۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

"ققنوس"

  

حویلی شماره 27 کوچه26 

شاید هیچگاه به ذهن میجر زیشان خان، هنگام ساختن حویلی اش در کوچه 26 فیز 4 حیات آباد پشاور خطور نکرده باشد،  که روزی این خانه محل زندگی ده ها تن از هوابازان و منسوبین قوای هوائی افغانستان خواهد شد و هر اتاق و دیوار های این حویلی صد ها خاطره از تنهائی و شکست ،ناامیدی ها، درد ها و فریاد های این رانده شده گان تاریخ را در خود ثبت خواهد کرد

انگار در تقدیر بعضی از خانه ها یا بهتر بگویم چهاردیواری ها از همان اول نوشته شده باشد که زندگی هائ پر ماجرائی را درون دیوار های خود شاهد باشند و بی گمان حویلی شماره 27 منصوب به حویلی پیلوتان یکی از این خانه ها بود! خانه ای که از یکسو نبض جوان زندگی، با شور و آرزو در دنبال کردن کورس های انگلیسی ، با چشم انداز امید رفتن برای تحصیلات به امریکا که احتمالی بود اندک، ولی حداقل از سختی مهاجرت می کاست و انگیزه برای تلاش هدفمند را فراهم می ساخت در میان ما جوانان در آن می پیچید و می تپید. از سوی دیگر پاسخ به پرسشی که تا کی این نوع زندگی و کارهای گاه صرفا سرگرم کننده ادامه خواهدیافت؟ باعث افسردگی خاطر و سکوت اکثرآ دوستان هم مسلک از جمله خود من میگردید.

 حویلی پیلوتان قطُی گوگردی را میماند که شادروان استاد ربانی از هر سن و رتبه از هر مسلک هوائي افرادی را در یک اندازه با معاش مساوی در آنجا چیده  و درب اش را قفل کرده  بود! مثلن دگرمن آصف خان پیلوت، قوماندن اسبق کندک ما که ارکان حرب بود با محمد آچل که تازه از دانشگاه برتبه دوهم بریدمن بحیث پیلوت فارغ شده بود و حتا با مرحوم انجنیر لطف الرحمن و جاوید که از صنف سوم دانشگاه را ترک کرده بودند و سایرین با چندین سال تجربه همه به یک اندازه معاش داشتند.خلاصه اینجا ضرب المثل دنگ دنگ دنیا یک رنگ بیشتر مصداق پیدا میکرد. همه بیکار بودیم. ولی گاهگاه برای پاککاری یا هم هوسانه پزی کار جمعی میکردیم. بگفته لالا عارف چای پخته و سخن میگفتیم، پنهانی آواز می خواندیم و شیوه زندگی راحت آنجا را میستودیم. با اینحال آشپز و ملائ را هم برای آشپزی و دروس دینی ما موظف کرده بودند. مضاف بر این کتابخانه کوچک، تلویزیون سیاه سفید، شطرنج و تخته کرمبورد درهم  پیوندی باهم،   فضای هجرت راغنا بخش تر و قابل تحمل تر می ساخت.."

وقتی از حویلی پیلوتان مینویسم انگار ایستاده در قاب خاطره ای که زنگار "یاس و سکوت" و "عشق و امید" را بطور مساوی دارد مینگرم. گاهگاه زندگی کردن بدون کوچکترین تغیرو امید، به خوردن پودر داخل کپسول البته بدون پوش را میماند و مثل زهر، تلخ و غیرقابل تحمل میگردد.گرچه  وقتی با عبور از هفت کوه سیاه زده و زخمی به پشاور رسیده و  از طریق ریاست نظامی به این حویلی معرفی میشدیم در اوایل احساس خوب پیدا میکردیم ولی پس از مدت زمان کوتاه، هنگامیکه از بستر خوش خیال بر میخاستی در نخستین قدم وقتی اولین قطره خون از زخم های قدیمی پاهایت دوباره جاری میشد، تازه متوجه میشدی که برادر هنوز اول عشقست و این سفر دنباله دار اس. بنابرین کج خلقی ها و سکوت با در خود فرو رفتن ها آغاز میشد.و این خیلی طبیعی بود در آن آیام جوانی 

 اما من که هیچ امید و پناهگاهی در هیچ گوشه ای دنیا نداشتم، سعی کردم با همین درد ناشی از جاری شدن خون از زخم های قدیمی ، احساس زنده بودن،را در خود ایجاد کنم. هرچند خودم اصولن آدم خیلی آرام و قانعی هستم اما نقطه ضعفم نیز عصبانی شدن و بگفته ایرانیها زود از کوره در رفتن بود. گرچه بهمان زودی هم دوباره آرام می شدم.لهذا فقط سعی کردم از امکانات اندک زندگی استفاده اعظمی کنم. دروس دینی را با علاقمندی دنبال میکردم. و با کورس های سیول انجنیری داکار، تخنیک برق ، زبان انگلیسی و اداره و منجمنت خود را مصروف ساختم. بعد ها با وصل شدن به یک منبع لایتناهی از انگیزه، تصمیم گرفتم دوز منطق را بالا برده  و از میزان احساساتم کم کنم.لهذا بعد این همه سال آن رخوت دلنشین عهد شباب با همه افسردگیها و ناکامیهایش برایم  بیاد ماتدنی و خاطره انگیزست.

بگذریم ! با خروج نیرو های شوروی و مقاومت رژیم نجیب الله در جنگ جلال آباد و شکست کودتای تنی، دیگر برای نخستین بار کفگیر سیاستمداران جهاد به ته ئ دیگ میخورد، حکومت عبوری که ما هم عضوش بودیم در راه عبور به سقوط انجامید. هیچ امیدی در دورنما هم باقی نمانده بود جز از آوازه های دست به دامن مردی که چهارده سال آزگار نامش بر لبه خط سرخ قرار داشت؛ گاهی مرتد و کافر خوانده میشد و گاه عیاش و بی کفایت.منظورم محمد ظاهر شاه است نبود. اما طرفداران او هم یا مثل عبدالرحیم چینزایی و بهالدین مجروح ترور شدند یا مثل استاد خلیلی وفات یافتند و  دل بستن به این شعبده بازی سیاسی هم تقریبن پایان پذیرفت!دیگر بچه های حویلی هم هرکدام در پی نجات شان از این بن بست به هر سو به تقلا افتادند و از دوستان و اقارب خارج نشین شان درخواست کمک کردند. هاشم خان پیلوت ان سی و دو  و آصف خان پیلوت هیلیکوپتر به جرمنی قاچاق رفت وحیدالله وردک کشاف و فضل الرحمن پیلوت به لندن رفتند. رحمت به جرمنی رفت. اصیل جان قاچاقبر میپالید و با رفتن رفتنها در حویلی دیگر چنان سکوت مطلق حکمفرما گردید، که گاهی حتا از گفتن و شنیدن هر دو به تنگ می آمدم! هنگامی که میخواستم خودم تبدیل به حرف  و فریاد شوم و دیگران تنها دو گوش شنوا برای شنیدنم باشند، آنگاه ناگذیر مبدل به سکوت میشدم! و هنگامیکه میخواستم از دیگران بشنوم پشیمان میشدم چرا که گاهی انگار تمام دوستان و آشنایان سخن شان را صرف برای دلسرد کردن آدم ، سَر میدادند. و زندگی اینسان با افسرده گی میگذشت 

در این میان حس های گاه و بیگاه که ویژه ئ موسم شباب است با افکار متفاوت و گوناگون از میان اینهمه افسردگی و ناامیدی نیز کله کشک میکردند، و میگفتند که قوی باش چیزهای  بیشتری در این  روزمرگی های غم انگیز در جهان ماحول وجود دارد. اما هر بار وقتی بدنبال آن حس ها میرفتم ، آنقدر نگاهم رنگ بی مهری میدید  و زهر یاس و حرمان میچشید که حتا اشکم در نطفه خشک میشدند.لهذا  گاهی انقدر دلم از عالم و آدم سیاه می شد که شب را تا سپیده صبح بیدار میماندم! زیرا  آنقدر ذهنم را بازی داده بودم  که دیگر هیچ" نقشی "را پذیرا نبود. حس یک مظلوم را داشتم . حس یک سازشکار بی سرانجام . حس یک فوران کشنده.تصمیم به طغیان گرفته بودم که مادر مرحومم با سه برادرانم به دیدنم از کابل به پشاور آمدند. دوست بزرگوارم انجنیر بشیر الله قدسی لطف کردند اتاقی را در منزل شان در اختیارم گذاشتند. در اوایل قرار بود یک هفته مهمان شان باشم اما زندگی تازه با مادر و برادران و خستگی از حویلی مجردی پیلوتان این مدت را به بیشتر از یکماه تمدید کرد و سپس همانجا خانه ای کرایه کرده و دور از حویلی با برادران و مادرم زنده گی تازه ای را آغاز کردم. این زندگی تازه تا روزی که حکومت نجیب الله سقوط کرد ادامه یافت و تاریخ هفت ثور 1371 یکجا با معروف جان پیلوت، کلید خانه را به پراپرتی در حضور میجر زیشان خان تسلیم و سپس در حالیکه حسی
یک آتشفشان خاموش را داشتم ققنوس وار با  آن حویلی ، کوچه ها  و خاطراتش برای همیش وداع گفتم
حویلی پیلوتان با بشیر جان

 ققنوس

 هست ققنس طرفه مرغی دلستان

موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز
همچو نی در وی بسی سوراخ باز
قرب صد سوراخ در منقار اوست
نیست جفتش، طاق بودن کار اوست
هست در هر ثُقبه آوازی دگر
زیر هر آواز او رازی دگر
چون بهر ثقبه بنالد زار زار
مرغ و ماهی گردد از وی بی‌قرار
جمله ی پرندگان خامش شوند
در خوشیّ بانگ او بیهش شوند
فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت
سال عمر او بود قرب هزار
وقت مرگ خود بداند آشکار
چون ببرّد وقت مردن دل ز خویش
هیزم آرد گرد خود صد حُزمَه بیش 
در میان هیزم آید بی‌قرار
در دهد صد نوحه خود را زار زار
پس بهر یک ثُقبه‌ای از جان پاک
نوحه‌ای دیگر برآرد دردناک
چون بهر یک ثقبه همچون نوحه‌گر
نوحه ی دیگر کند نوعی دگر
در میان نوحه از اندوه مرگ
هر زمان برخود بلرزد همچو برگ
از نفیر او همه پرّندگان
وز خروش او همه درّندگان
سوی او آیند چون نظّارگی
دل ببُرّند از جهان یک بارگی
از غمش آن روز از خون جگر
پیش او بسیار میرَد جانور
جمله از زاری او حیران شوند
بعضی از بی طاقتی بی‌جان شوند
بس عجب روزی بود آن روز او
خون چکد از ناله ی جان سوز او
باز چون عمرش رسد با یک نفس
بال و پر برهم زند از پیش و پس
آتشی بیرون جهد از بال او
پس از آن آتش بگردد حال او
زود در هیزم فتد آتش همی
پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی
مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند
بعدِ اخگر نیز خاکستر شوند
چون نماند ذره‌ای اخگر پدید
ققنسی آید ز خاکستر پدید
آتش آن هیزم چو خاکستر کند
از میان ققنس بچه سر برکند
هیچکس را در جهان این اوفتاد
کو پس از مردن بزاید یا بزاد
گر چو ققنس عمر بسیارت دهند
هم بمیری هم بسی کارت دهند
ققنس سرگشته در سالی هزار
صد تنه بر خویشتن نالید زار
سالها در ناله و در درد بود
بی‌ولد، بی‌جفت، فردِ فرد بود
در همه آفاق پیوندی نداشت
محنت جفتی و فرزندی نداشت
آخر الامرش اجل چون داد داد
آمد و خاکسترش بر باد داد
تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حِیَل
در همه آفاق کس بی‌مرگ نیست
وین عجایب بین که کس را برگ نیست
مرگ اگر چه بس درشت و ظالم است
گَردَنان را نرم کردن لازم است
گرچه ما را کار بسیار اوفتاد
سخت‌تر از جمله، این کار اوفتاد
"منطق الطیر - عطار نیشابوری


"

هیچ نظری موجود نیست: