۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

سیده چلو- جلتهی کرو

 نخستین بار بود  که برای اجرا وظیفه رسمی برای یکشب به دهلی جدید رفته بودم! و از قضا شامگاهان از کار فارغ و به اقامتگاهم"هوتل آشوکا" رسیدم! در لابی هوتل  از همکارانم خواهش کردم  از اینکه در این شهر نابلدم و فردا هم واپس بکابل میرویم! همراهی ام نمایند تا در شهر  گردشی نمایم و در ضمن چیزی خریداری کنم! اما با تاسف که همه ء همکاران  از رفتن با من در شهر معذرت خواستند و باتفاق هم گفتند: خسته ایم و به چیزی هم ضرورت نداریم!! میخواهیم استراحت کنیم! بمن هم نصیحت پدرانه کردند که در این ناوقتی کجا میخواهی بروی ؟ بنشین باز در دفعه دیگر درست چکر بزن! 
 با مایوسی به آنها گفتم من باید شهر بروم! زیرا فلم عکاسی محفل یک دوستم  را آورده بودم که باید برایش چاپ میکردم ! لهذا بار دیگر خطاب به همه گفتم خیر حد اقل بمن بگوئید که  از کدام طریق و چگونه به شهر بروم! و بر گردم؟ 
در حالیکه
شب آرام آرام چتر سیاهش را میگسترانید, انجنیر لطیف رو بمن کرده گفت:  دهلی شهر بزرگیست در این شامگاهان نمیشود گردش کرد ولی اگر هر سودای کار داری میتوانی از آئینه مارکیت که در فاصله 5 کیلومتری هوتل قرار دارد خریداری و تهیه کنی! همینکه از در هوتل خارج میشوی, در بیرون درب هوتل ریکشا ها منتظر مسافرین استند!  فقط بگو آئیینه مارکیت! میبریت.در آنجا همه چیز یافت میشود! میتوانی با همان ریگشا هم واپس برگردی !  اما هوش کن که سرت نفهمند نابلد هستی در غیر آن  در تمام شهر چکر میگردانیت و پول را مطابق به کیلومتر ازت میگیرد
در حالیکه  با دقت و ناباوری بسوی لطیف مینگریستم  - لعل محمد صدایش را کشیده گفت: فقط برای اینکه بفهمند بلد هستی پس از اینکه گفتی آئینه مارکیت- اگر ریگشا وان چیزی گفت- بگو : " صفدر جنگ سی اودر" باز اونها میدانند که بلد هستی! با علامت تائید سر جنباندم و لحظهء درنگ کردم تا  اگر کدام بنده خدا پیدا شود و همراهی ام نماید اما دیدم کسی رونده شهر نیست ناچار بتنهائی بطرف درب خروجی هوتل در حرکت شدم و به ریگشاوان که منتظرانه دهن درب هوتل ایستاده بود. با صدای مسلط و فرمان گونه گفتم " آئینه مارکیت "و همینکه صدای ریگشاوان را که گفت" بیهتو" شنیدم درب پلاستیکی ریگشا را بطرفم کشانده و با اکت و اداء آمرانه  گفتم "صفدر جنگ سی اودر" ریگشا وان نوکر منشانه گفت" جی صاحب " و بسرعت ریگشا را حرکت داد و همزمان  شروع کرد به حرف زدن, طوریکه در آئینه ریگشا  طرفم میدید و پیهم خطاب بمن حرف میزد من که نمیدانستم چه میگوید و در پاسخ چه باید بگویم پس از چند بار جی- جی گفتن بالاخره بالای ذهنم فشار آوردم و دو جمله کوچک که از فلم های هندی آموخته بودم  تحویل ریگشاوان دادم  و مغرورانه برایش گفتم " بهایی- جلتی کرو- سیده چلو" یعنی مستقیم برو و عجله کن
ریگشاوان با شنیدن این دو جمله ام شروع به داد فریاد تضرع آمیز کرد و در حالیکه دستش را طرف پیشروی سویچ بورد ریگشا میکرد و پیهم میگفت تهیک هی ولیکن .. سپس بزبان اردو میگفت و میگفت و میگفت ...من که نمیفهمیدم چی میگوید  فقط در پاسخ میگفتم جی جی مگر " سیده چلو جلتی کرو" باز ریکشاوان با تضرع حرف میزد و بسرعت رانندگی میکرد سرانجام دیدم ریگشا از جاده پخته به جاده خاکی که در سطح مایل و کمی بلند تر از جاده اصلی قیر ریزی شده داخل شد این جاده خاکی  به یک میدانی منتهی میگشت و در این میدانی دو دایره بزرگ که با موبلائیل موتر چرب شده بود. قرار داشت. ریگشا در گوشهء  توقف کرد ! به چهار طرف نگاه کردم که نه مارکیتی است و نه دکانی بجز یک مستری گری و یک ورکشاپ آلات برقی میخواستم  از ریگشاوان بپرسم که من آئینه مارکیت میروم اینجا کجاست؟دیدم ریگشا وان از ریگشا پیاده شد و به احترام دوبار خود را خم  و بسویم  رام - رام کرد و سپس  از زیر چوکی پیشروی خود یک بقچه کوچک لته پیچ چرک را که د.ر بین آن  یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید روسی مانند پیچانیده شده بود کشید (اتفاقآ ما هم در پشاور یک چنین تلویزیون خشره داشتیم ) و با دست بسوی ورکشاپ ترمیم تلویزیون اشاره کرد! در حالیکه بصدای بلند مملو از تضرع دوباره بسویم رام رام میکرد! بسرعت بسته لته پیچ تلویزیون را به ورکشاپ برد و با عجله برگشت و پس از چند بارشکریه – شکریه گفتن دوباره براه افتاد.
 اینجا بود که من تازه فهمیدم که مقصد این بیچاره از آن گفتگوی بی حاصل با من در طول راه چه بوده است!!! این بیچاره در طول راه بمن میگفته که از راه صفدر جنگ مستقیمآ به این دلیل رفته نمیتوانم که میخواهم در عرض راه این تلویزیون را تحویل ورکشاپ بدهم و بعد ترا به آئینه مارکیت میرسانم در حالیکه من بر عکس میگفتم" سیده چلو-جلتی کرو"  و این بیچاره باز بتکرار مکررات میگفت که سیده نمیشود ! مجبورم  اندکی راهم را  کج کنم!و اشاره اش بسوی دش بورد هم به این معنی بوده که از چند کیلومتر راه که بخاطر رفتن به ورکشاپ  در ستند کیلومتر اضافه میشود از من پول نمیگیرد !  اما من با نا فهمی شله بودم که ( سیده چلو – جلتی کرو-)
در  حالیکه  از این ماجرا جالب شگفت زده شده  بودم  به آئینه مارکیت رسیدیم ریگشا وان کیلومتر را نشان داد که باید مطابق به آن  15 کلدار پرداخت میکردم اما او  منصفانه گفت چون راه را  کج کرده است از من فقط 12 کلدار میگیرد. از نافهمی خودم خنده ام گرفته بود در همان زمان همین داستان حضرت مولانا در نظرم مجسم شد.  راستی ماجرای من نیز چون داستان مولانا همان قصه "انگور و عنب و استافیل" است اما با اندکی تفاوت!!!

 دیشب در گشت و گذار به دنیا مجازی, چشمم به شعر ذیرین از خداوندگار بلخ افتاد
چار کس را داد مردی یک درهم                    
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد، گفت: لا                   
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت: این بنم                   
من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را                   
ترک کن، خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند                       
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم می زدند از ابلهی                     
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان   
گر بدی آنجا بدادی صلحشان 
با خوانش همین شعر سفینه ذهنم بسرعت بسوی خاطرهء پرواز کرد که آنرا از 19 سال بدینسو همیشه با خود دارم  و شباهتی زیادی به 
همین داستان حضرت مولانا دارد لهذا آنرا بدون کم و کاست تقدیم عزیزان مینمایم .


زوترمیر ۲۰۱۳میلادی

هیچ نظری موجود نیست: