۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

تو با منی و وسوسه جانکاه



انگاراهریمن بی عدالتی   تصمیم گرفته بود تا از کرانه ی یاد ها و خیالهایم برای همیشه دور شوم. دقیق یادم هست شبی سردی بود از خواب پریدم و تا صبح نتواستم بخوابم!  خیال و رؤیاء های تحقق نیافتنی تنم را در مرداب آشفتگیها و وسواس شستشو میداد.و پیهم اصرار میکرد این سکوت را بشکن! هرچه بادا باد! این سکوت ترا روزی پیشیمان میکند! و با تاسف که قبول کردم راه خطا رفتم و با آنکه میدانستم هنوز گلواژه های محبتم در سرزمین قلبت جوانه نزده و بذر این گیاه بی حاصل در آن سرزمین محبت و عشق نه پیشنهاد معقول است و نه عقلانی و نه هم قابل قبول ! بدست خود در نوشابۀ ھستي ام زھر پاشیدم، تا جنازه امیدم  ارزش حيف و افسوس گفتن را نداشته باشد!
و سرانجام بسان غریق  بی رمق با یک تفعل ساده انگارانه  دست به تگدی نا حساب شده و بچگانه زدم . و نتیجه این شد تا گل یأس در باغجۀ قلبم برای همیشه جوانه زند و حسرت و حرمان، ر وانم را در پنجۀ نابودی فشارد و خودم زیر انبار از درد و حسرت رنج بکشم ! اینها مهم نیست زیرا حدسش مشکل نبود. ولی آنچه غیر منتظره و استخوان سوز بود  این که خیال تو هرگز رهایم نکرد در حالیکه وسوسه ای  جمله ای  که حدس میزدم با لبخند زیبا و با خوی أتشین پس از  پیشنهاد ساده لوحانه ام بر زبانت جاری شده باشد! و همین جمله شانزده سال آزگار گاه و بیگاه مثل درد جانکاهی روی شانه هایم سنگینی میکرد  و از گامهای شمرده شمردۀ شب و روزم با ناامیدی و یاس فاجعه میساخت  و حتا گاهی نفسهایم را در بن بستهای هراس انگیز به خفقان می انداخت. 
بهر صورت برگهای زرد زمان در جویبار سرگذشت با حسرت میریختند و به دنبال نامعلومی در گذر بودند و منهم محکوم بزندگی در گذر همین جویبار بودم که گاهگاهی لبخند و شادی را هم نا خود آگاه سر راهم قرار میداد ولی در همان لحظه های زود گذر خوشی ها باز همین جمله ای وسوسه انگیز خیالی نیرویم را میبلعید، تنم را میپوسید استخوانم را خاکستر میساخت  و شهامتم را زایل مینمود. و در نتیجه بر خود و اطرفیانم بر آشفته میشدم .  
هرچند در تمام عمر این آهنگ احمدظاهر در گوشم طنین انداز است ( توبا منی! چو روح من تو در تنی ) ولی عمری آن جمله در ژرفای این آهنگ نفوذ میکرد و مثل پرازیت دنیای خیالم را توته و پارچه میکرد ( همان برق و اریکین)

 ۱۲ مارچ ۲۰۱۲ دن هاگ




تو با منی، تو با منی، تو با منی

چو روح من، چو قلب من تو در تنی

ای دور ای محال، در عالم خیال

تو با منی، تو با منی، تو با منی

شبانگاهان که بر یاد تو من آهنگ میسازم

نهفته راز عشق تو، میان پردۀ سازم

ای دور ای محال، در عالم خیال

تو با منی، تو با منی، تو بامنی

چو روح من، چو قلب من تو در تنی

ز شور عشق تو پر است، سرا پای وجود من

سرا پای وجود من، تمام تار و پود من

ای دور ای محال، در عالم خیال 
تو با منی، تو با منی، تو با منی 

هیچ نظری موجود نیست: