جمعه که مکتب تعطیل و بازار بابه مزه سرد بود،دیدم ملا خورو و ک.... کشته، پیش تبنگ او در حالی مزه میخوردند که با او غرق در قصه و خنده بودند. این دو نفر چون همیشه مورد آزار بچه های شوخ قرار میگرفتند هر دو قسمآ گوشه گیر، آرام و با هیچ کس سر و کار نداشتند. اما انگار بابه مزه آنسوتر از فروش مزه،به کودکان بدیگران هم حرفهای تازۀ برای گفتن داشت و رگ خواب همه از جمله این دونفر را یافته بود.

بهر حال او ظاهر لطیف و دوست داشتنی داشت و چنان شاد می‌نمود که اگر بنا باشد حسرت زندگی یک آدم را در جهان خورد باید آن آدم همین بابه مزه باشد زیرا شادی این محرک زندگی! این عنصر امید بخش که شور وشادابی حیات را بر جای اندوه وغم مینشاند فقط در لبخند بابه مزه بطور طبیعی بنمایش گذاشته شده بود و بس. هرچند کسی از درون زندگی آدمها خبر ندارد میگویند هر قلبی دردی برای ابراز دارد، اما نخوه ئ ابراز آن با شخصیت آدمها فرق میکند. بعضی ها این درد را در چشمهایشان پنهان میکنند و با اشک بروز میدهند بعضی ها در خنده ها و شادی های شان نمیدانم بابه مزه از کدامش بود؟

 ماورای کلام

به عطر و نور تو شد خانۀ دلم مأنوس
که عکس توست فضای مجاز را فانوس
بباغ مهر نمایان چو کوثری از نور
قشنگی واژه ای زیبنده ا ت به هر قاموس
تو ماورای کلامی به حسن و گنج حیا
فرشته یی ز سماء، یا پری اقیانوس
هزار چشمۀ خورشيد،در فروغ طلوع
بلطف پرتو ماهت شده نفس محبوس
خدای عشق منی گوهر بحار عفاف 
فغان که عاشقت هستم ز عهد دقیانوس
هزار چشمۀ خشکیده می شود دریا
بذکر نام تو با یک شمارش معکوس
شراب نور زخمخانۀ لبت پیداست
نگر تو خجلت خورشید با دل مأیوس
قسم به شادی آشفته مزرع عاشق 
که عشق توست مرا ننگ ونام هم ناموس
نوید میدهد از انقلاب دل اشکم 
ز هجر توست دلم را هزار و صد،افسوس
سبک چو ابر بهاریست آرزوی شکیب
امید دامن وصل تو بود یک کابوس



هیچ نظری موجود نیست: