۱۳۹۵ تیر ۲۳, چهارشنبه

نفس صبح و رویا بافی

 رویاهائ پگاهی

 انگار درون مغزِم آلارمِ ناشناخته تعبیه شده باشد که دقیقا صبحِ روزهای آخر هفته و تعطیلی رأس ساعت پنج، فعال میشود و وظیفه دارد تا چشمانم را باز و خواب را از سرم بپراند! اصلن مثلیکه از دوران محصلی، یک خروسِ بی محل در تنم زندگی میکند که فقط جمعه صبح ها در گوشم آذان میدهد تا طلوع صبح امید را لای تلاطم های غروب آرزو بپیچاند و در تعطیلات از بام تا شام میان جذر و مد، زندگی دست و پا بزنم.

هر چند سکوت سحر دوست داشتنی و تنهایی آفرین است، شاید هم برعکس تنهایی منجر به سکوت شود! بهرحال سکوت و تنهایی در پگاهی، یخ نگفتن و نهفتن را زودتر باز میکنند. جوانه ی آرزوی محال را میشگفاند و مجوز زیبا نویسی و زیبا سرایی را نیز صادر میکند.


یادم نمیرود پگاه یک روز جمعه در پشاور، که مثل امروز، به آذان خروس بی محل در گوشم، بیدار شده بودم و پیراهن تنبان سیاه در بر داشتم مادر مرحومم سرش را از بالشت بلند کرده گفت: او کرته سیه بخواب نصف شب است! آخر آن مرحومی چه میدانست از فعال شدن آلارم در مغزم، از آذان خروس بی محل و اینکه نفس صبح شمیم آور و پیام رسانست. مادرم کجا میفهمید که سرم برای عمیق ترین خواب سنگین است اما اضطراب مداوم، در یک فضای پوچ حرمانی، حفرۀ را در جانم باز کرده که با چیره شدن سپیدی بیشتر به درون یک سیاه چاله فراخوانده میشوم. گاهی احساس میکنم مغزم را از کاسۀ سرم بیرون و روی دروازه ی جهنم شوت کرده باشند، با اینکه خواب در تنم بپیچد دیگر چشمم پت نمیشود..

اما اکنون چرت های پگاهی، نه تنها عاری از هرگونه رویا و خیالبافیست بلکه بیشتر بر تماشای آئینۀ دهر متمرکز میشود. آُئینۀ که تلاش ناکام برای آفرینش آیندۀ زیبا، تمنای رسیدن به رویاها، را با درنوردیدن سخت راه ها از گذشته تا امروز متجلی میکند. راه های دراز و دشوار گذر که با زخمهای نشسته برتن پیمودم با دنیای متلاطمم از نظرم میگذراند. آئینه ای که نشان از دریده شدن پردۀ پندارهایم دارد و انعکاس تعجب از اینکه چطور در گذشته حتا حدسش را هم نمیزدم که روزی خواهد رسید تا چکمه های بیرحم زمان، با کشتن تندیس آرزو از روی نعش امید رد شود، شور جوانی جایش را به خستگی پیری بدهد .

  کی فکر میکرد روزی زور آدم به زندگی، به آدمهای دور و بر حتا به تنهایی خودش نخواهد رسید؟آری! تصورش هم سخت بود روزی را ببینم که بی تفاوتی طوری روی زندگی سایه بیافگند که دلتنگیهایت را از عزیز ترینهایت پنهان کنی، مضاف بر اینها کی فکر میکرد روزی بیاید که مهر، محبت، مرام، مردانگی و دوستی بین قطی هیچ عطاری پیدا نشود، انسانیت، راستی و غیرت واژه های قشنگ فقط در داخل کتابها باشد اندازۀ هوش و عقلت را با مقیاس مال که گرد آورده ای بسنجند

کی فکر میکرد روزی بیاید که با شناختن بعضی از آشنایان،در دلت بگویی کاش هرگز آنها را نمیشناختم. بعد به مهمترین درس زندگی برسی! کاش تو هم مثل آنها هوشیار بودی!آنگاه ناگذیر بپذیری که رویاهای زیبای آدمی را پایانی نیست

تلخبتانه دیگر از شفق داغ تا طلوع آفتاب بجای بافتن رویاهای زیبا، دردی در سینه و اشکی در چشم حلقه میزند. میل به گسستن بند از بند و گریه بهر استغنای عشق افزایش میابد، سرانجام تنگی نفس و سنگینی سینه، میل به فرار از "حقیقت" را تشدید میکند. فرار که مثل یک فنر کش شده اعتراف بر ناکامی دارد و رویای نوشتن تجربه های ناکام بیشتر جان میگیرد! آخر نوشتن از جفای روزگار حتا در حد یک قاب عکس کوچک هم شاید کار ارزشمند باشد. هرچند نمیدانم چگونه دفتر خط خطی ذهنم، را با خطوط راست و صاف که همگان بدانند بنویسم. اما سعی میکنم که رویاها را به فورم کاغذ دیواری قیچی و بر در و دیوار زندگی طوری بچسپانم.تا بزعم خودم مفهوم تازۀ برای دنیای خودم خلق شود هر چند دلم از دنیائ که آدمهایش همچون هوایش ناپایدارند خیلی گرفته است. گاهی آنقدر خوبند که باورت نمیشود گاه آنقدر بی‌معرفت که نفست را میگیرد. اکنون که مشغول نوشتن این سطورم روشنی تمام و کمال عالم را و تاریکی روحم رافراگرفته است. بین سکوت مبهم جهان مات مانده ام

 


قشنگ و روح انگیز

تو چون رنگین کمان پاک و قشنگ و روح انگیزی
تو چون کوه های آلپ زیبا؛ بلند و زلزله خیزی
وگر چون قله ی هیمالیا تسخیر تو سخت ست
مسخر لاجرم در قعر آغوش منِ مستانه پرویزی
دوچشمت سرزمین وحی و خود پیغمبر عشقی
تو با این خال زیبا کره ماه را بهم ریزی
بروی شيشه دل شبنم یادت همیشه هست
ولی از دامن وصلت مرا در حال پرهیزی

تو گفتی میکنی سیراب گوشم از صدایت پر
بیا بشکن سکوت؛ زنگِی بزن؛ از عشق گو چیزی
پرید هوش از سر دندان عقلم تا بدیدم دوش
در آغوش خیالم خفته ای وز عشق لبریزی
ترا عطر خیالم صبحدم عاشق کند دلبر

همین گلدسته ها با صبح بخیر یک صبح پائیزی

هیچ نظری موجود نیست: