۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

پتیارهء سکوت


بریشم بانوی گل تن
عروس شهر فروردین
قبای لاله گونت قرمزین طوفان به پا کرده
و آتشوار میتازد سرم پیراهنت امشب
رخ خورشید از زیبایی ات گشته خجل بنگر
به شهر از آیهء خورشیدی ات هنگامه ها برپاست
تجلي کرده از رنگين كمانت ماه و هم خورشید
دل هفت آسمان را درنوردیده ست نور ماه  رخسارت
ندیدی؟ در غروب؛ از آه خورشید  درد میتابید
ومن  مثل همیش ؛ مانند یک “در” چشم براه و منتظر بودم
اگرچه سال پر چون ناودان میخکوب بامم من
نمی دانم چی روزی تو
به دشت خواهشم مانند باران یک دمی آیی
تو میدانی که (در) یا (ناوه) بودن خاصه ضعفاست
و هردو میخکوب ضعف در نظاره پابرجاست
دگر من با عبور کاروان عشق خو کردم
شگفتا که محبت را ز جای دور بو کردم
گهی  ترسم از این یکرنگی و عادت
و یکبار دگر  امشب.....
سرود (دوستت دارم) را
میان یک غزل پنهان نمودم تا
ز صافی  گلوی  بغض گیتی بگذرد و آنگاه
بحکم الله و انشالله
بگوشت ققنوس شیدا
رساند در دل شبها
اگرچه نیک میدانم
همین فردا و پس فردا
کسان  دیگری آنرا بگوشت بیگمان خوانند
............
نمیدانم جواز شعر هایم کی شود صادر
شعورم گفت: سخن  از  مستی چشمت نباید زد  
و عقل قاصرم گفتا: همه حرف و حدیثم را بباید خورد
میان این (زد و خورد)  این دل زخمیست در بن بست
ولی هرگز  تو چشم بی گناهم را نمی بینی
تو میدانی خدای من
که من مجرم ترین زندانی آغوش پر مهرتو میباشم
و عشقم را زدم  سنجاق در گهواره خورشید
محبت  را به آب جوی ریزم در شبانگاهان
و دلشادم که روزی شایدم با ریشه مهرت عجین گردد
به تار عنکبوتان سکوت و یاس در بندم
در این زنجیر و زندان دلخوشم بندم
ولی اینرا ندانستم؟
چرا هر گه بَرد.ما را سموم سرد بی مهریت.؟
مگر آگه نه یی از سوز قلب بیقرار من؟
مگر این را ندانی که
خلیل آسا به بزم عیش مردم در درون نار میرقصم
بسان خنده در بی حوصله گی؛ تلخ و دلگیرم
و لبخندم بسان مجلس ترحیم غمگین است
بچشمانم نگراعلامیه ی ترحیم را مانم
که لبخندم بجز تو جمله را در گریه می آرد
مگر اینرا  نمیدانی؟؟؟؟
............
دلم مانند پاییز سرد و افسرده است...
به ژرف آسمان چشم من ابر بهارانست...
و قلبم یخ زده پاغنده برف زمستان، است
ولی پا تا سرم اندر تموز فصل تابستان همی سوزد
دریغا! چهار فصل را در تن لرزان من گاهی نمی بینی؟
نمیدانم؟؟؟
بسان کوچه بن بست
کشم من انتظارت چند؟
که گه گه آیی و دانم نمی پایی
نمی پایی! ولی همچون نسیمی میوزی گاهی
که تا من حس کنم گیتی به دوران است
ولی ایکاش با یک قطره مهر و محبت پر
نمودی ژرفنای قعر تنهایی
دریغا سرد و خاموشی
و من اما
در این پتیاره دلمرده گی چون قبر خاموشم




هیچ نظری موجود نیست: