۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

جهان انسانیت

جهان انسانیت 

تصویری را که مشاهده میفرمائید مربوط به دوست خانوادگی هالندی ام خانم سونیا فن ده کلود است که با شوهرش بمناسبت تبریکی سالگره تولدی دخترم از ایالت لیمبرخ تشریف آورده بودند. دو دهه پیش موقعی که در شهر بیک هالند برای نخستین بار مسکن گزین شدم. او برای کمک بمن از سوی شهرداری همان شهر معرفی و موظف شده بود. در حالیکه ایشان کارمند متقاعد بودند اما داوطلبانه با تمام انرژی و صداقت برای کمک به ما شب و روز آماده بودند. جالبتر اینکه صورت آگنده از مهر توام با لبخند همیشگی اش مانع از آن میشد تا روزی ازش بپرسم چرا در دوران باز نشستگی آنهم برای مهاجرین تازه وارد اینقدر زحمت میکشد؟ و این انگیزه را از کجا در میابد. دقیق یادم هست با من به آرامی و خیلی شمرده شمرده سخن می گفت، زیرا میدانست هنوز هالندی من در مراحل ابتدائی است. ولی به جمله های غلط و نارسای من طوری  گوش می داد که حس می کردم تمامی آن ها را درک می کند. اگر هم گاهی بیخی چرند میگفتم مهربانانه به انگلیسی در صحبت را باز میکرد همینکه حرفم را میفهمید دوباره گفتگو را به هالندی سویچ میکرد.او در همان سه سال اول کمکهای زیادی بمن و خانواده ام کردند. حتا وقتی نخستین بار پدر شدم در شفاخانه تنها او در کنارم بود باوجودیکه شبهای سال نو و جشن آنها بود. او دخترم را پس از تولد در بغل گرفت و گفت تو اگر پدر شدی من مادرکلان شدم و قهقه خندید. آری او دیگر با ما فامیل شده بود و در تولد دخترم با شوهرش یکجا اشتراک میکرد. اما بزودی  شرایطی برایم پیش آمد که باید بار و بندیل سفر را از آن شهر میبستم. سونیا خیلی از این خبر غمگین شد اما دلایلم را که شنید برایش قانع کننده بود. بهرحال پانزده  سال پیش از آن شهر کوچیدم اما دوستی ما همچنان ادامه داشت بویژه در تولد دخترم کارت سونیا با تحفه اش حتمن میرسید. دو سال اس که بدلایل کرونا همه سیستم ها بویژه ارتباطات برهم خورده.اما دیشب سونیا برایم زنگ زد و با خنده گفت: چه زمانی وقت دارید که من وهمسرم می خواهیم برای تبریکی هژدهمین سالگرد تولد نواسه اول مان بیائیم؟ وجودم از خوشحالی انباشته شد. گفتم هر زمان که  شما وقت داشته باشید ما حاضریم. خوشحالیم را از پشت تیلفون حس کرد خندید و گفت فردا ظهر . "فردا ظهر" وقتی او همراه همسرش آمدند. اشک خوشی در چشمانم پدیدارشد. انگار زندگی با تمام سایه های سرد و تاریکش ، روشنائی خود را از مقابل چشمانم عبور می داد. آری به این میگویند انسانیت! در دلم گفتم جهان ما زیباست. چرا که آدمهای مثل سونیا نیز در آن زندگی می کنند. درست در لحظه ای که تمام وجودت را اندوه تنهایی پر ساخته دری بر رویت گشاده می شود و دستی دستت را به مهربانی می گیرد، دنیای انسانی و انسان 

بودن را برایت یاد آوری می کند.تشکر از این دو انسان بزرگ



. به قول احمد کسروی "زیبائی آدمی راستی پرستی اوست " اینکه چرا حواسم نبود محبت و احترامم را برای همینگونه آدمها پس انداز و اضافگی ها را قبلن از زندگی خط بزنم برای خودم متاسفم

...








هیچ نظری موجود نیست: