نخستین آلارم وداع
روز آفتابی بود. از مرکز شهر، سوار بر بایسکل، در کنار رودخانه نسبتا عریض شهر ما به استقامت منزلم راه افتاده بودم. عجب لذتی دارد حین رکاب زدن به صدای امواج دریا و مرغ های دریایی گوش سپردن، چشم به آبی دریا دوختن و از رویاهای زندگی سیر نشدن. جالب اینکه دو تا قویی سفید که مانند دو توده ابر بر سطح آب دریا به آرامی در حرکت بودند چنان مرا در عالم خیال غرق کرده بودند که نه تنها خستگی دائمی که پس از تزریق واکسین سومی کرونا در تنم بستره انداخته را از تنم زدود، بلکه زیبایی های زنده گی را ولو برای چندمین بار محدود، می دیدم و می ستودم. اما با صدای زنگ ناگهانی موبایلم از تماشا و خیال مانده مجبور به توقف شدم!.شماره ناشناس بود و تا خودش را معرفی نکرد، فکر میکردم از کمپنی های آزار دهنده تجارتی انترنت یا انرژی باشد اما با معرفی اش تپش قلبم بیشتر و بیشتر شد و با ادامه سخنانش شاید روی ۱۴۰ رفت .جائیکه باد موجها را بر صخره ها می کوبید، از بایسکیل پیاده شده بودم. در حالیکه به دامنه ی انحنایی امواج خیره مانده بودم پس از اینکه نتایج معاینات خونم را از داکتر خانواده گی شنیدم با او تیلفونی خداحافظی کردم. صدای پرنده کوچک و ملایمت وزیدن نسیم در میان نیزار هوشیار ترم کرد و چشمانم را بیشتر روی زندگی باز کردم . چهره ام را در آب زلال و پاک دیدم! ترسی در چهره ام هویدا نبود اما غمی توام با امید و سکوت در درون سینه ام سرگردان میگشت. بین وهم و واقعیت گیر افتاده بودم. اگر حس آن لحظه را توصیف کنم، غربت و بی پناهی سنگینی بر من و دامن دریای شهر ما بر فضا سنگینی میکرد. شاید بزرگترین دلیلش ارتباط عاطفی ام با نزدیکانم بود! در نهایت با همین استدلال که باید فقط و فقط در لحظه حال زندگی کرد گور پدر فردا، از کنار دریا بسوی کوچه همجوار پیچیدم و سوار بر بایسکیل بسوی خانه راه افتادم.
خانه رسیدم ایمیل توصیوی داکتر رسیده بود! به شمارۀ که نوشته بود تماس گرفتم. اسمش خیلی تکان دهنده بود(مرکز سرطان درمانی شهر دلف) ولی خانمی با مهربانی ۲۲ روز بعد برایم قرار ملاقات برای معاینات آر- ام- آی گذاشت. به هیچکس در خانه از این ماجرا چیزی نگفتم.
استدلالهای ذهنم کاملاً مخالف دانستن کسی به استثنای یکی بود. اما هر لحظه که میگذشت صدای ضربان قلبم را بیشتر می شنیدم و احساس میکردم که افکار مختلفی با اندازه و حجم زیاد به مغزم هجوم و در سرم می چرخند. سوالات نیمه تمام با سرعت از ذهنم میگذرند و انگار جدی بودن دردم را تازه میفهمم. احساس چندان ترس از مرگ ندارم. چونکه دیگر وقتی برای تردید و خیالبافی ندارم.تنها اینقدر میدانم در این خبر بد، خوابهای که میدیدم موثر بوده و اسفا که پنهان کاری هم اصلاً در قد و قواره ی من نمی گنجد
۱۴ –اپریل ۲۰۲۲-
در ماه حمل هر سال، بار ها تصور و خیالی که معنی افسوس را به پهنای آن می خوانم و حس میکنم، رهایم نمیکند. اما امسال این عادت هم کاملا دگرگون شده است. دیشب ساعت دو از خواب بیدار شدم و تا صبح نخوابیدم. بطور نورمال کار رفتم. حس میکنم نباید کسی بفهمد ناتوانم. نمیخواهم ترحم کسی را برانگیزم. آری ! خروار ها باور غلط در این دنیا وجود دارد و بعید نیست منهم در چاه یک چنین باورهای اشتباه افتاده باشم. اما به روی خودم نمی آرم.
صابر جان برادر خانمم از لندن آمده و با برادرش خلیل جان هردو مهمانم بودند. در میزبانی نه تنها بی خوابی و دردم را باید میپوشاندم بلکه باید میخندیدم و می خنداندم. سخت بود اما توانستم خوب نقش بازی کنم. سخت تر اینکه پس از نان شب خواهش کردند آنها را تا شهر دنهاگ همراهی کنم. امروز آنها همه با خانواده من یکجا رفتند خانه خاله شان! خیلی اصرار کردند تا با آنها بروم. اما کمبود جا در موتر را بهانه آوردم. میخواستم با یکی که دلم میخواهد درد دل کنم اما نشد شاید مصلحت همین باشد. حتما جگر خون میشود. شاید بعدترها! درد خاصی ندارم. حسی مبهمی دارم. گاهی زیر پایم چنان نرم است که گوئی بر ابرها قدم می زنم. چونکه در زندگی به بسیاری از آرزوهای دست نیافتنی بعضن دست یافته ام.
با اینحال وقتی به قافله عمر مینگرم شبیه یک دسته ی خار و خَس که در بیابان با وزیدن هر باد به چپ و راست لول میخوره زندگی کرده ام. چونکه با نداشتن کوچکترین حامی دقیقن با هر اتفاق، تصمیم عجولانۀ گرفته ام. تصمیمی که با دیروز ۱۸۰ درجه فرق داشته. شاید تحمل خیلی از رنج ها با این شیوه به نظرم ساده تر می آید. اما از این سبب دلگیرم. مبتنی بر همین اصل بر مقوله همو ساعت و همان مصلحت مکث میکنم
شنبه- ۱۶اپریل سال ۲۰۲۲
شب شد. کنار هجوم بیکران تاریکی شب، در اوج خستگی روی بسترم دراز کشیدم. تمرکزم را مبتنی بر تجارب گذشته و بر پایه افکاری کردم تا فضای آرام را برای رفتن به خواب آماده کنم. اما تقلایی رقت انگیز خاطره های ناکام گذشته با گدازه های آتشینی درونم را بیشتر در می نوردیدند. شکی نیست که این تقلا ها نه تنها خواب را از چشمانم دزدیدند بلکه به گونه ی رای به توهم حضور خیلی از آدم ها و پایان نقش همیشگی بسیاری آنها در داستان زندگیم میدادند.
آری! خدا شاهد است در زندگی همیش نزدیکانم را به خودم ارجح دانستم. با هرکی صادق بودم.صداقتم مجوز پایین رفتن یک دانه کیله استحقاقی میدان تعلیم را هم از گلویم نمیداد. در نتیجه چنان توقعات از من بالا گرفت تا بجای افتخار بر تقسیم نیم لقمه ام از نیازمندان همان نیم لقمه، طعنه بشنوم، با پنهان کاری و عداوت هیچم شمارند! بر رخم کشند و در چشمم دروغ بگویند. انگار من چشم زخم میزنم و اسپند کمیاب شده. حتا تکت فریضه حج حق خودم را تقدیم به والدین کردم و نگفتم این حق من است و برای منست. پشیمان هم نیستم
اما سکوت شب سنگینتر و تاریکی غلیظ تر می شود. نیروی عاطفی منفی، ناشی از شکوه و شکایتهای وابسته به گذشته به گونه ای جلوه گر میشوند که گویی آن ماجرا ها در همین لحظه در حال رخ دادن استند. حتا تاثیر گذاری رفتار و آهنگ گفتار خشمگینم را در برابر کسانی در لحظه حال میبینم و میشنوم، یکبار متوجه شدم که خواب این رفیق گریزی و قریب بر مردمک را بیشتر گم کرده ام. نفسی عمیقی کشیدم و با خود گفتم : گمشکو گله و شکایت تمام عرصه های زندگی را آلوده میکند. بگذار یک چرت دیگر به هرچیز جز چرت خودم! بلکه لشکر خواب بر جسم ناتوانم غلبه کند.آری جوینده یابنده است. طوریکه بالاخره یافتمش!! خطاب به روحم گفتم: شنیده ای که چند روزیست وارد قرن جدید خورشیدی شده ایم؟
همان حمل همان اپریل؟ با شنیدن همین سخن انگار روحم بسختی قهر میشود و از دوران جوانی یک توپِ شقایقِ حاوی خاطره دهه شصت -هفتاد را در حویلی خانه ام شوت میکند و بلافاصله آهنگ "آی آه سحرگاه تو آخر اثری بخش" در ذهنم پخش میشود و بخواب رفتم
شب ۱۷ اپریل : جالب ! امروز از خانم پینار مسئول بخش انجنیری شرکت هواپیمایی سلطنتی هالند که دوازده سال پیش کارمند شان بودم ایمیلی گرفته ام. او بر لزوم جذب کارمندان اسبق ک – ال – ام اصرار کرده و لست از بست های خالی را برایم فرستاده است! خنده ام گرفت. حتا در پاسخ یک تشکر خشک و خالی هم ننوشتم! چرایش را فقط خودم میدانم. چونکه منطقی نیست سر صحبت را باز کنم ولی بهانه بتراشم. وقتی پیرار سال تازه از کانادا برگشته بودم، کار سابقه ام را از دست داده بودم و دلم یک شغل جدید در شرکت آنها می خواست، یک شرایط جدید، دوبار برایش ایمیل کردم خیالش را نیاورد. اما حالا دگر، خسته تر از آنم که کار جدیدی را حتا اگر بتوانم، بخواهم شروع کنم. اگر زنده بودم با همین جایی که هستم ادامه خواهم داد چرا که با همه اکنون همینجا خو گرفته ام. شاید تا چند هفته پیش به کمی تغییر فکر می کردم، اما حالا فقط دلم می خواهد زمان بگذرد. نوعی بی تفاوتی در وجودم در حال نهادینه شدن است. این بی تفاوتی حتا نسبت به افراد نزدیک در خانواده تا رویکرد به همه زندگی و جامعه را در بر گرفته است. عادت هایم تغییر کرده، تا یک ماه پیش فکر می کردم تلویزیون تماشا کردن، وقت تلف کردنست، حالا تمام روز برنامه های تکراری یوتیوپ را نگاه میکنم. هربار که به قامت هرم زندگی می اندیشم متعجب و افسرده تر میشوم. به ویژه وقتی میبینم چسان عده ای خوشبخت توانستند با امداد شانس از پایین هرم برای اشغال رأس بالا بروند.، آنجا هم قناعت نکرده قصد عرش کردند و رسیدند، عده ی مثل من تا اخیر ساکن و ثابت کف هرم ماندند، درصورتی که برای هر دو گروه تقریبا مسیری مشابه در پیش رو بود. بلی ظاهرا اینگونه بنظر می آمد اما گروه رآس نشین و عرش رو با تثبیت هدف، جسارت، شجاعت درونی و بیشتر شانس همراه با کمک دیگران توانستند موفق شوند. تنها فرق بین این دو گروه همین است، گمشکو از این خیالات افسرده باید بگذرم تصمیمم در حال زندگی کردن بود . باید سعی کنم کمتر غُر بزنم!و بیشتر مهربان باشم!.
دوشنبه – ۱۸ اپریل
صبح وقتی از خواب بیدار شدم هوا کاملا روشن شده بود. یعنی که دیشب خیلی خوب خوابیده بودم. اما از حزن که این بیماری سنگین بر جانم نشانده جسمم کوفته و خسته است. دیگر حتا نمیتوانم از احساس این روزها بنویسم ! چونکه نمیدانم از کجا بیآغازم تا تکرار مکرر نشود؟ حس میکنم مثل سافت ویری که پر از اطلاعات است ولی عملا هیچ استفاده ی ندارد، کاملا بی کاره در گوشه کمپیوتر زندگی حضور نمادین دارم. در عین حال از اینکه از کار تا ختم تداوی رخصتی مریضی گرفته ام. حیرانم این روز ها را چگونه بگذرانم؟ ضمیر ناخودآگاه، به مغزم تلنگر می زند که بیهوده چرت بیجای به کی گویم را مزن، مغزم با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد و میگوید نگرانی خلق مکن ! بنابرین سه روز است دلگیرترم و امروز شاید فقط همین کافی باشد دلیل بهتری برای روز گذرانی پیدا کنم. در نهایت تصمیم میگیرم کتاب کافکا (نامه به پدر) را بخوانم! این کتاب در واقع نامه طولانی کافکا است که پس از تشخیص بیماری ریوی اش در فضای خیلی ناامیدی برای پدرش نوشته است. میگویند فرانس کافکا نویسنده چیره دست آلمانی با نامه بسیار مبهم و پر پیچ و خم عنوانی پدر مستبدش از تلاطم های درونی که از کودکی گریبانگیرش بوده به شیوه خیلی زیبا پرداخته است.گرچه او به ماکس دوستش وصیت کرده بود که تمام آثار او را پس از مرگش بسوزاند. اما ماکس چنین نکرد. ببینم اصل گپ چیست؟ خدا توفیق خواندن و حوصله بدهد. اما نامه یا هزیانات مرا کی خواهد خواند؟ خدا کند مثل همان نامه های ناخوانده گذشته ناخوانده نماند.! بهر حال بهتر است تا چهارم می نخستین روز آغاز تداوی دیگر هیچ ننویسم.
شب ۲۱ اپریل
هنوز یک هفته به آغاز تداوی ام باقیست! کتاب کافکا را تمام کردم. دوشنبه دوستان هالندی ام "رابرت و سونیا" به دیدنم آمده بودند. از گذشته ها گفتیم اما بخشی بزرگی از بحث ما روی واژه "حقیقت و واقعیت" در جنگ اوکراین میچرخید ! آنها زیر تاثیر مطبوعات هالند از پوتین خیلی متنفر بودند. هالندیها برای دیدن و یافتن "واقعیت" خیلی تلاش نمی کنند بلکه آن را همانگونه که برایشان می سازند میبینند. در بهترین حالت باز هم تصویر واقعیت که از میدیا و انترنت پخش می شود را بجای اصل "واقعیت"میبینند! اینها هم طبیعتن سعی می کردند تا مرا مانند خویش تابع اطلاعات درهم ریخته ی انترنت و میدیای هالند سازند. اما فقط در حد نفرین بر جنگ همرای شان سر شوراندم و بس؟ آخر میزبان بودم! رسم زندگی همینگونه بوده و هست! افکار آدمها را نمیشود در چند ساعت محدود تغییر داد. ولی باز هم نسبت به شیوه ما مردم بهتر است. زیرا ما مردم افغانستان در مورد گفتن حقیقت همیشه پله بین هستیم. روشنفکر و چیز فهم ما دل خود را به بازی با کلمات و جملات و نقل قول از اینجا و آنجا و این متن و آن متن خوش میکنند و یگان تا رفرنس راست و دروغ میدهند. سایرین در بیان حقیقت یا هر دو را ملامت میکنند یا هم قدیفه بر سر میکشند و دیگران را هم به رفتن در زیر قدیفه دعوت میکنند! اینگونه به واقعیت ها اصلا اجازهٔ آشفته کردن رویاها خود را نمی دهیم، غافل از اینکه حتا اگر بخواهیم از"واقعیت" چشم پوشی کنیم. بدون شک تصویری یا لاقل سایه ی از آن در اذهان بجا خواهد ماند. بگذریم! ناگفته نماند که کافکا مفهوم"مستبد" و "مهربان"را از پیشم گم کرد! مضاف بر این از این کتاب انتباه گرفتم که ما مثل یک توپ در ژرفنای یک اقیانوس تاریک و عمیق مجبور به حرکتیم. هر لحظه با هر حرکت نرم استبدادی آب، به سمتی نامعلومی میرویم. گرچه می خواهیم در روی آب شنا کنیم اما از ترس استبداد اصلا دست از پا خطا نمیکنیم.لهذا نه تاریخی از ما بر جا میماند، نه گذشته ای برای ما وجود داشته و نه آینده ای! صرف برای گذر زمان باید لبخند یاد ما نرود. این برداشت منست نه گپهای کافکا! چهارشنبه ۲۷ اپریل
در تونل زمان و لحد
آسمان که از صبح ابری بود هنگام عصر بکلی صاف شده بود. آفتاب از پشت پنجره به داخل سرویس بخش میبارید. دوکتور موظف در اتاق همجوار رهنمونم کرد و در امتداد یک تونل سپید بزرگ هم قد من، دوشکی را با دو بالشت برایم از قبل آماده کرد بود. بدستورش روی آن خوابیدم. از بازویم خون گرفت چیزی را هم در بازویم زرق کرد. سپس کلاهی را در سرم گذاشت و گوشهایم را با دوتا گوشکی بزرگ پوشاند و گفت: این معاینه ۲۵ دقیقه طول میکشد. سعی کن در این مدت آرام باشی. ما در اتاق مجاور هستیم اگر در طول این مدت بمن نیاز داشتی توپک رابری را در مشت چپم نهاد و گفت این را فشار بده. مرا با دکمه کنترول از راه دور داخل تونل کرد و سپس با وجود اینکه گوشهایم با گوشکی بسته بود صدا های دلخراشی را از داخل تونل میشنیدم. چند بار اندک جایم تغییر میکرد گاهی بیشتر در داخل تونل فرو میرفتم گاهی اندک سرم را بیرون میکشید! چند بار چشم بستم! در هر بار گاهی سنگ لحد و گاهی تنگی قبر بنظرم مجسم شدند و یکبار هم تونل زمان..یک گوشم بشدت میخارید اما تحمل کردم و شور نخوردم.
خلاصه زمان گذشت. اسیستانت آمد و گفت: تمام شد و در حال کشیدن سورنج بزرگی که در رگ بازویم داخل کرده بود شد! وی پس از معاینات آر-ام آی و پس از پانسمان بازویم با تبسم ناباورانه به من نگاه میکرد. سپس با همکارش شروع به صحبت کرد. ماسکی که گرداگرد چهره و دهنش را پوشانیده بود بیشتر مرا آزار میداد. چون حرفهایشان که پر از اصطلاحات طبی بود و بیشتر از پشت ماسک به غُم غُم کدن میماند را درست فهمیده نمیتوانستم. صحبتشان طول کشید. من در یک لحظه پلکهایم را روی هم گذاشتم و چهره های، تک تک اعضای خانواده، دوستان و عزیزانم با لبخند در خاطرم رژه رفتند، ناخودآگاه آهی کشیدم آهی ناخودآگاه من همیشه با آهی دیگران فرق دارد چراکه مثل یک اسم با معنی است. هنگامی چشمانم را باز کردم دیدم که هر دو به من خیره شده اند. از جایم برخاستم و پرسیدم نتیجه؟ گفتند به دوکتور یورولوگ میفرستیم ! اصرار نکردم و چیزی هم نگفتم. گرچه از مسیرهای متفاوتی ریشه پنهان کاری اینها طبیعتن به خشم و غم میرسد اما به طور مشخص غمگین یا خشمگین نبودم
فقط در یک چنین فرایند نامشخصی معادلات ذهن بیشتر روی نکات منفی می پردازد و تصویر واقعیت، در ذهن جایگزین خود واقعیت می گردد. از شفاخانه برآمدم. سایه ی دیوارها بلند شده بود ابرها نبودند و نور آفتاب چشم را نمی زد! درحالیکه زمستان وجودم میانه سرد ترین مدار ممکن جغرافیایی قرار گرفته و شیشه امیدواریم درز برداشته است! سوی خانه آمدم. نمی دانم چند ساعت گذشت تا قادر به نوشتن این گپها شدم. چهارم می اِغاز تداوی.
و گود نیوز داکتر
برای نخستین بار این نکته را در اتاق انتظار فهمیدم که مقوله (این نیز بگذرد) حرف مفت است. زیرا برای من ثابت شد که هیچگاه (این هم به این آسانی ها نگذرد). رقت انگیزترین لحظه ها را هم در همین اتاق کشیدم زیرا وقتی میفهمی کسی، هدفت را میداند ولی باز هم از تو میپرسد فقط برای اینکه بدانند راست میگی یا نه عجیب و رقت انگیز است. پیر مردی که او هم مثل من پشت همین سرویس انتظار میکشید از من دوبار پرسید تو هم برای همین تداوی انتظار میکشی؟ای وای از این تجاهل العارفانه! مسلما هر آدم عاقلی میداند که در این زیرزمینی عقب دروازه این سرویس کسی خو برای کندن گور خود نمی آید .بهر حال نوبتم پیش از کاکا ریش سفید سوالگر رسید داکتر صدایم زد و چوکی روبرویش را تعارفم کرد که بنشینم. جوان سی ساله شیک و زیبائ بود. چپن اش صاف بدون هیچ چروکی بود و در پطلونش خط اتو تیز و به وضوح از بالای ران تا روی بوتها بمشاهده میرسید. نخست با کامپیوترش مصروف شد. سکوت در فضا دفتر حکمفرما بود.! واقعن که صدای فریاد را همه می فهمند، ولی اگر صدای سکوت را بفهمی هنر کردي!
لهذا با چشم باز به نظم دادن افکاری که گاهی مثل سیل پیش دیدگانم هجوم می آوردند و رژه میرفتند مشغول بودم. در دلم میگفتم. زندگی همینست مثل توپی متحرکی در میان اقیانوس متلاطم زندگی، یک روزی شوت میشوی. چون حرکتت در میان آب است نه پشت سرت خطی از حرکتت بر جا میماند نه پیشرویت هدفی (گول) چیزی دیده می شود. فقط با یک شوت بی معنی آب های اقیانوس را میشگافتی و کور وکورانه پیش میروی تا غرق شوی.
در همین اثنا داکتر با پاره کردن رشته افکارم پرسید منتظر چه گونه خبری هستی؟ گفتم آماده هرنوع خبر! گفت خبر خوش دارم برایت! و آن اینکه معاینات آر – ام – آی سرطان را بکلی رد کرده است. و این معجزه است! فقط باید برای شش ماه تحت مراقبت جدی باشی . در ۱۲ نوامبر سال جاری شش ماه بعد دوباره یک معاینه آر – ام – آی میکنم و بس!
بدون هیچ حرفی سویش میدیدم که دکتر گفت: تو گفتی من آماده هر نوع خبر هستم من برایت خبر خوش دادم نباید منفی گرا بود و چرا این حرف را زدی؟ گفتم تشکر از خبر خوش ات اما من چهل سال پیش مرده ام برای من خبر خوب و بد تفاوت چندانی ندارد و برای اینکه از تعجب برونش آرم گفتم من از افغانستانم و سپس سپاسگزاری ازش کردم. او توصیه هایش را نوشت و یک معاینه لابراتوار برای همین امروز نوشت و مرا به معاینات ایکو رهنمون کرد و رفت
از بیمارستان برآمدم آسمان آفتابی دوباره ابری شده بود. باد مجنون وار می وزید، رعد هم می غرید اما نمی بارید، و من قدم تند کردم. نزدیک کمتر از صد متر راه نرفته بودم که صدای غرش ترم نمبر ۴ را شنیدم و با ترم سوی خانه آمدم و تا امروز فضل خدا بیخی جور جور هستم .
پنجشنبه ۱۲ ماه می ۲۲
آبی اگر بپوشی, حجابِ سیه مبند
هر نه رواق چرخ تماشات میکنند
در گلستان به سنبل و گلها میاز دست
لیکن بچشم جمله گلان یک دهن بخند
حتا به واژه های همه بیت و شعر من
اسپند دود کن بخدا چشم میزنند
گر حس و حال شاعر خود را بیان کنی
حتا که اختران به ابد عاشقت شوند
گشتم حسود باغ و گل و همرهان تو
کین ها رقیبهای دل بیکس من اند
گر راندی ام ز بندگی این را پذیر نیز
بر بستر خیال تو نجوا دگر ببند
فرش قدوم ناز تو ای کاش بودمی
بیراهه های درد به درمان کجا رسند
میترسم از نسیمی که از شوق در طواف
گل های این درخت برویت پراگنند
هرچند راز وصل تو سربسته مانده است
ایندل شکیب میکند از سالهای چند
ایست زمان
همینکه نور تنت را شبی تصرف کردجهان و گردش گیتی دگر توقف کرد
بسان (قصه و استاره ) داشت دنباله
حکایتی که به زولانه پای یوسف کرد
سکوت! مثنوی نانوشته دارد و لیک
خموش رودِ دلِ کهکشان تاسف کرد
بدست باد سپردند سرنوشتم را
پری وش ام ز مدار وفا تخلف کرد
غمین به پهلوی دریا سراب دیدم لیک
زمان به صورت مرداب آرزو تف کرد
بجز تو آرزویی نیست دیگرم حتا
بهشت و عرش خدا را گَرم تعارف کرد
نسیم وسوسه انگیز و دلفریب خزان
چو برگ زرد نوازش و در هوا پف کرد
لهیب آتش حرمان به جسم زار شکیب
سر کبودی این نیلگون تکلف کرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر