۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

یادداشت های تنهایی


کابل- 21 جدی 1373

از موتر گلزار خان راننده شرکت آریانا  در زیر بلاک 137 پیاده شدم و با خستگی مفرط بسوی اپارتمانم که در منزل سوم بلاک قرار داشت گام بر داشتم ! کلید را در درب منزلم چرخاندم! خانه ام سرد و خالیست! دو شب در دهلی بودم. در جریان همین دوشب چره ای  به کلکین منزلم اصابت کرده بود و شیشه پنجره را مثل دل من صد توته کرده بود! از ته دل آهی سردی کشیدم و مات و مبهوت ماندم! از سوی دیگر یک قطره آب در خانه نبود تا چای دم کنم! بالون گاز هم تمام شده اما مهمتر از همه جمع و جاروب کردن اینهمه شیشه از روی خانه و نشاندن شیشه جدید است که در این زمستان سرد به عذاب بزرگی نازل شده از اسمان میماند! و مهمتر از همه اینکه بخاطر همین هوای سرد این مآمول باید همین حالا صورت گیرد. در غیر آن تمام شب از دست سردی موزون قدم راه خواهم رفت! در چرت و حیرت غرق بودم که از کجا شروع کنم که درب منزلم دق الباب شد! بلافاصله بسوی در رفتم ! دخترک سردار صاحب همسایه ام بود!  این خانواده شریف همیشه بمن , محبت و لطف داشتند! سردار صاحب از خانواده شریف محمد زایی بود که همه جنگ ها را در کابل گذشتانده و بیمار هم بود! و به هیچ وجه حاضر نبود وطنش را ترک کند! دخترک پس از سلام مجله ای را بدستم داد و گفت دیروز شامگاهان دوستم به اسمی کبیر از پشاور آمده بودند و از اینکه من نبودم متاثر شده و  رفته !!  اما  این مجله را که برای من تحفه گویا آورده بوده و به ایشان سپرده تا بمن بدهند! مجله را از دستش با تشکر گرفتم و هرچند کوشیدم از او خواهش کنم یک ترموز چای برایم لطف کند! پای طمع لنگ و دست طمع تنگ شد ! نتوانستم ! و سرانجام با گلوی خشک ازش تشکر کردم و پس از آنکه دوای سردار صاحب را که از هند آورده بودم  برایش دادم برسم خدا حافظی  در را بستم.



بسوی هارمونیه نگاه میکنم که توته های شیشه شکسته در لای تمام پرده هایش پاشان شده است! با خود گفتم ای گلبدین خدا در به درت کنه! اگر هارمونیه ام را از کار انداخته باشی چکار کنم؟ دوباره بفکر فرو میروم از کجا شروع کنم! آخر باید زندگی کرد! چار باید زیستن - ناچار باید زیستن - در همین خیال بی اختیار بسوی مجله مینگرم! مجله زیباییست فرهنگی, ادبی هنری چاپ تهران با پشتی زیبا به اسم پنجره ! پنجره را میگشایم  و در صفحه ششم آن نوشته ذیل توجه ام را بخود جلب مینماید:
میگویند جنرال دوگول رئیس جمهور فرانسه پس از پیروزی در قصر ریاست جمهوری پاریس طی یک کنفرانس خبری در برابر پرسشی یکی از خبرنگاران که پرسید
آیا حکومتش در حال حاضر به چه چالشی روبروست؟ گفت
مطمئن نیستم برکشوری
 که اینقدر پنیر دارد حکومت کنم!!!!! وای عجبا خیلی جالب
  میدانستم فرانسه سرزمین پنیر های گوناگون است! شنیده بودم زنی به اسم " ماری ازل" با بستن لذیذ ترین پنیر نام ایالت نورماندی را بر سر زبانها آورد!  آقای میشیل که با آریانا کار میکند میگفت که بسیاری از مردم فرانسه پنیر را با شمپاین فرانسوی صرف مینمایند. با اینحال در شگفتم چرا جنرال دوگول که هم رئیس جمهور است و هم مرد افسانه ای و شکست ناپذیر بجای اینکه از تنوع این لذیذ ترین و بی آزار ترین موجود دنیا در کشورش اظهار شادمانی کند بر عکس اظهار نگرانی کرده است؟ اگر قرار بر این باشد که وفرت و کثرت هر موجود حتا بی آزار ترین موجودات برای قدرتمند ترین افراد دنیا ایجاد رعب و وحشت کند پس  وای بر بی پناهان که چون من سالها مصاحب و میزبان دل آزارترین افراد این دنیا بوده  ایم. برای یک لحظه بر این پندار غرق میشوم که اگر جنرال دوگول بدون هیچ پسوند و پیشوندی آدم معمولی به 
اسم دوگول میبود و از در و دیوار آدمهای دل آزاری سمارق وار پیش رویش سبز میکردند با آنها چه میکرد؟
  در همین افکار غرقم که  
دروازه بار دیگر دق الباب شد! با بی میلی بسوی در رفتم در حالیکه از ناحیه پا ها   احساس خنک مینمودم در را گشودم
سردار صاحب بود با پطنوس چای ! واه   

خدای من  کاش همینطور همیشه   صدای دلم را میشنیدی

هیچ نظری موجود نیست: