۱۳۹۵ تیر ۱۴, دوشنبه

فرار ناکام از احضارات درجه یک

مرگ اندروپوف
از سه روز بدینسو، به دلیل وفات یوری اندروپوف رهبر اتحاد شوروی سابق، در افغانستان ماتم میبارید. رادیو تلویزیون سوگ گرفته بود و پیهم نغمه دلگیر شیون غم پخش میکرد.زمستان بود و احضارات درجه یک در قطعات نظامی از جمله موسسات تحصیلی عسکری نیز نافذ شده بود! روز جمعه بود. محصل صنف اول بودم. از اینکه خیلی شوخ و بیباک بودم، بی خیال از مقررات احضارات، تصمیم گرفتم هر طوری شده یک چکر تا خانه بروم. اما راه های خروجی دانشگاه همه بسته شده بودند.انظباطان از هر سو پرسه میزدند. بعد لحظه ای باخود اندیشیدن،عقل قاصرم به این نتیجه رسید که فقط از میان قطعه خود روسها میتوانم بسوی شهر بروم و بس! ورود به قطعات روسها کار سختی نبود، بسیاری از افسران و محصلینی که اندک روسی یاد داشتند میتوانستند به قطعات آنها داخل شده از کانتینهای آنها خرید کنند. گرچه بسمت چپ دانشگاه هوایی یک قطعه از روسها بود ولی درب خروج ّآن پهلوی قراوول میترولوژی و محل چنار میدان بود. لهذا از روی اجبار قطعه دیگر روسها که همجوار با غند ترانسپورت بود و دروازه ورودی اش به منطقه خواجه بغرا خیرخانه باز میشد را برای فرار برگزیدم.

بهرصورت از آمریت میدان به جاده ای که به سمت گارنیزیون روسها می پیچید راه افتیدم. وقتی در دروازه قطعه رسیدم، آنروز برخلاف معمول سه سرباز روسی آنجا نشسته بودند.  رادیو روشن بود و در میان صحبت های گوینده روسی، موزیکی با ریتم ملایم غم انگیز پخش می‌ شد، این مسئله جرئتم را سلب کرد. بنابرین به آنها یک دوبری دین(روزبخیر) گفته از پیش شان رد شدم. قدم زنان ، زیر نور شدید آفتاب مزه دار زمستانی، در امتداد محوطه قطعه که درائی دیوار نه چندان بلند از سيم های خاردار همراه با برگهای پلاستیکی بود و در هر فاصله چند صد متری، به ستونهای سمنتی و گاهی آهنی چسپيده شده بودند روان شدم، تا با تصویر دقیق تری از سیمها و ستونها، از یک بیراهه داخل گارنیزیون شوم. لهذا بدون عجله و به آرامی در کنار دیوارزمزمه کنان باخود گام برمیداشتم. راستی آن روز و شب یک آهنگ استاد شادکام "پاکم ز گنه ناحقم آلوده مخوانش"به دلم نشسته بود و به دقت بارها و بارها به واژه های هر مصرع این آهنگ حتا در اثنای قدم زدن  توجه میکردم.  انگار همین آهنگ که شعر از "طالب آملی" است تمام حرف دلم بود. بهر صورت غرق خود بودم که همصنفی و دوستم مرحوم احسان جان "وحید" را با خنده ای مختص به خودش دیدم، اوهم در حالیکه به دیوار سیم خار دار خیلی نزدیکتر ازمن شده بود، گفت: بیا بچیم میفهمم راه گریز میپالی و هردو کمی پیشتر از دیوار شکسته شده سیمی که او بلد بود داخل قطعه روسها شدیم. هنوز در امتداد عرض جاده به قصد دور شدن از سیم خاردار و پیدا کردن مسیر خروجی گپ زده به پیش میرفتیم که از روی بر آمدگی گک، تپه مانند عسکر پهره داری بسوی پایین دوید و با نشان گرفتن هر دوی ما فرمان ایستادن داد. هردو ایستادیم . احسان با روسی شکسته و ریخته چیز های گفت! عسکر گفت: فقط باایستید! لحظه ای بعد یک جگرن روسی آمد. رتبه های نظامیان ارتش شوروی را میفهمیدم. چون درس زبان روسی میخواندیم. خواستم با همان چند واژه روسی که یاد داشتم برایش بگویم ما محصل هستیم و اشتباهآ گذر ما اینجا افتید. لهذا گلو صاف کرده گفتم: مایور صاحب (جگرن صاحب)! با "صاحب" گفتن، مایور (جگرن)، احسان نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و منهم دیگر از شرم آب و خاموش شدم. احسان سپس سر صحبت را تا حدی با آن مایور یا جگرن باز کرد که از وی سگرت طلب کرد. . وی نیز از جیبش با پیشانی باز سگرت های بی فلتر را کشید و در نهایت احترام بمن و احسان تعارف کرد. من سگرت نمیکشیدم با سپه سیوه گفتن تشکر کردم. اما انسانیت این افسر نظامی روس به یک متخلف شاید  هم دشمن، هرگز از یادم نمیرود.با اینکار دوباره جرئت پیدا کردم و خواستم چیزی ازش بپرسم اما چیزی به نظرم نمی رسید، نه اینکه سوال نداشتم صدها سوال در ذهنم می چرخید، ولی نمی دانستم که چه گونه و به کدام زبان سؤالم را بپرسم ؟ شاید دنبال روشنائی حتا در مقياس یک کرم شبتاب بودم. بدین لحاظ دلم میخواست اولتر از همه مظلوم نمایی کنم. چون وقتی به جایی میرسی که میبینی دیگر آرزو و اهدافت فاش شده و ارزش دنبال کردن را ندارد، مهمتر از آن اصرار فایده ای ندارد، آنگاه اظهار پشیمانی کردن و پوزش خواستن، برای برائت گرفتن و رهایی یافتن از مشکل، حتا در قالب طرح سوال شاید ایدیای خوبی باشد.منهم دلم بود به جگرن و سرباز بگویم اشتباه کردم که از این راه آمدم. بگذار بر میگردم سوی دانشگاه! اما نتوانستم .با اینحال ساعتی گذشت و خدا میداند که حدود این یک ساعت چه حجمی از عصبانیت و ناراحتی را گذراندم.تا اینکه احسان با خوشحالی بمن گفت گپ دادمش! چپ ایته بگی، حالا ایلای ما میته! ولی آن مرحومی بازی خورده بود چرا که بلافاصله گفت : باو خدایا خیر! دیدم که دونفر از افراد مسئول خاد آمدند و ما را بسوی موتر والگاه روسی هدایت کرده به دفتر خاد محل چنار در یک اطاق خالی همراه با پرده‌های سیاه که در وزش شمال زمستان به آرامی تاب می خورند بردند.! سپس سوال های زیر با پتکه و قهر شروع شد. آیا میدانید از بیراهه داخل شدن در قوای دوست یعنی چی؟؟؟ آیا میدانید مفهوم احضارات درجه یک را؟؟ مرحوم احسان گفت : ما دنبال خریدن شکلات آمدیم. آنجا یک رفیق روسی دارم چند بار ازش خریده ام. درضمن ازش روسی یاد میگیرم. اگر این کار گناهی دارد میپذیرم اما این بیچاره رفیقم (اشاره بمن)هیچ گناهی ندارد من با خود او را برای شکلات خریدن آوردم. در این اثنا درب اتاق باز شد و آدم فربهی که لباس پروازی پیلوتی بتن داشت داخل اتاق شد! این دو نفر مستنطق به احترام وی از جا برخاستند و سلامی زدند. ما هم چنین کردیم، اما او برعکس همکارانش با مهربانی گفت: رهایشان کن! میبینی محصل اند و اشتباه کرده اند، جوان اند. مگر اشرار را از کوه گرفتی ! ؟ میدانی که نفهمیده داخل قطعه شده اند. بعد مهربانانه با ما در حالی وداع کرد که بوی زننده ودکا از بدنش متصاعد میشد. همانجا بود که دانستم نه نشئه و مستی مدیر خاد نشانه کفر او خواهد بود و نه جای نماز پهن کردن زاهد نما های چون ملا انگلیسی پل خشتی نشانه دینداری است.

تلختر اینکه یکروز بعد وقتی احضارات به پایان رسید و خانه رفتم. خبر شدم که خاله ای که همسن و سالم بود. همان دیروز از اثر جراحات سوختگی که حسب تصادف رخ داده بود،وفات یافته بود. شاید تقدیر نگذاشت در جنازه اش اشتراک کنم روحش شاد.

هیچ نظری موجود نیست: