۱۳۹۵ تیر ۲۰, یکشنبه

آبی+ایست زمان


آبی اگر بپوشی, حجابِ سیه مبند
هر نه رواق چرخ تماشات میکنند
در گلستان به سنبل و گلها میاز دست
لیکن بچشم جمله گلان یک دهن بخند
حتا به واژه های همه بیت و شعر من
اسپند دود کن بخدا چشم میزنند 
گر حس و حال شاعر خود را بیان کنی
حتا که اختران به ابد عاشقت شوند 
گشتم حسود باغ و گل و همرهان تو
کین ها رقیبهای دل بیکس  من اند
گر راندی ام ز بندگی این را پذیر نیز
بر بستر خیال تو نجوا دگر ببند
فرش قدوم ناز تو ای کاش بودمی
بیراهه های درد به درمان کجا رسند 
میترسم از نسیمی که از شوق در طواف
گل های این درخت برویت پراگنند 
هرچند راز وصل تو سربسته مانده است 
ایندل شکیب میکند از سالهای چند


 ایست زمان

همینکه نور تنت را شبی تصرف کرد
جهان و گردش گیتی دگر توقف کرد
 بسان (قصه و استاره ) داشت دنباله
حکایتی که به زولانه پای یوسف کرد
سکوت! مثنوی نانوشته دارد و لیک
خموش رودِ دلِ کهکشان تاسف کرد
بدست باد سپردند سرنوشتم را
پری وش ام ز مدار وفا تخلف کرد
غمین به پهلوی دریا سراب دیدم  لیک
زمان به صورت مرداب آرزو تف کرد
بجز تو آرزویی نیست دیگرم حتا
بهشت و عرش خدا را گَرم تعارف کرد
نسیم وسوسه انگیز  و دلفریب خزان
چو برگ زرد نوازش و در هوا پف کرد
لهیب آتش حرمان به جسم زار شکیب
سر کبودی این نیلگون تکلف کرد

هیچ نظری موجود نیست: