![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgKim4hJZriklKkEiJNd3gO2DTLN16hts_QzXqxR_CHaHMjrIOAtv7h-KN3LUmht6oI_Vync_xOFubWSyQWWv2qb9yCTwwta3D0qYvHovjj_y0Y41b0QBie-Jn2MZK6G1XApsDC8pOZWSfl/s200/101059470_2677762095802260_2531336110877966336_n.jpg)
و سرانجام بسان غریق بی رمق با یک تفعل ساده انگارانه دست به تگدی نا حساب شده و بچگانه زدم . و نتیجه این شد تا گل یأس در باغجۀ قلبم برای همیشه جوانه زند و حسرت و حرمان، ر وانم را در پنجۀ نابودی فشارد و خودم زیر انبار از درد و حسرت رنج بکشم ! اینها مهم نیست زیرا حدسش مشکل نبود. ولی آنچه غیر منتظره و استخوان سوز بود این که خیال تو هرگز رهایم نکرد در حالیکه وسوسه ای جمله ای که حدس میزدم با لبخند زیبا و با خوی أتشین پس از پیشنهاد ساده لوحانه ام بر زبانت جاری شده باشد! و همین جمله شانزده سال آزگار گاه و بیگاه مثل درد جانکاهی روی شانه هایم سنگینی میکرد و از گامهای شمرده شمردۀ شب و روزم با ناامیدی و یاس فاجعه میساخت و حتا گاهی نفسهایم را در بن بستهای هراس انگیز به خفقان می انداخت.
بهر صورت برگهای زرد زمان در جویبار سرگذشت با حسرت میریختند و به دنبال نامعلومی در گذر بودند و منهم محکوم بزندگی در گذر همین جویبار بودم که گاهگاهی لبخند و شادی را هم نا خود آگاه سر راهم قرار میداد ولی در همان لحظه های زود گذر خوشی ها باز همین جمله ای وسوسه انگیز خیالی نیرویم را میبلعید، تنم را میپوسید استخوانم را خاکستر میساخت و شهامتم را زایل مینمود. و در نتیجه بر خود و اطرفیانم بر آشفته میشدم .
هرچند در تمام عمر این آهنگ احمدظاهر در گوشم طنین انداز است ( توبا منی! چو روح من تو در تنی ) ولی عمری آن جمله در ژرفای این آهنگ نفوذ میکرد و مثل پرازیت دنیای خیالم را توته و پارچه میکرد ( همان برق و اریکین)
۱۲ مارچ ۲۰۱۲ دن هاگ
چو روح من، چو قلب من تو در تنی
ای دور ای محال، در عالم خیال
تو با منی، تو با منی، تو با منی
شبانگاهان که بر یاد تو من آهنگ میسازم
نهفته راز عشق تو، میان پردۀ سازم
ای دور ای محال، در عالم خیال
تو با منی، تو با منی، تو بامنی
چو روح من، چو قلب من تو در تنی
ز شور عشق تو پر است، سرا پای وجود من
سرا پای وجود من، تمام تار و پود من
ای دور ای محال، در عالم خیال
تو با منی، تو با منی، تو با منی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر