۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

گپ از گپ میخیزه

گپ از گپ بر میخیزد

هنرمند محبوب وحید جان صابری در صفحه فیسبوکش، فلم کنسرتش را در مراسم فراغت محصلین فاکولته انجنیری بنمایش گذاشته و نوشته است بین سالهای ۶۵-۶۷ خورشیدی.

 تماشای این فلم مرا در ژرفای از نستالوژی کشانیده بود که نگاهم را کامنتی بدین مضمون جلب کرد: صابری صاحب! فاکولته انجنیری را سال شصت و پنج بسته بودند و جایش زمین شناسی بود! وحید جان در پاسخ نوشته: بلی! دوباره بازش کردند. با دیدن همین دو کامنت انگار بی اختیار چشمهایم بسته میشود و برای لحظاتی نظاره گر گذر تیر زمان؛ که با عجب سرعت کُشندۀ ئ میگذرد میشوم

آه که زندگی واقعن لبریز از نشانه هاست. گاهی یک بوی یا نگاه آشنا، گاهی یک واژه یا خنده بلند وگاهی هم حتا یک تبسم رنگین آدم را در کوچه ها و دهلیز های ذهنش ساعتها می چرخاند، مقابل دروازه های که یکبار رفته دوباره ایستاده میکند.و پس از لحظۀ یکجا با همان خاطره، به همان نقطه یا نشانۀ سحر آمیز بر میگرداند. آخر آدم یک "آه " هست و یک "دم". اما همین آدم بیچارۀ سدۀ کرونایی، اگر این روزها ساکت باشد، در جمع مرده گان کرونایی محسوب میشود. ولی اگر نوائ زندگی سر کند در این بلا تکلیفی روزگار، که نوشتن از چهره رنگین بهار حرف بی معنی، سرودن به برگهای خزان زدۀ روزگار،نشانۀ کم مایه گی و نوشتن و گفتن از بدبختی های اجتماعی، بیهودهگی،بشمار میرود، از چه بنویسد؟ مگر اینکه از گپ، گپ خیزد و تلنگری شود بر زندگی تا نشانه یا خاطره ی تازۀ که در آُئینۀ خاطرات گذشته ظاهر و با سرشاری زندگی درهم می پیچد دوباره یادداشت شود. در غیر آن نسل بنی آدم همه تا دندان غرق در سرگردانی و بدبختی تحمیل شده از سوی خویشتن اند

بنابرین ویدیوی وحید جان صابری نخست یادم انداخت که بلی دقیقآ این کنسرت در سال ۶۵ خورشیدی بود نوریه جان دختر همسایه ما هم در جمع فارغین همین دوره بود. از او شنیده بودم که عمارت فاکولته انجنیری کابل را به فاکولته زمین شناسی داده اند. اما نوریه خود محصل فاکولته انجنیری ننگرهار بود. انجنیری ننگرهار بدلایل امنیتی از جلال آباد به کابل منتقل شده بود. او از کنسرت وحید صابری در مراسم فراغتش نیز بمن گفته بود. بنابرهمین اطلاعات باید بنویسم که هم کامنت دهنده راست میگوید هم وحید جان صابری! فقط اندک غلط فهمی صورت گرفته! مضاف بر این قابل یاد آوریست تا بنویسم که دوست و همکار عزیزم نجیب جان که ما ایشان را تخلص "بی خار" داده بودیم رسمآ مرا در همین کنسرت دعوت کرده بود. چرا که برگذار کننده این محفل بگفتۀ ایشان پسر کاکای شان که مهره درشتی در فاکولته بودند بود. لهذا آنروز صبح زود به عزم اشتراک در کنسرت وحید صابری از خانه بسوی خانۀ نجیب جان شان که در وسط منطقۀ بهارستان و عمر شهید قرار داشت راه افتیدم. در وسط کوچه ما خانه "مدیر صاحب" که حالا در سیدنی زندگی دارد بود. واقعن گپ از گپ میخیزد چراکه حتمی و لازمیست تا بگویم هنگام احوالپرسی با ایشان چشمم به حویلی هندوی مقابل که اتفاقن دروازه اش باز بود افتاد. بار اول بود که دیدم تاک بزرگ و قدیمی سردار با انگور های آویزان شده، مثل یک پادشاه تکیه بر چیله چوبی ورنس شده داده و تن به خواب صبحگاهی سپرده بود. مدیر از کار و بارش میگفت اما هوش مرا انگورهای سردار برده بود. چون ما هم در شهر خود تاک و انگور داشتیم اما به چنین زیبایی اصلا خوشۀ ندیده بودم. مشغول صحبت با مدیر بودم که انگار نسیم صبحگاه بدورادور چیله چرخید، دست بر خوشه های انگور کشیده نشئه آسا لم لم برخاست و با لمس تن و روی من و مدیر سوی حویلی های کنار رفت تا به قلب های مهربان ساکنان کوچه با خمار خم حافظ شیراز که مدیر کبابش بود نفوذ کند. از مدیر خداحافظی کرده بسوی جاده شیب دار پاهین میشوم و در دوکان فرنی فروشی که با هم قرار گذاشته بودیم منتظر نجیب مینشینم! لحظاتی بعد "بی خار" به فرنی فروشی وارد میشود ولی بنحوی "خار دار" معلوم می شود. معلوم ست که اتفاقی افتاده.اما سعی میکند چهره عبوسش را با لبخندی مصنوعی بپوشاند! میپرسم چه گپ اس؟ بار ها میگوید هیچ! برو که بریم! بالاخره با اصرار پیاپی من میگوید: صرف بخاطر قولم آمدم! شب مادرم مریض شد حالا در شفاخانه اس. از تشنجات عصبی نتوانستم دوساعت بیشتر بخوابم با سراسیمگی آمدم که منتظر نمانی برویم تا ترا به پسر کاکایم معرفی کنم، خودم مجبورم زود بر گردم. منهم از تصمیمم منصرف میشوم و خلاصه قصه کوتاه با وصف اصرار پیاپی و لطف بیخار رفتنم به کنسرت وحید صابری نشد.

 از چرُت می پرم! میبینم نه تنها فلم تمام شده بلکه پردۀ لپ تاپ هم تاریک شده است. کژ بختی یا بدشانسی روزگار عصبانی ام میسازد، متوجه میشوم که نه تنها اینجا بلکه تمام عمر، بی وقفه، با چشمِ دل، غروب و طلوع جاده آمال را ابلهانه نظاره گر بودم تا مبادا ارابه بخت بیخبر گذر کند اما تا کنون نه رد پای از ارابه ئ بخت برگذرگاه آرزو پیدا شد و نه هاتفی که ندا برآورد: ناحق در آرزوی نشستن برخوان گسترده آرزوها، دست زیر زنخ به انتظار منشین! نمی شود و نخواهد شد!

آری! پیکر یخ زده از تحمل هجمه یی از "نشدن"های آنچه دل، چشم به "شدن" اش داشت، با آخرین رمق ها بی صبرانه می پرسد:آیا نوازش گرمای خورشید میسر خواهد شد؟آیا خط پایانی بر انتظار، حسرت و آرزو خواهد بود؟ آیا عمرِ برباد رفته جبران خواهد شد؟ آیا آنچه بر بال باد هوا رفت باز خواهد گشت؟ آیا حتا اگر"ناشد" ، "شد" شود فرصتی برای شادی هست؟ آیا در قمار زندگی واقعن من بد بازی کردم یا حریف قضا و قَدَر نشدم؟ آیا قواعد بازی را بلد نبودم یا اسباب بازی مهیا نبود؟ چه کسی می‌تواند مرا آگه کند با پاسخ درست از این پرسش ها تا پریشانی ز احوالم گریزان شود از نظر من زندگی یعنی همین سروده که سالهای پیش گفته ام از قالین باف گیتی 

بود و نبود

بدار آویختند ما را چو قالین روی یک دیوار 
و قالین باف گیتی دست و پایم بسته است اینبار
خیال گرم میبافم هنوزم از کلاف دل 
ببافندم! مگر در زیر پاهایت  شوم هموار
گه از بود و نبود همچون دکارت مغروق تردیدم
سرود عشق چون اقبال خوانم گاه گاه  انگار
تراشیدم ، پرستیدم ،ولی ما را  شکست و رفت
جهد از چشم بر جای گلو این حرف با تکرار 
مرا تبخیر کرده آتش هجران ببین  آهم
شراب میوه دلتنگی را سرمیکشم خونبار
بسآن پیاله چای که تلخ و چشم در راه بود
به طعم لعل لبهایش شدم سرد و زدم زنگار 
بسان دود سگرت مستم و اندر هوا نالان
رفیق لحظه تنهایی و تنهاستم  زینهار
بگوشم واژه خونسرد گشته اسم زیبایت
ز بس هنگامه اسمت شنودم از در و دیوار
تلاقی یی خط موازی دلدادگان عشق ست
هوای فاصله سرد است اما  آرزو پر بار
 شدم صورتگر نقاش ماه خوش تراش دهر
تمام عقربه ها را شکستم تا کنم این  کار
تلاطم میکند احساس در شعر شکیب و نقش
شگفتا که غریقت همچو دریا پس زنی هربار 
============================
 دکارت و اقبال راجع به فلسفه بود و نبود(دربود و نبود من اندیشه گمانها داشت


هیچ نظری موجود نیست: