۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

برداشت نادرست از واژه (قهرمان ملی)


دوستی که از نظر نحصیلی درجه بلند علمی دارد و شخصیت شهید احمدشاه مسعود را همیشه محترم میشمارد؛ اینبار در کابل رو بمن کرده گفت: من با پیشوند قهرمان ملی در پهلوی اسم احمدشاه مسعود مخالفم. درحالیکه با نگاه متعجبانه سویش میدیدم افزود: او بیادر مبارزه اش صحیح ولی (ملی؟؟) در کدام پس کوچه ای بادغیس رفته جنگ کده؟ در کدام ولسوالی پکتیا؟ در کدام علاقداری قندهار و هلمند ؟ برو بیادر همو قهرمانیش صحیح ولی قهرمان ملی اش بیخی زیاده روی است ! من که بسویش با نگاه های بی باورانه میدیدم و خاموش بودم بالاخره صبرش را با خموشی ام تمام کردم و با نوعی خشم از عدم تائید سخنانش از من پرسید بگو نی بیدر نظر تو چیست؟ 
گفتم واقعن از نظر تو قهرمان ملی یک کشور باید در کوچه کوچه ای یک کشور بجنگد تا لقب (ملی) را اخذ کند؟ با متانت و غرور پاسخ داد : بلی! گفتم: برادر عزیزم افغانستان ۳۴ ولایت ۴۴۶ ولسوالی ۲۸۰۰ علاقداری بیشتر از یک لک قریه و احتمالن بیش از دهها میلیون کوچه و پس کوچه دارد پس برای قهرمان ملی شدن آدم نیاز به چند سال عمر دارد با در نظر داشت طی فواصل که آنهم زمانگیر اس حد اقل در هر کوچه یکروز بجنگد؟ دوست عزیزم با همین سوال کوچک از غضب و خشمش فرو کاسته شد و با آرامش گفت مقصدم (ملی) است یعنی مبارزه در همان یک دره ؟؟؟ در پاسخش با همان متانت پیشتر خودش گفتم : بلی ! گاندی قهرمان هندوستان است ! ارنستو چکورا قهرمان آزاده گی ضد امپریالیزم است ماندیلا و امثالهم هیچ کدام شرایط کوچه به کوچه ای را که خودت وضع کرده ای را ندارند. 
برادرم !!! وطن در چهل سال اخیر دوبار مورد تجاوز قرار گرفت از نظر من هر کسیکه در این دوبار علیه متجاوز بپا خیسته قهرمان است اما هر کسیکه توانسته متجاوز را مجبور کند تا همرایش به عنوان یک طرف در مورد افغانستان روی میز مذاکره بنشاند همان آدم قهرمان ملی است حتا اگر یک کوچه را به نماینده گی از تمام کشوراز لوث متجاوز تا اخیر پاک نگه داشته باشد .همان یک کوچه یا یک کوه نماینده گی از تمام کشور می کند. دوست من دوباره تف و جوش بالا کرد و گفت :خی ایقدر قوماندانهای دیگر چطو؟ گفتم هر قوماندان به ذات خود قهرمان این کشور است حتا من و تو که در سازمان جوانان و حزب نرفتیم همین خودش بمعنی نفی همان تجاوز و مقاومت در برابر یک رژیم بود و در اصل خود یک قهرمانی است. اما کسیکه در کوچکترین کوه یک کشور در برابر یک ابر قدرت ایستاده و آنقدر جنگیده تا اینکه آن ابر قدرت دیگر از تصرف همان منطقه دست بشوید و همان ساحه را دیگر آفغانستان دموکراتیک نه بلکه به عنوان سرزمین آزاده برسمیت بشناسد و از واژه های اشرار و دزد صرنظر کرده و با همان اشرار دیروزه به عنوان ناجی کشورش در میز مذاکره بنشیند؛ از نظر من نماد همان ملت و قهرمان ملی همان کشورست. دوست عزیزم که دیگر خموشی اش گواهی از قناعتش میداد خیره خیره بمن نگاه میکرد.
ومن سپس با جرآت برایش گفتم : ! با یک جستجو در جستجوگر گوگل خود میدانی که بیشترین کتابها در بیشترین زبانهای دنیا حتا بزبان کوریایی و جاپانی در مورد قهرمانی مسعود به نگارش رفته و خود میدانی که هیچ کسی در جهان عاشق چشم و ابرویی مسعود نیست بلکه قهرمانی او و آوازه ای آزاده گیش او را در جهان به یک چنین شهرت جهانی رسانیده است. با مسولیت گفته میتوانم که تا حال برای هیچکس اینقدر کتاب نوشته نشده حتا ارنستو چگورا و امثالهم بنابران قهرمان ملی واژه ای بسیار کمی است برای احمدشاه مسعود و از نظر من 
مسعود را ما بخواهیم یا نخواهیم قهرمان جهانی مبارزه با پدیده کمونیزم لقب داده اند
مسعود را قهرمان دنیای اسلام راستین در مبارزه با تروریزم لقب داده اند
مسعود بدون شک امپراطور جهان آزاده گیست. اسمش مثل سایر امپراتوران آزاده و بی نظیر دیگر دنیا همیشه جاویدان خواهد بود
شما چه فکرمیکنید؟؟

قهرمان

۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

گپ از گپ میخیزه

گپ از گپ بر میخیزد

هنرمند محبوب وحید جان صابری در صفحه فیسبوکش، فلم کنسرتش را در مراسم فراغت محصلین فاکولته انجنیری بنمایش گذاشته و نوشته است بین سالهای ۶۵-۶۷ خورشیدی.

 تماشای این فلم مرا در ژرفای از نستالوژی کشانیده بود که نگاهم را کامنتی بدین مضمون جلب کرد: صابری صاحب! فاکولته انجنیری را سال شصت و پنج بسته بودند و جایش زمین شناسی بود! وحید جان در پاسخ نوشته: بلی! دوباره بازش کردند. با دیدن همین دو کامنت انگار بی اختیار چشمهایم بسته میشود و برای لحظاتی نظاره گر گذر تیر زمان؛ که با عجب سرعت کُشندۀ ئ میگذرد میشوم

آه که زندگی واقعن لبریز از نشانه هاست. گاهی یک بوی یا نگاه آشنا، گاهی یک واژه یا خنده بلند وگاهی هم حتا یک تبسم رنگین آدم را در کوچه ها و دهلیز های ذهنش ساعتها می چرخاند، مقابل دروازه های که یکبار رفته دوباره ایستاده میکند.و پس از لحظۀ یکجا با همان خاطره، به همان نقطه یا نشانۀ سحر آمیز بر میگرداند. آخر آدم یک "آه " هست و یک "دم". اما همین آدم بیچارۀ سدۀ کرونایی، اگر این روزها ساکت باشد، در جمع مرده گان کرونایی محسوب میشود. ولی اگر نوائ زندگی سر کند در این بلا تکلیفی روزگار، که نوشتن از چهره رنگین بهار حرف بی معنی، سرودن به برگهای خزان زدۀ روزگار،نشانۀ کم مایه گی و نوشتن و گفتن از بدبختی های اجتماعی، بیهودهگی،بشمار میرود، از چه بنویسد؟ مگر اینکه از گپ، گپ خیزد و تلنگری شود بر زندگی تا نشانه یا خاطره ی تازۀ که در آُئینۀ خاطرات گذشته ظاهر و با سرشاری زندگی درهم می پیچد دوباره یادداشت شود. در غیر آن نسل بنی آدم همه تا دندان غرق در سرگردانی و بدبختی تحمیل شده از سوی خویشتن اند

بنابرین ویدیوی وحید جان صابری نخست یادم انداخت که بلی دقیقآ این کنسرت در سال ۶۵ خورشیدی بود نوریه جان دختر همسایه ما هم در جمع فارغین همین دوره بود. از او شنیده بودم که عمارت فاکولته انجنیری کابل را به فاکولته زمین شناسی داده اند. اما نوریه خود محصل فاکولته انجنیری ننگرهار بود. انجنیری ننگرهار بدلایل امنیتی از جلال آباد به کابل منتقل شده بود. او از کنسرت وحید صابری در مراسم فراغتش نیز بمن گفته بود. بنابرهمین اطلاعات باید بنویسم که هم کامنت دهنده راست میگوید هم وحید جان صابری! فقط اندک غلط فهمی صورت گرفته! مضاف بر این قابل یاد آوریست تا بنویسم که دوست و همکار عزیزم نجیب جان که ما ایشان را تخلص "بی خار" داده بودیم رسمآ مرا در همین کنسرت دعوت کرده بود. چرا که برگذار کننده این محفل بگفتۀ ایشان پسر کاکای شان که مهره درشتی در فاکولته بودند بود. لهذا آنروز صبح زود به عزم اشتراک در کنسرت وحید صابری از خانه بسوی خانۀ نجیب جان شان که در وسط منطقۀ بهارستان و عمر شهید قرار داشت راه افتیدم. در وسط کوچه ما خانه "مدیر صاحب" که حالا در سیدنی زندگی دارد بود. واقعن گپ از گپ میخیزد چراکه حتمی و لازمیست تا بگویم هنگام احوالپرسی با ایشان چشمم به حویلی هندوی مقابل که اتفاقن دروازه اش باز بود افتاد. بار اول بود که دیدم تاک بزرگ و قدیمی سردار با انگور های آویزان شده، مثل یک پادشاه تکیه بر چیله چوبی ورنس شده داده و تن به خواب صبحگاهی سپرده بود. مدیر از کار و بارش میگفت اما هوش مرا انگورهای سردار برده بود. چون ما هم در شهر خود تاک و انگور داشتیم اما به چنین زیبایی اصلا خوشۀ ندیده بودم. مشغول صحبت با مدیر بودم که انگار نسیم صبحگاه بدورادور چیله چرخید، دست بر خوشه های انگور کشیده نشئه آسا لم لم برخاست و با لمس تن و روی من و مدیر سوی حویلی های کنار رفت تا به قلب های مهربان ساکنان کوچه با خمار خم حافظ شیراز که مدیر کبابش بود نفوذ کند. از مدیر خداحافظی کرده بسوی جاده شیب دار پاهین میشوم و در دوکان فرنی فروشی که با هم قرار گذاشته بودیم منتظر نجیب مینشینم! لحظاتی بعد "بی خار" به فرنی فروشی وارد میشود ولی بنحوی "خار دار" معلوم می شود. معلوم ست که اتفاقی افتاده.اما سعی میکند چهره عبوسش را با لبخندی مصنوعی بپوشاند! میپرسم چه گپ اس؟ بار ها میگوید هیچ! برو که بریم! بالاخره با اصرار پیاپی من میگوید: صرف بخاطر قولم آمدم! شب مادرم مریض شد حالا در شفاخانه اس. از تشنجات عصبی نتوانستم دوساعت بیشتر بخوابم با سراسیمگی آمدم که منتظر نمانی برویم تا ترا به پسر کاکایم معرفی کنم، خودم مجبورم زود بر گردم. منهم از تصمیمم منصرف میشوم و خلاصه قصه کوتاه با وصف اصرار پیاپی و لطف بیخار رفتنم به کنسرت وحید صابری نشد.

 از چرُت می پرم! میبینم نه تنها فلم تمام شده بلکه پردۀ لپ تاپ هم تاریک شده است. کژ بختی یا بدشانسی روزگار عصبانی ام میسازد، متوجه میشوم که نه تنها اینجا بلکه تمام عمر، بی وقفه، با چشمِ دل، غروب و طلوع جاده آمال را ابلهانه نظاره گر بودم تا مبادا ارابه بخت بیخبر گذر کند اما تا کنون نه رد پای از ارابه ئ بخت برگذرگاه آرزو پیدا شد و نه هاتفی که ندا برآورد: ناحق در آرزوی نشستن برخوان گسترده آرزوها، دست زیر زنخ به انتظار منشین! نمی شود و نخواهد شد!

آری! پیکر یخ زده از تحمل هجمه یی از "نشدن"های آنچه دل، چشم به "شدن" اش داشت، با آخرین رمق ها بی صبرانه می پرسد:آیا نوازش گرمای خورشید میسر خواهد شد؟آیا خط پایانی بر انتظار، حسرت و آرزو خواهد بود؟ آیا عمرِ برباد رفته جبران خواهد شد؟ آیا آنچه بر بال باد هوا رفت باز خواهد گشت؟ آیا حتا اگر"ناشد" ، "شد" شود فرصتی برای شادی هست؟ آیا در قمار زندگی واقعن من بد بازی کردم یا حریف قضا و قَدَر نشدم؟ آیا قواعد بازی را بلد نبودم یا اسباب بازی مهیا نبود؟ چه کسی می‌تواند مرا آگه کند با پاسخ درست از این پرسش ها تا پریشانی ز احوالم گریزان شود از نظر من زندگی یعنی همین سروده که سالهای پیش گفته ام از قالین باف گیتی 

بود و نبود

بدار آویختند ما را چو قالین روی یک دیوار 
و قالین باف گیتی دست و پایم بسته است اینبار
خیال گرم میبافم هنوزم از کلاف دل 
ببافندم! مگر در زیر پاهایت  شوم هموار
گه از بود و نبود همچون دکارت مغروق تردیدم
سرود عشق چون اقبال خوانم گاه گاه  انگار
تراشیدم ، پرستیدم ،ولی ما را  شکست و رفت
جهد از چشم بر جای گلو این حرف با تکرار 
مرا تبخیر کرده آتش هجران ببین  آهم
شراب میوه دلتنگی را سرمیکشم خونبار
بسآن پیاله چای که تلخ و چشم در راه بود
به طعم لعل لبهایش شدم سرد و زدم زنگار 
بسان دود سگرت مستم و اندر هوا نالان
رفیق لحظه تنهایی و تنهاستم  زینهار
بگوشم واژه خونسرد گشته اسم زیبایت
ز بس هنگامه اسمت شنودم از در و دیوار
تلاقی یی خط موازی دلدادگان عشق ست
هوای فاصله سرد است اما  آرزو پر بار
 شدم صورتگر نقاش ماه خوش تراش دهر
تمام عقربه ها را شکستم تا کنم این  کار
تلاطم میکند احساس در شعر شکیب و نقش
شگفتا که غریقت همچو دریا پس زنی هربار 
============================
 دکارت و اقبال راجع به فلسفه بود و نبود(دربود و نبود من اندیشه گمانها داشت


۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

زیر همین آسمان آبی

 میگویند یگانه ثمره زیستن آدمي در زیر همین آسمان آبی رنگ خدا؛ فقط چند تا  نفس است که از براي همنفسی فرو میرود. وقتی نفسي با نفسي زیر همین آسمان آبی گره خورده هم نفس میشود. آن چند تا نفس از براي عمري خاطره انگیز و قشنگ می شود! این راز را در همین فضای کوچک به تجربه نشسته ام! بقول احمدظاهر! 
کرده ام ناله بسی – در پی هم نفسی- بشنوم نیمه شبان – ناله های جرسی
همچنان میگویند، همیشه مسیر ِ حرکت ِ زورق ِ شکستهٔ بی هدف را ، زیر همین آسمان آبی فقط جهتِ جریان امواجِ آب تعیین میکند البته اگر بدنه ای در آن زورق باقی مانده باشد. این حرف را هم همینجا لمس کردم و دیدم و در نهایت با توسل به این  جمله که هر جا بروی آسمان  همین رنگ را دارد. اراده ام را تا به کمر به باتلاق سوختن و ساختن فرو کردم و میبینی که خموشم.
اما در عین حال همینگونه که میروم دلم میشه فریاد بزنم که : ای همنفس ! گیریم  آسمان همه جا آبی باشد اما این من و تو هستیم که باید با تمام توان بگردیم تا 
ببینیم آسمان دلمان  زیر کدامین قسمت از این سقف آبی ، آبی می شود.
ای همنفس! چشم های تو، امروز مرا دوباره آفرید. لطفن مرا دم به دم به نگاهی مهمان کن.نگاهی که انعکاس و انکسارش از همین آئينه تا پشت ابرها برود و خدا را به وجد و گریه آرد...
ای همنفس هربار که مستی چشمهایت،نگاه نگران مرا،تلاقی می کند. من میبینم فرشتگان زیر همین آسمان آبی دوست داشتن و دوست داشته شدن را از نگاه های من و تو می آموزند.


زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
ﻓﺮﻭﯾﺪ دانشمند بزرگ آلمانی ﺍین نکته را به اﺛﺒﺎﺕ رسانید ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ اﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ, بلکه ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺑﺸﺮ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ از عقل ﺩﺍﺭﺩ که ﺁﻥ را افکار ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ میدانند! آن افکار غیر قابل کنترول است اما من زیر همین آسمان آبی بخاطر همنفسم حتا همین افکار ناخود آگاه ام را در کنترول دارم

زیر همین آسمان کبود برایت آهنگ نیلی گگن را برگردان میکنم!

برگردان آهنگ نیلی گگن

زیر آسمان آبی
شگوفه عشق از زمین سر برآورده
دراینجا صبح دمیده 
وشب رخت بر بسته
زیر این آسمان کبود.........
............

مروارید شبنم صبح بر رخسار گلها پاشیده شد
انگار آرزوهای هر دو (گل و شبنم) بر آورده میشود
زیر این آسمان کبود ........
......
شاخه های پراگنده درختان
با شادی و  شور
آغوش درختان میبوسند
زیر این آسمان کبود...
.....
جریان آب دریا را ملاقات میکند
و سفر میکند بسوی اقیانوسها
زیر این آسمان آبی 





هی نیلی گگن کی تلی
دهرتی کا پیار پهلی
ایسی هی جگ مین
هاتهی هین صبح نی
 ایسی هی شام دهلیی
.......
شبنم کی موتی پهولون پی بهکری
دونهون کی آسُ پهلی
 هی نیلی گگن کی تلی


 بل کاتی بی لی - مستی مین کهلی
پی دو سی میلکی گلی
هی نیلی گگن کی تلی

......
نادیا کا پانی دریا سی میل کی
ساغر کی اور چلهی هیهیهیی
نیلی گگن کی تلی

۱۳۹۵ تیر ۲۳, چهارشنبه

نفس صبح و رویا بافی

 رویاهائ پگاهی

 انگار درون مغزِم آلارمِ ناشناخته تعبیه شده باشد که دقیقا صبحِ روزهای آخر هفته و تعطیلی رأس ساعت پنج، فعال میشود و وظیفه دارد تا چشمانم را باز و خواب را از سرم بپراند! اصلن مثلیکه از دوران محصلی، یک خروسِ بی محل در تنم زندگی میکند که فقط جمعه صبح ها در گوشم آذان میدهد تا طلوع صبح امید را لای تلاطم های غروب آرزو بپیچاند و در تعطیلات از بام تا شام میان جذر و مد، زندگی دست و پا بزنم.

هر چند سکوت سحر دوست داشتنی و تنهایی آفرین است، شاید هم برعکس تنهایی منجر به سکوت شود! بهرحال سکوت و تنهایی در پگاهی، یخ نگفتن و نهفتن را زودتر باز میکنند. جوانه ی آرزوی محال را میشگفاند و مجوز زیبا نویسی و زیبا سرایی را نیز صادر میکند.


یادم نمیرود پگاه یک روز جمعه در پشاور، که مثل امروز، به آذان خروس بی محل در گوشم، بیدار شده بودم و پیراهن تنبان سیاه در بر داشتم مادر مرحومم سرش را از بالشت بلند کرده گفت: او کرته سیه بخواب نصف شب است! آخر آن مرحومی چه میدانست از فعال شدن آلارم در مغزم، از آذان خروس بی محل و اینکه نفس صبح شمیم آور و پیام رسانست. مادرم کجا میفهمید که سرم برای عمیق ترین خواب سنگین است اما اضطراب مداوم، در یک فضای پوچ حرمانی، حفرۀ را در جانم باز کرده که با چیره شدن سپیدی بیشتر به درون یک سیاه چاله فراخوانده میشوم. گاهی احساس میکنم مغزم را از کاسۀ سرم بیرون و روی دروازه ی جهنم شوت کرده باشند، با اینکه خواب در تنم بپیچد دیگر چشمم پت نمیشود..

اما اکنون چرت های پگاهی، نه تنها عاری از هرگونه رویا و خیالبافیست بلکه بیشتر بر تماشای آئینۀ دهر متمرکز میشود. آُئینۀ که تلاش ناکام برای آفرینش آیندۀ زیبا، تمنای رسیدن به رویاها، را با درنوردیدن سخت راه ها از گذشته تا امروز متجلی میکند. راه های دراز و دشوار گذر که با زخمهای نشسته برتن پیمودم با دنیای متلاطمم از نظرم میگذراند. آئینه ای که نشان از دریده شدن پردۀ پندارهایم دارد و انعکاس تعجب از اینکه چطور در گذشته حتا حدسش را هم نمیزدم که روزی خواهد رسید تا چکمه های بیرحم زمان، با کشتن تندیس آرزو از روی نعش امید رد شود، شور جوانی جایش را به خستگی پیری بدهد .

  کی فکر میکرد روزی زور آدم به زندگی، به آدمهای دور و بر حتا به تنهایی خودش نخواهد رسید؟آری! تصورش هم سخت بود روزی را ببینم که بی تفاوتی طوری روی زندگی سایه بیافگند که دلتنگیهایت را از عزیز ترینهایت پنهان کنی، مضاف بر اینها کی فکر میکرد روزی بیاید که مهر، محبت، مرام، مردانگی و دوستی بین قطی هیچ عطاری پیدا نشود، انسانیت، راستی و غیرت واژه های قشنگ فقط در داخل کتابها باشد اندازۀ هوش و عقلت را با مقیاس مال که گرد آورده ای بسنجند

کی فکر میکرد روزی بیاید که با شناختن بعضی از آشنایان،در دلت بگویی کاش هرگز آنها را نمیشناختم. بعد به مهمترین درس زندگی برسی! کاش تو هم مثل آنها هوشیار بودی!آنگاه ناگذیر بپذیری که رویاهای زیبای آدمی را پایانی نیست

تلخبتانه دیگر از شفق داغ تا طلوع آفتاب بجای بافتن رویاهای زیبا، دردی در سینه و اشکی در چشم حلقه میزند. میل به گسستن بند از بند و گریه بهر استغنای عشق افزایش میابد، سرانجام تنگی نفس و سنگینی سینه، میل به فرار از "حقیقت" را تشدید میکند. فرار که مثل یک فنر کش شده اعتراف بر ناکامی دارد و رویای نوشتن تجربه های ناکام بیشتر جان میگیرد! آخر نوشتن از جفای روزگار حتا در حد یک قاب عکس کوچک هم شاید کار ارزشمند باشد. هرچند نمیدانم چگونه دفتر خط خطی ذهنم، را با خطوط راست و صاف که همگان بدانند بنویسم. اما سعی میکنم که رویاها را به فورم کاغذ دیواری قیچی و بر در و دیوار زندگی طوری بچسپانم.تا بزعم خودم مفهوم تازۀ برای دنیای خودم خلق شود هر چند دلم از دنیائ که آدمهایش همچون هوایش ناپایدارند خیلی گرفته است. گاهی آنقدر خوبند که باورت نمیشود گاه آنقدر بی‌معرفت که نفست را میگیرد. اکنون که مشغول نوشتن این سطورم روشنی تمام و کمال عالم را و تاریکی روحم رافراگرفته است. بین سکوت مبهم جهان مات مانده ام

 


قشنگ و روح انگیز

تو چون رنگین کمان پاک و قشنگ و روح انگیزی
تو چون کوه های آلپ زیبا؛ بلند و زلزله خیزی
وگر چون قله ی هیمالیا تسخیر تو سخت ست
مسخر لاجرم در قعر آغوش منِ مستانه پرویزی
دوچشمت سرزمین وحی و خود پیغمبر عشقی
تو با این خال زیبا کره ماه را بهم ریزی
بروی شيشه دل شبنم یادت همیشه هست
ولی از دامن وصلت مرا در حال پرهیزی

تو گفتی میکنی سیراب گوشم از صدایت پر
بیا بشکن سکوت؛ زنگِی بزن؛ از عشق گو چیزی
پرید هوش از سر دندان عقلم تا بدیدم دوش
در آغوش خیالم خفته ای وز عشق لبریزی
ترا عطر خیالم صبحدم عاشق کند دلبر

همین گلدسته ها با صبح بخیر یک صبح پائیزی

۱۳۹۵ تیر ۲۰, یکشنبه

نخستین آلارم وداع با دو غزل

نخستین آلارم وداع

روز آفتابی بود. از مرکز شهر، سوار بر بایسکل، در کنار رودخانه نسبتا عریض شهر ما به استقامت منزلم راه افتاده بودم. عجب لذتی دارد حین رکاب زدن به صدای امواج دریا و مرغ های دریایی گوش سپردن، چشم به آبی دریا دوختن و از رویاهای زندگی سیر نشدن. جالب اینکه دو تا قویی سفید که مانند دو توده ابر بر سطح آب دریا به آرامی در حرکت بودند چنان مرا در عالم خیال غرق کرده بودند که نه تنها خستگی دائمی که پس از تزریق واکسین سومی کرونا در تنم بستره انداخته را از تنم زدود، بلکه زیبایی های زنده گی را ولو برای چندمین بار محدود، می دیدم و می ستودم. اما با صدای زنگ ناگهانی موبایلم از تماشا و خیال مانده مجبور به توقف شدم!.شماره ناشناس بود و تا خودش را معرفی نکرد، فکر میکردم از کمپنی های آزار دهنده تجارتی انترنت یا انرژی باشد اما با معرفی اش تپش قلبم بیشتر و بیشتر شد و با ادامه سخنانش شاید روی ۱۴۰ رفت .جائیکه باد موجها را بر صخره ها می کوبید، از بایسکیل پیاده شده بودم. در حالیکه به دامنه ی انحنایی امواج خیره مانده بودم پس از اینکه نتایج معاینات خونم را از داکتر خانواده گی شنیدم با او تیلفونی خداحافظی کردم. صدای پرنده کوچک و ملایمت وزیدن نسیم در میان نیزار هوشیار ترم کرد و چشمانم را بیشتر روی زندگی باز کردم . چهره ام را در آب زلال و پاک دیدم! ترسی در چهره ام هویدا نبود اما غمی توام با امید و سکوت در درون سینه ام سرگردان میگشت. بین وهم و واقعیت گیر افتاده بودم. اگر حس آن لحظه را توصیف کنم، غربت و بی پناهی سنگینی بر من و دامن دریای شهر ما بر فضا سنگینی میکرد. شاید بزرگترین دلیلش ارتباط عاطفی ام با نزدیکانم بود! در نهایت با همین استدلال که باید فقط و فقط در لحظه حال زندگی کرد گور پدر فردا، از کنار دریا بسوی کوچه همجوار پیچیدم و سوار بر بایسکیل بسوی خانه راه افتادم.

خانه رسیدم ایمیل توصیوی داکتر رسیده بود! به شمارۀ که نوشته بود تماس گرفتم. اسمش خیلی تکان دهنده بود(مرکز سرطان درمانی شهر دلف) ولی خانمی با مهربانی ۲۲ روز بعد برایم قرار ملاقات برای معاینات آر- ام- آی گذاشت. به هیچکس در خانه از این ماجرا چیزی نگفتم. 

استدلالهای ذهنم کاملاً مخالف دانستن کسی به استثنای یکی بود. اما هر لحظه که میگذشت صدای ضربان قلبم را بیشتر می شنیدم و احساس میکردم که افکار مختلفی با اندازه و حجم زیاد به مغزم هجوم و در سرم می چرخند. سوالات نیمه تمام با سرعت از ذهنم میگذرند و انگار جدی بودن دردم را تازه میفهمم. احساس چندان ترس از مرگ ندارم. چونکه دیگر وقتی برای تردید و خیالبافی ندارم.تنها اینقدر میدانم در این خبر بد، خوابهای که میدیدم موثر بوده و اسفا که پنهان کاری هم اصلاً در قد و قواره ی من نمی گنجد

۱۴ –اپریل ۲۰۲۲-

در ماه حمل هر سال، بار ها تصور و خیالی که معنی افسوس را به پهنای آن می خوانم و حس میکنم، رهایم نمیکند. اما امسال این عادت هم کاملا دگرگون شده است. دیشب ساعت دو از خواب بیدار شدم و تا صبح نخوابیدم. بطور نورمال کار رفتم. حس میکنم نباید کسی بفهمد ناتوانم. نمیخواهم ترحم کسی را برانگیزم. آری ! خروار ها باور غلط در این دنیا وجود دارد و بعید نیست منهم در چاه یک چنین باورهای اشتباه افتاده باشم. اما به روی خودم نمی آرم. 

صابر جان برادر خانمم از لندن آمده و با برادرش خلیل جان هردو مهمانم بودند. در میزبانی نه تنها بی خوابی و دردم را باید میپوشاندم بلکه باید میخندیدم و می خنداندم. سخت بود اما توانستم خوب نقش بازی کنم. سخت تر اینکه پس از نان شب خواهش کردند آنها را تا شهر دنهاگ همراهی کنم. امروز آنها همه با خانواده من یکجا رفتند خانه خاله شان! خیلی اصرار کردند تا با آنها بروم. اما کمبود جا در موتر را بهانه آوردم. میخواستم با یکی که دلم میخواهد درد دل کنم اما نشد شاید مصلحت همین باشد. حتما جگر خون میشود. شاید بعدترها! درد خاصی ندارم. حسی مبهمی دارم. گاهی زیر پایم چنان نرم است که گوئی بر ابرها قدم می زنم. چونکه در زندگی به بسیاری از آرزوهای دست نیافتنی بعضن دست یافته ام.

 با اینحال وقتی به قافله عمر مینگرم شبیه یک دسته ی خار و خَس که در بیابان با وزیدن هر باد به چپ و راست لول میخوره زندگی کرده ام. چونکه با نداشتن کوچکترین حامی دقیقن با هر اتفاق، تصمیم عجولانۀ گرفته ام. تصمیمی که با دیروز ۱۸۰ درجه فرق داشته. شاید تحمل خیلی از رنج ها با این شیوه به نظرم ساده تر می آید. اما از این سبب دلگیرم. مبتنی بر همین اصل بر مقوله همو ساعت و همان مصلحت مکث میکنم

شنبه- ۱۶اپریل سال ۲۰۲۲

شب شد. کنار هجوم بیکران تاریکی شب، در اوج خستگی روی بسترم دراز کشیدم. تمرکزم را مبتنی بر تجارب گذشته و بر پایه افکاری کردم تا فضای آرام را برای رفتن به خواب آماده کنم. اما تقلایی رقت انگیز خاطره های ناکام گذشته با گدازه های آتشینی درونم را بیشتر در می نوردیدند. شکی نیست که این تقلا ها نه تنها خواب را از چشمانم دزدیدند بلکه به گونه ی رای به توهم حضور خیلی از آدم ها و پایان نقش همیشگی بسیاری آنها در داستان زندگیم میدادند. 

آری! خدا شاهد است در زندگی همیش نزدیکانم را به خودم ارجح دانستم. با هرکی صادق بودم.صداقتم مجوز پایین رفتن یک دانه کیله استحقاقی میدان تعلیم را هم از گلویم نمیداد. در نتیجه چنان توقعات از من بالا گرفت تا بجای افتخار بر تقسیم نیم لقمه ام از نیازمندان همان نیم لقمه، طعنه بشنوم، با پنهان کاری و عداوت هیچم شمارند! بر رخم کشند و در چشمم دروغ بگویند. انگار من چشم زخم میزنم و اسپند کمیاب شده. حتا تکت فریضه حج حق خودم را تقدیم به والدین کردم و نگفتم این حق من است و برای منست. پشیمان هم نیستم 

اما سکوت شب سنگینتر و تاریکی غلیظ تر می شود. نیروی عاطفی منفی، ناشی از شکوه و شکایتهای وابسته به گذشته به گونه ای جلوه گر میشوند که گویی آن ماجرا ها در همین لحظه در حال رخ دادن استند. حتا تاثیر گذاری رفتار و آهنگ گفتار خشمگینم را در برابر کسانی در لحظه حال میبینم و میشنوم، یکبار متوجه شدم که خواب این رفیق گریزی و قریب بر مردمک را بیشتر گم کرده ام. نفسی عمیقی کشیدم و با خود گفتم : گمشکو گله و شکایت تمام عرصه های زندگی را آلوده میکند. بگذار یک چرت دیگر به هرچیز جز چرت خودم! بلکه لشکر خواب بر جسم ناتوانم غلبه کند.آری جوینده یابنده است. طوریکه بالاخره یافتمش!! خطاب به روحم گفتم: شنیده ای که چند روزیست وارد قرن جدید خورشیدی شده ایم؟

همان حمل همان اپریل؟ با شنیدن همین سخن انگار روحم بسختی قهر میشود و از دوران جوانی یک توپِ شقایقِ حاوی خاطره دهه شصت -هفتاد را در حویلی خانه ام شوت میکند و بلافاصله آهنگ "آی آه سحرگاه تو آخر اثری بخش" در ذهنم پخش میشود و بخواب رفتم

شب ۱۷ اپریل : جالب ! امروز از خانم پینار مسئول بخش انجنیری شرکت هواپیمایی سلطنتی هالند که دوازده سال پیش کارمند شان بودم ایمیلی گرفته ام. او بر لزوم جذب کارمندان اسبق ک – ال – ام اصرار کرده و لست از بست های خالی را برایم فرستاده است! خنده ام گرفت. حتا در پاسخ یک تشکر خشک و خالی هم ننوشتم! چرایش را فقط خودم میدانم. چونکه منطقی نیست سر صحبت را باز کنم ولی بهانه بتراشم. وقتی پیرار سال تازه از کانادا برگشته بودم، کار سابقه ام را از دست داده بودم و دلم یک شغل جدید در شرکت آنها می خواست، یک شرایط جدید، دوبار برایش ایمیل کردم خیالش را نیاورد. اما حالا دگر، خسته تر از آنم که کار جدیدی را حتا اگر بتوانم، بخواهم شروع کنم. اگر زنده بودم با همین جایی که هستم ادامه خواهم داد چرا که با همه اکنون همینجا خو گرفته ام. شاید تا چند هفته پیش به کمی تغییر فکر می کردم، اما حالا فقط دلم می خواهد زمان بگذرد. نوعی بی تفاوتی در وجودم در حال نهادینه شدن است. این بی تفاوتی حتا نسبت به افراد نزدیک در خانواده تا رویکرد به همه زندگی و جامعه را در بر گرفته است. عادت هایم تغییر کرده، تا یک ماه پیش فکر می کردم تلویزیون تماشا کردن، وقت تلف کردنست، حالا تمام روز برنامه های تکراری یوتیوپ را نگاه میکنم. هربار که به قامت هرم زندگی می اندیشم متعجب و افسرده تر میشوم. به ویژه وقتی میبینم چسان عده ای خوشبخت توانستند با امداد شانس از پایین هرم برای اشغال رأس بالا بروند.، آنجا هم قناعت نکرده قصد عرش کردند و رسیدند، عده ی مثل من تا اخیر ساکن و ثابت کف هرم ماندند، درصورتی که برای هر دو گروه تقریبا مسیری مشابه در پیش رو بود. بلی ظاهرا اینگونه بنظر می آمد اما گروه رآس نشین و عرش رو با تثبیت هدف، جسارت، شجاعت درونی و بیشتر شانس همراه با کمک دیگران توانستند موفق شوند. تنها فرق بین این دو گروه همین است، گمشکو از این خیالات افسرده باید بگذرم تصمیمم در حال زندگی کردن بود . باید سعی کنم کمتر غُر بزنم!و بیشتر مهربان باشم!.

دوشنبه – ۱۸  اپریل

صبح وقتی از خواب بیدار شدم هوا کاملا روشن شده بود. یعنی که دیشب خیلی خوب خوابیده بودم. اما از حزن که این بیماری سنگین بر جانم نشانده جسمم کوفته و خسته است. دیگر حتا نمیتوانم از احساس این روزها بنویسم ! چونکه نمیدانم از کجا بیآغازم تا تکرار مکرر نشود؟ حس میکنم مثل سافت ویری که پر از اطلاعات است ولی عملا هیچ استفاده ی ندارد، کاملا بی کاره در گوشه کمپیوتر زندگی حضور نمادین دارم. در عین حال از اینکه از کار تا ختم تداوی رخصتی مریضی گرفته ام. حیرانم این روز ها را چگونه بگذرانم؟ ضمیر ناخودآگاه، به مغزم تلنگر می زند که بیهوده چرت بیجای به کی گویم را مزن، مغزم با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد و میگوید نگرانی خلق مکن ! بنابرین سه روز است دلگیرترم و امروز شاید فقط همین کافی باشد دلیل بهتری برای روز گذرانی پیدا کنم. در نهایت تصمیم میگیرم کتاب کافکا (نامه به پدر) را بخوانم! این کتاب در واقع نامه طولانی کافکا است که پس از تشخیص بیماری ریوی اش در فضای خیلی ناامیدی برای پدرش نوشته است. میگویند فرانس کافکا نویسنده چیره دست آلمانی با نامه بسیار مبهم و پر پیچ و خم عنوانی پدر مستبدش از تلاطم های درونی که از کودکی گریبانگیرش بوده به شیوه خیلی زیبا پرداخته است.گرچه او به ماکس دوستش وصیت کرده بود که تمام آثار او را پس از مرگش بسوزاند. اما ماکس چنین نکرد. ببینم اصل گپ چیست؟ خدا توفیق خواندن و حوصله بدهد. اما نامه یا هزیانات مرا کی خواهد خواند؟ خدا کند مثل همان نامه های ناخوانده گذشته ناخوانده نماند.! بهر حال بهتر است تا چهارم می نخستین روز آغاز تداوی دیگر هیچ ننویسم.

 شب ۲۱ اپریل

هنوز یک هفته به آغاز تداوی ام باقیست! کتاب کافکا را تمام کردم. دوشنبه دوستان هالندی ام "رابرت و سونیا" به دیدنم آمده بودند. از گذشته ها گفتیم اما بخشی بزرگی از بحث ما روی واژه "حقیقت و واقعیت" در جنگ اوکراین میچرخید ! آنها زیر تاثیر مطبوعات هالند از پوتین خیلی متنفر بودند. هالندیها برای دیدن و یافتن "واقعیت" خیلی تلاش نمی کنند بلکه آن را همانگونه که برایشان می سازند میبینند. در بهترین حالت باز هم تصویر واقعیت که از میدیا و انترنت پخش می شود را بجای اصل "واقعیت"میبینند! اینها هم طبیعتن سعی می کردند تا مرا مانند خویش تابع اطلاعات درهم ریخته ی انترنت و میدیای هالند سازند. اما فقط در حد نفرین بر جنگ همرای شان سر شوراندم و بس؟ آخر میزبان بودم! رسم زندگی همینگونه بوده و هست! افکار آدمها را نمیشود در چند ساعت محدود تغییر داد. ولی باز هم نسبت به شیوه ما مردم بهتر است. زیرا ما مردم افغانستان در مورد گفتن حقیقت همیشه پله بین هستیم. روشنفکر و چیز فهم ما دل خود را به بازی با کلمات و جملات و نقل قول از اینجا و آنجا و این متن و آن متن خوش میکنند و یگان تا رفرنس راست و دروغ میدهند. سایرین در بیان حقیقت یا هر دو را ملامت میکنند یا هم قدیفه بر سر میکشند و دیگران را هم به رفتن در زیر قدیفه دعوت میکنند! اینگونه به واقعیت ها اصلا اجازهٔ آشفته کردن رویاها خود را نمی دهیم، غافل از اینکه حتا اگر بخواهیم از"واقعیت" چشم پوشی کنیم. بدون شک تصویری یا لاقل سایه ی از آن در اذهان بجا خواهد ماند. بگذریم! ناگفته نماند که کافکا مفهوم"مستبد" و "مهربان"را از پیشم گم کرد! مضاف بر این از این کتاب انتباه گرفتم که ما مثل یک توپ در ژرفنای یک اقیانوس تاریک و عمیق مجبور به حرکتیم. هر لحظه با هر حرکت نرم استبدادی آب، به سمتی نامعلومی میرویم. گرچه می خواهیم در روی آب شنا کنیم اما از ترس استبداد اصلا دست از پا خطا نمیکنیم.لهذا نه تاریخی از ما بر جا میماند، نه گذشته ای برای ما وجود داشته و نه آینده ای! صرف برای گذر زمان باید لبخند یاد ما نرود. این برداشت منست نه گپهای کافکا! چهارشنبه ۲۷ اپریل

در تونل زمان و لحد

آسمان که از صبح ابری بود هنگام عصر بکلی صاف شده بود. آفتاب از پشت پنجره به داخل سرویس بخش میبارید. دوکتور موظف در اتاق همجوار رهنمونم کرد و در امتداد یک تونل سپید بزرگ هم قد من، دوشکی را با دو بالشت برایم از قبل آماده کرد بود. بدستورش روی آن خوابیدم. از بازویم خون گرفت چیزی را هم در بازویم زرق کرد. سپس کلاهی را در سرم گذاشت و گوشهایم را با دوتا گوشکی بزرگ پوشاند و گفت: این معاینه ۲۵ دقیقه طول میکشد. سعی کن در این مدت آرام باشی. ما در اتاق مجاور هستیم اگر در طول این مدت بمن نیاز داشتی توپک رابری را در مشت چپم نهاد و گفت این را فشار بده. مرا با دکمه کنترول از راه دور داخل تونل کرد و سپس با وجود اینکه گوشهایم با گوشکی بسته بود صدا های دلخراشی را از داخل تونل میشنیدم. چند بار اندک جایم تغییر میکرد گاهی بیشتر در داخل تونل فرو میرفتم گاهی اندک سرم را بیرون میکشید! چند بار چشم بستم! در هر بار گاهی سنگ لحد و گاهی تنگی قبر بنظرم مجسم شدند و یکبار هم تونل زمان..یک گوشم بشدت میخارید اما تحمل کردم و شور نخوردم. 

خلاصه زمان گذشت. اسیستانت آمد و گفت: تمام شد و در حال کشیدن سورنج بزرگی که در رگ بازویم داخل کرده بود شد! وی پس از معاینات آر-ام آی و پس از پانسمان بازویم با تبسم ناباورانه به من نگاه میکرد. سپس با همکارش شروع به صحبت کرد. ماسکی که گرداگرد چهره و دهنش را پوشانیده بود بیشتر مرا آزار میداد. چون حرفهایشان که پر از اصطلاحات طبی بود و بیشتر از پشت ماسک به غُم غُم کدن میماند را درست فهمیده نمیتوانستم. صحبتشان طول کشید. من در یک لحظه پلکهایم را روی هم گذاشتم و چهره های، تک تک اعضای خانواده، دوستان و عزیزانم با لبخند در خاطرم رژه رفتند، ناخودآگاه آهی کشیدم آهی ناخودآگاه من همیشه با آهی دیگران فرق دارد چراکه مثل یک اسم با معنی است. هنگامی چشمانم را باز کردم دیدم که هر دو به من خیره شده اند. از جایم برخاستم و پرسیدم نتیجه؟ گفتند به دوکتور یورولوگ میفرستیم ! اصرار نکردم و چیزی هم نگفتم. گرچه از مسیرهای متفاوتی ریشه پنهان کاری اینها طبیعتن به خشم و غم میرسد اما به طور مشخص غمگین یا خشمگین نبودم

فقط در یک چنین فرایند نامشخصی معادلات ذهن بیشتر روی نکات منفی می پردازد و تصویر واقعیت، در ذهن جایگزین خود واقعیت می گردد. از شفاخانه برآمدم. سایه ی دیوارها بلند شده بود ابرها نبودند و نور آفتاب چشم را نمی زد! درحالیکه زمستان وجودم میانه سرد ترین مدار ممکن جغرافیایی قرار گرفته و شیشه امیدواریم درز برداشته است! سوی خانه آمدم. نمی دانم چند ساعت گذشت تا قادر به نوشتن این گپها شدم. چهارم می اِغاز تداوی.

و گود نیوز داکتر

برای نخستین بار این نکته را در اتاق انتظار فهمیدم که مقوله (این نیز بگذرد) حرف مفت است. زیرا برای من ثابت شد که هیچگاه (این هم به این آسانی ها نگذرد). رقت انگیزترین لحظه ها را هم در همین اتاق کشیدم زیرا وقتی میفهمی کسی، هدفت را میداند ولی باز هم از تو میپرسد فقط برای اینکه بدانند راست میگی یا نه عجیب و رقت انگیز است. پیر مردی که او هم مثل من پشت همین سرویس انتظار میکشید از من دوبار پرسید تو هم برای همین تداوی انتظار میکشی؟ای وای از این تجاهل العارفانه! مسلما هر آدم عاقلی میداند که در این زیرزمینی عقب دروازه این سرویس کسی خو برای کندن گور خود نمی آید .بهر حال نوبتم پیش از کاکا ریش سفید سوالگر رسید داکتر صدایم زد و چوکی روبرویش را تعارفم کرد که بنشینم. جوان سی ساله شیک و زیبائ بود. چپن اش صاف بدون هیچ چروکی بود و در پطلونش خط اتو تیز و به وضوح از بالای ران تا روی بوتها بمشاهده میرسید. نخست با کامپیوترش مصروف شد. سکوت در فضا دفتر حکمفرما بود.! واقعن که صدای فریاد را همه می فهمند، ولی اگر صدای سکوت را بفهمی هنر کردي! 

لهذا با چشم باز به نظم دادن افکاری که گاهی مثل سیل پیش دیدگانم هجوم می آوردند و رژه میرفتند مشغول بودم. در دلم میگفتم. زندگی همینست مثل توپی متحرکی در میان اقیانوس متلاطم زندگی، یک روزی شوت میشوی. چون حرکتت در میان آب است نه پشت سرت خطی از حرکتت بر جا میماند نه پیشرویت هدفی (گول) چیزی دیده می شود. فقط با یک شوت بی معنی آب های اقیانوس را میشگافتی و کور وکورانه پیش میروی تا غرق شوی.

در همین اثنا داکتر با پاره کردن رشته افکارم پرسید منتظر چه گونه خبری هستی؟ گفتم آماده هرنوع خبر! گفت خبر خوش دارم برایت! و آن اینکه معاینات آر – ام – آی سرطان را بکلی رد کرده است. و این معجزه است! فقط باید برای شش ماه تحت مراقبت جدی باشی . در ۱۲ نوامبر سال جاری شش ماه بعد دوباره یک معاینه آر – ام – آی میکنم و بس!  

بدون هیچ حرفی سویش میدیدم که دکتر گفت: تو گفتی من آماده هر نوع خبر هستم من برایت خبر خوش دادم نباید منفی گرا بود و چرا این حرف را زدی؟ گفتم تشکر از خبر خوش ات اما من چهل سال پیش مرده ام برای من خبر خوب و بد تفاوت چندانی ندارد و برای اینکه از تعجب برونش آرم گفتم من از افغانستانم و سپس سپاسگزاری ازش کردم. او توصیه هایش را نوشت و یک معاینه لابراتوار برای همین امروز نوشت و مرا به معاینات ایکو رهنمون کرد و رفت 

از بیمارستان برآمدم آسمان آفتابی دوباره ابری شده بود. باد مجنون وار می وزید، رعد هم می غرید اما نمی بارید، و من قدم تند کردم. نزدیک کمتر از صد متر راه نرفته بودم که صدای غرش ترم نمبر ۴ را شنیدم و با ترم سوی خانه آمدم و  تا امروز فضل خدا بیخی جور جور هستم .

پنجشنبه ۱۲ ماه می ۲۲



آبی
آبی اگر بپوشی, حجابِ سیه مبند
هر نه رواق چرخ تماشات میکنند
در گلستان به سنبل و گلها میاز دست
لیکن بچشم جمله گلان یک دهن بخند
حتا به واژه های همه بیت و شعر من
اسپند دود کن بخدا چشم میزنند 
گر حس و حال شاعر خود را بیان کنی
حتا که اختران به ابد عاشقت شوند 
گشتم حسود باغ و گل و همرهان تو
کین ها رقیبهای دل بیکس  من اند
گر راندی ام ز بندگی این را پذیر نیز
بر بستر خیال تو نجوا دگر ببند
فرش قدوم ناز تو ای کاش بودمی
بیراهه های درد به درمان کجا رسند 
میترسم از نسیمی که از شوق در طواف
گل های این درخت برویت پراگنند 
هرچند راز وصل تو سربسته مانده است 
ایندل شکیب میکند از سالهای چند


 ایست زمان

همینکه نور تنت را شبی تصرف کرد
جهان و گردش گیتی دگر توقف کرد
 بسان (قصه و استاره ) داشت دنباله
حکایتی که به زولانه پای یوسف کرد
سکوت! مثنوی نانوشته دارد و لیک
خموش رودِ دلِ کهکشان تاسف کرد
بدست باد سپردند سرنوشتم را
پری وش ام ز مدار وفا تخلف کرد
غمین به پهلوی دریا سراب دیدم  لیک
زمان به صورت مرداب آرزو تف کرد
بجز تو آرزویی نیست دیگرم حتا
بهشت و عرش خدا را گَرم تعارف کرد
نسیم وسوسه انگیز  و دلفریب خزان
چو برگ زرد نوازش و در هوا پف کرد
لهیب آتش حرمان به جسم زار شکیب
سر کبودی این نیلگون تکلف کرد

۱۳۹۵ تیر ۱۴, دوشنبه

فرار ناکام از احضارات درجه یک

مرگ اندروپوف
از سه روز بدینسو، به دلیل وفات یوری اندروپوف رهبر اتحاد شوروی سابق، در افغانستان ماتم میبارید. رادیو تلویزیون سوگ گرفته بود و پیهم نغمه دلگیر شیون غم پخش میکرد.زمستان بود و احضارات درجه یک در قطعات نظامی از جمله موسسات تحصیلی عسکری نیز نافذ شده بود! روز جمعه بود. محصل صنف اول بودم. از اینکه خیلی شوخ و بیباک بودم، بی خیال از مقررات احضارات، تصمیم گرفتم هر طوری شده یک چکر تا خانه بروم. اما راه های خروجی دانشگاه همه بسته شده بودند.انظباطان از هر سو پرسه میزدند. بعد لحظه ای باخود اندیشیدن،عقل قاصرم به این نتیجه رسید که فقط از میان قطعه خود روسها میتوانم بسوی شهر بروم و بس! ورود به قطعات روسها کار سختی نبود، بسیاری از افسران و محصلینی که اندک روسی یاد داشتند میتوانستند به قطعات آنها داخل شده از کانتینهای آنها خرید کنند. گرچه بسمت چپ دانشگاه هوایی یک قطعه از روسها بود ولی درب خروج ّآن پهلوی قراوول میترولوژی و محل چنار میدان بود. لهذا از روی اجبار قطعه دیگر روسها که همجوار با غند ترانسپورت بود و دروازه ورودی اش به منطقه خواجه بغرا خیرخانه باز میشد را برای فرار برگزیدم.

بهرصورت از آمریت میدان به جاده ای که به سمت گارنیزیون روسها می پیچید راه افتیدم. وقتی در دروازه قطعه رسیدم، آنروز برخلاف معمول سه سرباز روسی آنجا نشسته بودند.  رادیو روشن بود و در میان صحبت های گوینده روسی، موزیکی با ریتم ملایم غم انگیز پخش می‌ شد، این مسئله جرئتم را سلب کرد. بنابرین به آنها یک دوبری دین(روزبخیر) گفته از پیش شان رد شدم. قدم زنان ، زیر نور شدید آفتاب مزه دار زمستانی، در امتداد محوطه قطعه که درائی دیوار نه چندان بلند از سيم های خاردار همراه با برگهای پلاستیکی بود و در هر فاصله چند صد متری، به ستونهای سمنتی و گاهی آهنی چسپيده شده بودند روان شدم، تا با تصویر دقیق تری از سیمها و ستونها، از یک بیراهه داخل گارنیزیون شوم. لهذا بدون عجله و به آرامی در کنار دیوارزمزمه کنان باخود گام برمیداشتم. راستی آن روز و شب یک آهنگ استاد شادکام "پاکم ز گنه ناحقم آلوده مخوانش"به دلم نشسته بود و به دقت بارها و بارها به واژه های هر مصرع این آهنگ حتا در اثنای قدم زدن  توجه میکردم.  انگار همین آهنگ که شعر از "طالب آملی" است تمام حرف دلم بود. بهر صورت غرق خود بودم که همصنفی و دوستم مرحوم احسان جان "وحید" را با خنده ای مختص به خودش دیدم، اوهم در حالیکه به دیوار سیم خار دار خیلی نزدیکتر ازمن شده بود، گفت: بیا بچیم میفهمم راه گریز میپالی و هردو کمی پیشتر از دیوار شکسته شده سیمی که او بلد بود داخل قطعه روسها شدیم. هنوز در امتداد عرض جاده به قصد دور شدن از سیم خاردار و پیدا کردن مسیر خروجی گپ زده به پیش میرفتیم که از روی بر آمدگی گک، تپه مانند عسکر پهره داری بسوی پایین دوید و با نشان گرفتن هر دوی ما فرمان ایستادن داد. هردو ایستادیم . احسان با روسی شکسته و ریخته چیز های گفت! عسکر گفت: فقط باایستید! لحظه ای بعد یک جگرن روسی آمد. رتبه های نظامیان ارتش شوروی را میفهمیدم. چون درس زبان روسی میخواندیم. خواستم با همان چند واژه روسی که یاد داشتم برایش بگویم ما محصل هستیم و اشتباهآ گذر ما اینجا افتید. لهذا گلو صاف کرده گفتم: مایور صاحب (جگرن صاحب)! با "صاحب" گفتن، مایور (جگرن)، احسان نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و منهم دیگر از شرم آب و خاموش شدم. احسان سپس سر صحبت را تا حدی با آن مایور یا جگرن باز کرد که از وی سگرت طلب کرد. . وی نیز از جیبش با پیشانی باز سگرت های بی فلتر را کشید و در نهایت احترام بمن و احسان تعارف کرد. من سگرت نمیکشیدم با سپه سیوه گفتن تشکر کردم. اما انسانیت این افسر نظامی روس به یک متخلف شاید  هم دشمن، هرگز از یادم نمیرود.با اینکار دوباره جرئت پیدا کردم و خواستم چیزی ازش بپرسم اما چیزی به نظرم نمی رسید، نه اینکه سوال نداشتم صدها سوال در ذهنم می چرخید، ولی نمی دانستم که چه گونه و به کدام زبان سؤالم را بپرسم ؟ شاید دنبال روشنائی حتا در مقياس یک کرم شبتاب بودم. بدین لحاظ دلم میخواست اولتر از همه مظلوم نمایی کنم. چون وقتی به جایی میرسی که میبینی دیگر آرزو و اهدافت فاش شده و ارزش دنبال کردن را ندارد، مهمتر از آن اصرار فایده ای ندارد، آنگاه اظهار پشیمانی کردن و پوزش خواستن، برای برائت گرفتن و رهایی یافتن از مشکل، حتا در قالب طرح سوال شاید ایدیای خوبی باشد.منهم دلم بود به جگرن و سرباز بگویم اشتباه کردم که از این راه آمدم. بگذار بر میگردم سوی دانشگاه! اما نتوانستم .با اینحال ساعتی گذشت و خدا میداند که حدود این یک ساعت چه حجمی از عصبانیت و ناراحتی را گذراندم.تا اینکه احسان با خوشحالی بمن گفت گپ دادمش! چپ ایته بگی، حالا ایلای ما میته! ولی آن مرحومی بازی خورده بود چرا که بلافاصله گفت : باو خدایا خیر! دیدم که دونفر از افراد مسئول خاد آمدند و ما را بسوی موتر والگاه روسی هدایت کرده به دفتر خاد محل چنار در یک اطاق خالی همراه با پرده‌های سیاه که در وزش شمال زمستان به آرامی تاب می خورند بردند.! سپس سوال های زیر با پتکه و قهر شروع شد. آیا میدانید از بیراهه داخل شدن در قوای دوست یعنی چی؟؟؟ آیا میدانید مفهوم احضارات درجه یک را؟؟ مرحوم احسان گفت : ما دنبال خریدن شکلات آمدیم. آنجا یک رفیق روسی دارم چند بار ازش خریده ام. درضمن ازش روسی یاد میگیرم. اگر این کار گناهی دارد میپذیرم اما این بیچاره رفیقم (اشاره بمن)هیچ گناهی ندارد من با خود او را برای شکلات خریدن آوردم. در این اثنا درب اتاق باز شد و آدم فربهی که لباس پروازی پیلوتی بتن داشت داخل اتاق شد! این دو نفر مستنطق به احترام وی از جا برخاستند و سلامی زدند. ما هم چنین کردیم، اما او برعکس همکارانش با مهربانی گفت: رهایشان کن! میبینی محصل اند و اشتباه کرده اند، جوان اند. مگر اشرار را از کوه گرفتی ! ؟ میدانی که نفهمیده داخل قطعه شده اند. بعد مهربانانه با ما در حالی وداع کرد که بوی زننده ودکا از بدنش متصاعد میشد. همانجا بود که دانستم نه نشئه و مستی مدیر خاد نشانه کفر او خواهد بود و نه جای نماز پهن کردن زاهد نما های چون ملا انگلیسی پل خشتی نشانه دینداری است.

تلختر اینکه یکروز بعد وقتی احضارات به پایان رسید و خانه رفتم. خبر شدم که خاله ای که همسن و سالم بود. همان دیروز از اثر جراحات سوختگی که حسب تصادف رخ داده بود،وفات یافته بود. شاید تقدیر نگذاشت در جنازه اش اشتراک کنم روحش شاد.

۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

جت و جولا-جوگی و چلو

در افغانستان اگر بخواهند کسی را تحقیر کنند با یکی از واژه های که در عنوان بالا نوشته ام بگونۀ تمسخر آمیز و نفرت انگیزی صدایش میکنند. در حالیکه برعکس در هندوستان ششمین نخست وزیر چودهری چرن سینگه و در پاکستان خانم حنا ربانی کهر وزیر خارجه و سیاستمدار برجسته این کشور، هر دو از قوم جت بوده و در بیوگرافی های شان این انتصاب قومی را با افتخار درج کرده اند. هرچند واژۀ "جت" در دورهٔ مغولی برابر با مفهوم "رعیت" آمده و جت ها مردمان پیشه ور، اهل موسیقی، آزاده و بی آزاری اند که با کوه قد می‌کشند؛ در خیمه ها گل می‌کنند و با هی- هی چوپانی در دشت ها، چون نسیم وزیدن میگیرند.اما در افغانستان همینکه با آواز بلند بالای کسی صدا بزنی در پاسخ با تحقیر میگوید: او جت آرامتر! میشنوم!!

 شاید همین تحقیر مروج و مرسوم سبب سلب جرُئت فرزندان اینها برای نرفتن به مکتب شده است. در گذشته ها همه ساله موقع بهار چند خانوادۀ جت که زنان شان پیشه بزازی داشتند از مناطق گرمسیر به شهر ما میآمدند و خانۀ را به کرایه میگرفتند.برعکس خانواده های محروم و فقیر دیگر که دایره و غربال میفروختند نیز به شهر ما می کوچیدند که اکثرا غژدی نشین بودند. یکی دو تا خیمۀ اینها در میدانی راه امام حداد و خشک نزدیک به خانۀ دوست و همصنفی عزیزم آقامحمد احمدی بود

یکی از این پارچه فروشان معروف مارفه نام داشت که با پشتارۀ تکه های رنگارنگ به خانه ما می آمد. او زن مهربان مودب و کاکۀ بود که با حسن اعتماد بالای زنان شهر گاهی حتا به قرض سال تکه میفروخت. اما از غژدی نشینان صرف پسری همسن و سالم که غربال و دایره میفروخت و بچه ها نعمت جت میگفتندش را به یاد دارم. یکبار از او خواستم خود را بمکتب شامل کند درپاسخم گفت: پدر کلانم میگه در اصل ما اولاده داود پیامبر هستیم. اما او ما را بد دعا کرده که دنبال رزق و روزی سرگردان باشیم.مکتب بما نیامدس.از آن پس در هرکجای دنیا که این مردمان را میبینم.همین گپ و ذهنیت نادرست نعمت یادم می آید.

شوربختانه در افغانستان این قوم را با تحقیر بنامهای جت، جولا و چلو، در ایران و آسیای میانه بنامهای کولی، لولی، سوری، غربتی و غربال بند، در کوئته و زاهدان لوڑی، گلام، کم ذات، چلی و در پاکستان با عناوین گودار و جوگی میشناسند. اما در هالند کسی به اسم لیمونی که از رومانیا بود و حساب عددی را از یک تا ده به فارسی میشمرد در پاسخ به سوالات هویتی ام گفت:ما سیگان هستیم و در پهنۀ دنیا تیت و پراگنده ایم. وی در واقع با تکرار تقریبن عین گپ های نعمت جت، در حالیکه چهره اش با خندۀ جالبی، خواستنی و دلنشین تر میگردید و با اظهار رضائیت کامل از زندگی گفت: ما وطن خاص نداریم. در سفر زاده میشویم و در سفر میمیریم.! از حرفهایش متاثر شدم و سعی کردم بگویم: متاسفم برای قومی که راه طی شده را بی اعتنا به عنصر زمان، با این اندیشه پوچ، بشکل دایروی هنوز دور میزنند و بار بار در همان نقطه اول می ایستند ولی نتوانستم.

اما خاستگاه اصلی قوم جَت کشور هندوستان بویژه کناره رود سند پاکستان می‌باشد. نفوس این قوم تنها در هندوستان مطابق به سرشماری سال دوهزار دوازده میلادی به هشتاد و سه میلیون تن، حدود سه برابر نفوس کل افغانستان میباشد. کوچیدن این مردم از هندوستان به سراسر خراسان قدیم، مطابق به منابع تاریخی به درخواست بهرام گور از شنگل پادشاه هند صورت گرفته است. با استناد بر همین منابع حدود چهار تا دوازده هزار موسیقیدان که لولیان و کولیان یاد میشدند به ایران سرازیر شدند. مولانا در مصرع از غزل (من مست تو دیوانه ما را که برد خانه) از لولی چنین میگوید: ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

و احمدظاهر با آهنگ ( عشق و مهرت کولی زیبای من - رشته ها بسته است و اندر پای من) از کولی های زیبا میگوید

ناگفته نماند که ریشه تاریخی این کوچ به دوران هخامنشیان بازمیگردد و شاهنامه فردوسی چنین بدان اشاره کرده است

از آن لوریان برگزین ده هزار                         نر و ماده بر زخم بربط سوار

به ایران فرستش که رامشگری                            کند پیش هر کهتری بهتری

چو برخواند آن نامه شنگل تمام                            گزین کرد زان لوریان به نام              

چو لوری بیامد به درگاه شاه                                  بفرمود تا برگشادند راه

به هر یک یکی گاو داد و خری                            ز لوری همی ساخت برزگری

کند پیش درویش رامشگری                               چو آزادگان را کند کهتری

نکته قابل دقت اینست که علاوه بر جت ها دلاک ها را هم در افغانستان مطربان میگویند و نگاه جامعه هم به آنها مثل جت ها تحقیر آمیزست آنها هم اهل طرب و موسیقی هستند. پس آیا فقط موسیقی مخرج مشترک این دو قوم است؟ این سوال را از هرکه پرسیدم پاسخش منفی بود. فقط بعضی ها گفتند: پیشه سلمانی منصوب به سلمان فارس صحابه مبارک پیامبرست. اما بعضی از مردم عقیده دارند که دلاک ها راز دار نیستند.خلاصه اینکه در همه جای دنیا بویژه در پهنه بزرگ خراسان زمین، گروه هایی با ویژگیهای مشابه به کولی ها وجود دارد که گاه با ترنم تار، گاه با شور سُرنا و گاه با نوای نی، شور موسیقی را ارزانی مردم میدارند. پس واضح است که مطربان دلاک جدا از جت ها هستند.در محفل عروسی برادر دوستم شهید داکتر انورعیار در کبابیان پشاور هنرمند از این قوم آهنگ ذیرین را به لهجه مشرقی میخواند این آهنگ در ذهنم ثبت شده و هرگز یادم نمیرود

بدست چپ ات علیکین اس - به جیب ات پودر مله تین اس کنه

کتی ما دو بجه وعده کدی- مره تا شش بجه ایستاده کدی

از حمام برآمدی جان ته صفا کدی - لنگ ته بالا کدی

 لشکر مسلمانان عرب به فرماندهی محمد بن قاسم ثقفی، در سدهٔ هشتم میلادی با قوم اصلی جت در سرزمینهای سند جنگیدند. پس از آن جت ها از خاستگاه اصلی شان سند بالاجبار به سوی پنجاب کوچیدند. آنهائیکه در غرب پنجاب متوطن شدند به اسلام گرویدند، آنانیکه در شرق پنجاب ماندند پیرو آیین سیکه شدند و در سایر مناطق هندو باقی ماندند.

 گپ آخر اینکه: منظورم از نوشتن این نوشتار صرفنظراز جنبۀ تاریخی یا مبنائ خاطره نویسی اش، آسیب شناسی این مردم بیچاره از منظر جامعه شناسی است. آشنائ در زاهدان این مردم را اصالتن کم ذات ، تغیر ناپذیر و غیر قابل اصلاح توصیف میکرد! پس اگر بر فرض محال همینگونه که آنها میگویند هم باشند در حیرتم از اینکه: چرا عده ای ذاتا بزرگ زاده می شوند، عده ای بزرگی را به دست می آورند و عده ای بدون آنکه بدانند بزرگی را با خود دارند، در حالیکه عده ای هم مثل این نگون بختان برعکس بر چسپ کم ذات میخورند!!؟ شاید هم کم زات بدنیا آیند.؟؟؟ در مورد مسئله تغیر باری لا به لای لغت نامه ها به دنبال سخت ترین واژه میگشتم که با واژه " تغییر" رسیدم. آری! تغییر نه تنها که آسان نیست بلکه طاقت فرساست. بویژه تغیر سبک زندگی ! تغیر ذهنیت! گاهی هرچند تلاش کنی دگرگون نمیشوی، گاهی حتا عوض کردن لباسی که سال ها با آن انس گرفته ای سخت ترین کار دنیاست چه رسد به تغیر ذهنیت. تغییر عظیم ترین شجاعت زندگی هر انسانی است، مهمتر اینکه بنظر من انسانهای عادی فقط آرزوی تغییر در سر دارند و انسان های شجاع، شجاعت تغییر را! از این لحاظ با صراحت گفته میتوانم که نخست وزیر و وزیر خارجه شدن دو نفر از این قوم در دو کشور دال بر این حقیقت است که اینها مردمان عادی نیستند و شجاعت تغیر را دارند ولی شاید عواملی باشد که اینها را به تغیر نمیگذارد! یکبار از رئیس خان همکارم در قوای هوایی شنیدم در مناطقی از خوست خانه دلاک را هر ساله به آتش میکشند تا مبادا صاحب نان و روزی شود و از پیشه اش دست کشد. اگر چنین رسم باشد پس معلومست که شاید مردم اینها را به تغیر نمیگذارند. هرچند تجربه بمن آموخت که برای خود من هم "تغیر" کار آسانی نیست زیرا یکبار اگر از چیزی خوشم آمد ذهنم در همانجا سنگک میشود و هرگز تغیر نمیکن