۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

دنیـا؛ عروس هزار داماد







همۀ متفکران و خردمندان و افرادی که به سرگذشت انسان و مسیر زندگی انسانی علاقه‌ مند بوده‌اند؛ به موضوع ناپایداری و بی‌اعتباری جهان، نگاهی عمیق داشته و به این مسئله با دقت اندیشیده؛ تدبر و تفکر کرده‌اند.  ارزیابی خردمندانه‌یی از بشر و زندگی او داشته‌اند، از سیال و گذران بودن زندگی و کوتاه بودن عمر انسان نسبت به عمر جهان هستی، همیشه گله کرده‌اند و فلسفه آمدن به این دنیا و ماندن کوتاه در آن و در آخر به زیر خاک رفتن نابود شدن به نحوی که امیدی به بازگشت نیست، درک و فهم نکرده‌اند و همیشه به دنبال کلید این راز و گشودن این اسرار پنهان برای بشر بوده‌اند.
موضوع دیگری که ذهن همه متفکران و اندیشمندان را به خود مشغول داشته است، موضوع مرگ و اجل است که وضعیت آن بر هیچ‌کس مشخص نیست و راز آن را کسی نگشوده است.
شاعران و سخن‌سرایان پارسی که اغلب آنها بر علوم و حکمت زمانۀ خود، آشنا و تعدادی از آنها مسلط بر دانش روز و حکیم و علامه دوران خود بوده اند، نگاهی مشابه به موضوع ارزش دنیا یا در حقیقت بی‌ارزشی دنیا، نگشوده بودن راز درون پرده، قضا و قدر و اختیار داشته‌اند و در باره اسرار مرگ انسان و برای بسیاری از متفکران، عاقبت انسان و این‌‌که انسان به کجا می‌رود؟ دیدگاه‌های متفاوتی دارند.
در ادبیات پارسی و به ویژه شعر پارسی دربارۀ ناپایداری دنیا برای انسان و بی‌اعتباری آن، بحث‌های فراوانی مطرح و اشعار زیادی سروده شده است
که تقریباً همگی انسان را به نداشتن حرص و آز و علاقۀ وافر نداشتن به تجملات دنیایی و غنیمت دانستن دم و لحظه و خوش‌باشی در همه لحظات توصیه کرده‌اند. به خصوص شاعران و عرفا و صوفیان تأکید بیشتری بر بی‌علاقگی به دنیا و در فکرت عقبا بودن، دارند.
در این نوشته، نظر و دیدگاه چند تن از حکیمان، سخنوران و شاعران پارسی‌گوی، دربارۀ بی‌اعتباری دنیا، گذر عمر، ناپایداری دنیا، کوتاهی عمر و نداشتن حرص و آز و نگرویدن به مال و منال دنیا، ناگشوده بودن راز مرگ، غنیمت شمردن دم و لحظه و آزاد و رها بودن از قیود دنیایی، آورده می‌شود.
·                                   حکیم فردوسی
·                           Afbeeldingsresultaat voor ‫فردوسی‬‎         حکیم فردوسی زنده‌ کنندۀ زبان پارسی و اساطیر ایرانی، در بعضی ابیات شاهنامه فردوسی، حکیمانه جهان را مورد خطاب قرار می‌دهد که اگر قرار است هر آنچه به وجود می‌آوری، دوباره همه را چون گیاه درو کنی، چه سودی برایت دارد که این کار را مکرر انجام می‌دهی؟

جهانا مپرور چو خواهی درود -           چو می بدوری پروریدن چه سود؟

تعدادی از ناموران و دلیران و نامداران شاهنامه در تقابل با دشمن کشته شده و به خاک می‌افتند، فردوسی در این موارد هم به روزگار خطاب می‌کند؛ چرا یکی را به چرخ بلند می‌نشانی و بعد به خاکی می‌سپاری؟

برآری یکی را به چرخ بلند -                   سپاریش ناگه به خاک نژند
حکیم فردوسی می‌گوید، جهانی که همه چیزش چون باد در گذر است و فقط افسوس آن برای انسان می‌ماند، موجب شادمانی خردمندان نمی‌گردد و بدان دل نمی‌بندند، چون کردار و رفتار دنیا در نزد خردمند چون بازی کودکانه بیش نیست؛
جهانا سراسر فسوسی و باد - به تو نیست مرد خردمند شاد 
به کردارهای تو چون بنگرم -  فسوس است و بازی نماید برم
حکیم فردوسی جهان و چرخ بلند را به پهلوانی تشبیه نموده است که به دستی کلاه سروری دارد و به دستی دیگر کمند، و به بعضی افراد کلاه سروری می‌دهد و از آن طرف، با همان کمندی که در دست دارد، به کسی که سروری داده از جایگاهش می‌رباید و به فنا می‌سپارد.
چنین‌ست کردار چرخ بلند- به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه -ز خم کمندش رباید ز گاه
حکیم فردوسی به دلیل خواص جهان که بدان‌ها اشاره کرده است، در اشعاری دیگر، به جهانیان سفارش‌هایی دارد که نباید در جهانی که ماندگار نیست، حرص و آز داشت و بابت این جهان سراسر فسوس و باد، غم نخورد؛
جهان چو برو بر نماند ای پسر تو نیز آز مپرست و اندوه مخور
حالا که جهان این‌گونه است، بهتر است جهان را با بدی و ناجنسی طی نکنیم و مدام در فکر نیکی باشیم و حالا که نیک یا بد، پایدار نیست و دنیا در گذر است، از خود نیکی و نیکنامی به یادگار بگذاریم؛
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
 نباشد همی نیک و بد پایدار
 همان به که نیکی بود یادگار
جهان و روزگار وفایی ندارد و چون در آخر کار همه باید سر روی خشت بگذاریم، پس نباید به این گیتی دل بست و نسبت به آن مهری شدید در دل قرار داد، چون در نهایت همه را به‌دست باد خواهد سپرد، پس باید در چنین دنیایی همیشه آماده رفتن بود؛
سپهر بلند ار کشد زین تو - سرانجام خشت‌ست بالین تو
دل اندر سرای سپنجی مبند - سپنجی مباشد بسی سودمند
یکی پند گویم ترا من درست - دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان را چنین است رسم و نهاد- برآرد ز خاک و دهدشان به باد
نه ایدر همی ماند خواهی دراز-  بسیجیده باش و درنگی مساز
با بازیگری ماند این چرخ مست-  که بازی نماید به هفتاد دست
زمانه سراسر فریب است و بس-  نباشد به‌سختیت فریاد رس
جهان را نمایش چو کردار نیست - بدو دل سپردن سزاوار نیست
به هر حال، روزگار و گیتی چنین شیوه‌هایی دارد و نباید به دنبال چرایی و رازش هم بود؛
چنین‌ست رازش، نیاید پدید-    نیابی به خیره، چو جویی کلید؟
·            

  خیام

             حکیم عمر خیام که فیلسوف،  ریاضی‌دان و هم ستاره‌شناس است Afbeeldingsresultaat voor ‫عمر خیام‬‎شعر هم گفته است و رباعیاتش نه تنها در کشورهای پارسی‌زبان بلکه در دنیا شهرت دارد، نگاهش به دنیا به شیوه دیگری است. خیام نیز جهان را گذران و بی‌اعتبار می‌داند و توصیه‌اش مدام این است که غم جهان گذران نباید خورد و فرصت را باید غنیمت دانست و شاد بود؛
برخیز مخور غم جهان گذران - بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی - نوبت به تو خود نیامدی از دگران
بنا بر اعتقاد خیام، کسی به فردا دسترسی ندارد و هر فکری که دربارۀ فردا داشته باشی، سودایی بیش نیست، پس بهتر است که عمر را تباه نکنیم و شادی را از یاد نبریم چون نمی‌دانیم که باقی عمر چه مقدار است و چه ارزش گران‌بهایی دارد؛
امروز تو را دسترس فردا نیست و اندیشه فردات به‌جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
خیام می‌گوید از کسانی که این راه دور و دراز زندگانی را رفته اند، کسی برنگشته است تا به ما بگوید که راز و اسرار بعد از مرگ چیست، پس ای انسان بر دو راهۀ آز و حرص، و نیاز به فردا، ساکن و باقی نباش چون برنمی‌گردی؛
از جمله رفتگان این راه دراز بازآمده کیست تا به ما گوید راز پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز کسی از افراد انسان و بشریت نتوانسته اسرار و راز مرگ را بر ما آشکار نماید و همۀ افراد بشر در هر سطحی از دانش و دانایی، در این مورد دچار عجز و درماندگی می‌باشد، چون بی‌اطلاع است؛
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد عجز است به دست هر که از ماد زاد
هرچه که در جهان وجود دارد، برای انسان حالت هیچ و باد را دارد، چون در حقیقت، انسان در نهایت چیزی در دست ندارد و دست خالی از جهان می‌رود. هر چه در دنیا وجود دارد، با نقصان و کمبود روبه‌روست و از بین رفتنی است، پس می‌توان فکر کرد که هر چه هست، در حقیقت وجود ندارد و یا برعکس؛
چون نیست ز هرچه هست جز باد به‌دست چون هست بهر چه هست نقصان و شکست
انگار هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست
در این جهان ناپایدار، بازهم افرادی پیدا می‌شوند که وقتی مالی و یا اموالی به‌دست می‌آوزند، به خود غره می‌شوند ولی مدتی که بگذرد، ناگاه اجل بر وی وارد می‌شود و همه چیز را بر باد می‌دهد؛
هر یک چندی یکی برآید، که منم با نعمت و با سیم و زر آید، که منم چون کارک او نظام گیرد روزی ناگه اجل از کمین درآید، که منم
خیام معتقد است که پس در جهان و دنیای با این اوصاف گفته شده، نباید نه غم آنچه گذشته را بخوریم، ونه غم فردایی که نیامده، و حال و دم را باید غنیمت شمرد و خوش بود؛
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن - فردا که نیامده است فریاد مکن
 بر نامده و گذشته بنیاد مکن -حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
·              ناصر خسرو

·          Afbeeldingsresultaat voor ‫ناصر خسرو‬‎     ناصر خسرو از شاعران پارسی‌گوی است که در اواخر قرن چهارم در قبادیانِ بلخ متولد شده و در یمگان از نواحی بدخشان وفات یافته است. عنوان حکیم که که در کتاب‌ها و اشعار وی ذکر شده است، به گزافه نبوده و در آثارش مشخص می‌گردد که به فلسفۀ ارسطو و افلاطون و فارابی و ابن سینا آشنا بوده و بسیاری از تألیفات حکمای قدیم یونان را خوانده و از آنها ذکری کرده است.
ناصر خسرو از ابتدای جوانی در تحصیل علوم و فنون و السنه و ادبیات رنج فراوان برده و قرآن را از حفظ داشت و تقریباً در تمام علوم متداوله عقلی و نقلی آن‌زمان و به ویژه علوم یونانی از هندسۀ اقلیدس و طب و موسیقی و بالاخص علم حساب و نجوم و فلسفه و همچنین در علم کلام و حکمت تبحر داشت.
ناصر خسرو که از چهل سالگی از نظر فکری متحول شده و به دنبال بحث و فحص و استدلال و حقیقت‌جویی، به نقاط و کشورهای زیادی مسافرت نمود و با افراد زیادی از نحله‌های فکری گوناگون بحث و گفتگو نموده است،
مانند شعرای دیگری چون خیام، معتقد است که به فردای نیامده و دیروز گذشته نباید فکر کرد و امروز که پیدا و مشخص است، ملاک رفتار و عمل و تصمیم است؛
پیمانه این چرخ را همه نام‌ست معروف به‌امروز و دی و فردا فردات نیامد و دی کجا شد زین هر سه جز امروز نیست پیدا
همچنین این جهان را خواب آشفته‌یی می‌داند که نبایستی بدان دل‌خوش بود و به آن دل بست.
این جهان خواب‌ست خواب ای پور باب شاد چون باشی بدین آشفته خواب دل بر این آشفته‌خواب اندر مبند پیش کو از تو بتابد، تو بتاب
حکیم ناصر خسرو در اشعار خود به صورت مکرر به مذمت دنیا و هرچه در آن است، پرداخته و مانند شعرای دیگر حرص و آز داشتن و علاقه به دنیایی که در نهایت آن مرگ و اجل است را، منع کرده است.
چون خورم اندوه، چون همی بخورد گردش این چرخ مرده‌خوار، مرا
ناصر خسرو نیز مانند فردوسی که جهان و چرخ بلنذ به کسی تشبیه کرده که هم کلاه سروری دارد و هم کمند، جهان را به کسی تشبیه کرده که در یک دست شکر و شیرینی دارد و در دست دیگرش، تبر برای فرستادن انسان به دست مرگ؛ جهان اگر شکر آرد به‌دست چپ سوی تو به‌دست راست درون، بی‌گمان تبر دارد.  ( ادامه دارد- برگرفته از روزنامه ماندگار)
بخش دوم و پاياني
حجت‌الله مهریاری
*
بابا طاهر عریان


Afbeeldingsresultaat voor ‫بابا طاهر‬‎
 بابا طاهر عارف بزرگ اوایل قرن پنجم، زبانی ساده و بی‌پیرایه دارد. بابا طاهر دوبیتی‌هایش را به لهجه‌یی سروده که نشان‌دهندۀ زبان پهلوی است. دوبیتی‌های باباطاهر از عمق جانش مایه گرفته است و با آتش عشق حقایق آمیخته است. باباطاهر هم دنیا را دنی و بی‌اعتبار می‌داند و برای دنیا به اندازۀ پر کاهی ارزش قایل نیست؛
عزیزان موسم جوش بهاره -
چمن-- پر سبزه، صحرا لاله‌زاره 
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیای دنی بی‌اعتباره 
به قبرستان گذر کردم صباحی
 شنیدم ناله و افغان و آهی
 شنیدم کله‌یی با خاک می‌گفت 
  که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی 
باباطاهر نیز دنیا و هرچه در آن است را موقتی و انسان را چون میهمان در آن می‌داند و از غنودن در خاک گور نگران است و معتقد است و به بشر هشدار می‌دهد که به هر درجه و رتبه‌یی که برسی، منزل و مکان آخر تو، قعر زمین در گور است؛
جهان خوان و خلایق میهمان بی - گل امروز و فردا خزان بی 
سیه‌چالی که نامش را نهند گور- بمو واجن که اینت خانمان بی
اگر شاهین به چرخ هشتمینه - کند فریاد، مرگ اندر کمینه 
اگر صد سال در دنیا بمانی -  در آخر منزلت زیر زمینه
* منوچهری 
منوچهری از شاعران قرن پنجم و در زمان سلطان مسعود غزنوی می‌زیسته است. او که عمری کوتاه داشته است، دارای ذوق صافی، طبع شادخوار بوده، بنابرین از ابتدای جوانی «جهان را خرم و خوش یافته» و «گیتی را ارم انگاشته»، ولی این شاعر با نشاط هم از جهان گله‌مند است؛
جهانا، چه بدمهر و بدخو جهانی-- چو آشفته‌بازار بازارگانی 
به درد کسان صابری اندر و تو - به بدنامی خویش هم‌داستانی 
به هر کار کردم تو را آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی 
ای دل، چو هست حاصل کار جهان عدم - 
بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم افکنده همچو سفره مباش
 برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم
·              حافظ
·              حافظ شیرین‌سخن نیز همچون دیگر شاعران، جهان را سست‌عهد و سفله‌طبع می‌داند که نبایستی از جهان و روزگار درستی عهد و کرم انتظار داشت.
به همین دلایل نباید غم دنیای دنی را خورد و به عشوۀ دنیا، از راه راست و مسیر عقل خارج نشد. و هر وقت و دمی را غنیمت شمرد و از آن استفاده لازم را کرد و خوش بود.
دنیا در نظر حافظ به اندازۀ پره کاهی ارزش ندارد (چون باباطاهر) به همین علت انسان دانا و خردمند به‌خاطر دنیا نگران و مشوش نمی‌شود.
مجو درستی عهد از جهان سست‌نهاد- که این عجوز عروس هزار داماد است
 نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل-   بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
سفله‌طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن - ای جهان دیده، ثبات قدم از سفله مجوی 
 از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز - مکاره می‌نشیند و محتاله میرود
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار-  کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
 زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر-  بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است- گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
 غم دنیای دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
* سعدی در شهر شیراز بزرگترین گوینده و نویسندۀ پارسی‌گو، شاعر خوش‌سخن باغ طبیعت عالم در قرن هفتم، مرغ سخندان، بلبل خوش‌نوای پارسی، ساحر سخن، شاعر شعر تر و برگ درخت طوبی، سعدی آتش‌زبان، در آرامگاه خود آرمیده است.
سخن استوار و شورانگیز سعدی با گذشتن بیش از هفت‌صد سال هنوز هم پایدار مانده است. سعدی نیز چون خیام به ناپایداری دنیا، کوتاهی عمر، تکیه نکردن بر ایام و غم بیهوده بر وجود و عدمش، اعتقاد دارد؛
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا کاین عمر نمی‌ماند وین عهد نمی‌پاید روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار دنیی آن‌قدر ندارد که بر او رشک برند یا وجود و عدمش غم بیهوده خورند
سعدی نیز چون حکیم فردوسی معتقد است که دنیا انسان را چون چنگ در بر می‌گیرد و یا بر سرش کلاه عظمت و بزرگی می‌گذارد و بعد ناگهان اجل را به سراغش می‌فرستد؛
نگشت سعدی از آن‌روز گرد صحبت خلق-
 که بی‌وفایی دوران آسمان بشناخت 
گرت چو چنگ ببر درکشد زمانه دون
بس اعتماد مکن کانگهت زند که نواخت 
سعدی نیز چون خیام معتقد است که هرچه در دنیاست و هرچه داری و اندوخته‌یی، هیچ است زیرا مرگ همه جا به دنبال انسان می‌باشد. این دنیا در نوبت کوتاهی در اختیار ما قرار دارد و ناآمدگان در راه اند، اما با وجودی که انسان رفتن هم‌نوعان را می‌بیند، عبرت نمی‌گیرد؛
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
 این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست 
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدر اند 
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
 گوسفندان دگر خیره درو می نگرند
* مولوی
 مولانا جلال‌الدین بلخی، عارف و شاعر نامدار قرن هفتم است. کتاب مثنوی وی که زادۀ قریحۀ تابناک این عارف کامل است، یکی از گنجینه‌های گرانبهای حکمت و عرفان و ادب و کمال ذوق و حال است که زبان فارسی نظیر آن را به خود ندیده است.
مولوی هم اعتقاد داشت که آن‌چه را که در دنیا فراهم می‌آوری، همه را باید بگذاری و تنها بروی. دنیا و اهل دنیا را بی‌وفا می‌داند.
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
 آخر امر از تو بماند مرده ریگ 
همره جانت نگردد ملک و زر
 زر بده، سرمه بستان بهر نظر 
این جهان و اهل او بی‌حاصل اند
هر دو اندر بی‌وفایی یک دل اند
 زاده دنیا چو دنیا بر وفاست
 گرچه رو آرد به تو آن قفاست
مولوی این عارف نامی، معتقد است باید دنیا را فراموش کرد و به فکر عاقبت بود، زیرا کسانی که به دنبال حطام دنیا و مال‌ومنال هستند، عاقبت خوبی نخواهند داشت؛
بد محالی جست، کو دنیا بجست- نیک حالی جست کو عقبی بجست 
مکرها در کسب دنیا، بارد است-  مکرها در ترک دنیا، وارد است
این جهان، محدود و زندان جسم انسان است، آن دنیا بی‌محدوده و مناسب روح و جان انسان است؛ این جهان چون دامی است که آرزو و امل‌های دور و دراز آدمی، دانۀ این دامگه است؛
این جهان خود، حبس جان‌های شماست هین روید آن‌سو که صحرای شماست این جهان، محدود و آن خود، بی‌حد است نقش و صورت، پیش آن معنی، سد است
این جهان دام است و، دانه‌اش آرزو در گریز از دام ها‌، روی آر، زو این جهان، زندان و ما زندانیان حفره کن، زندان و خود را وارهان بند بگسل، باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه‌یی چند گنجد؟ قسمت یک رزوه‌یی کوزه چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد، پر در نشد
دنیا هیچگاه بر مراد و طبق نظر انسان‌ها نمی‌چرخد، وقتی چیزی لازم داری و آن‌را با زحمت می‌یابی، ولی ناگاه متوجه می‌شوی که نمی‌توانی به درستی از آن استفاده کرده یا سود ببری؛
آن یکی خر داشت و پالانش نبود - یافت پالان، گرگ خر را در ربود 
کوزه بودش، آب می نامد به دست-  آب را چون یافت، خود کوزه شکست
دیدگاه‌ها و نظرات تعدادی دیگر شاعران پارسی‌گوی، در ادامه آورده می‌شود تا خوانندگان با تفکرات آنها بیشتر آشنا شوند؛
* شهید بلخی
دردا که درین زمانۀ غم‌پرورد - حیفا که درین بادیۀ عمر نورد
هر روز فراق دوستی باید دید -هر لحظه وداع همدمی باید کرد
* محمد مروزی
غره مشو بدان‌که جهانت عزیز کرد- ای بس عزیز را جهان کرد
 زود خوار مار است این جهان و جهان‌جوی مارگیر-  وز مارگیر مار برآرد شبی دمار
* بدیع بلخی
 چه پوشی جوشن غفلت که روزی تو باشی تیر محنت را نشانه امل با عمرت اندر نه به معیار نگه کن تا کجا گردد زبانه
* اسدی طوسی
 سواری‌ست عمر، از جهان در گریز - عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز
·              خاقانی
·              میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان کز جهان تاریک‌تر
·              زندان‌سرایی برنخاست فلک جایی به موی آویخت جانم کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ وین خانه و فرش باستانی هم هیچ از نسیه و نقد زندگانی، همه را سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
* عراقی
 هواء دنیی دون را جز از دون همتی مپسند که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
* انوری
 مسافران جهان را چو نیست روی مقام دو روز منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت
* سنایی
 چو درآید اجل، چه بنده، چه شاه - وقت چون در رسد، چه بام، چه چاه
 تا بدانی که وقت پیچا پیچ                   هیچ کس مر تو را نباشد هیچ
* جامی  احمد جامی ترا پندی دهد         آخرت را باش دنیا بیش نیست
برگرفته از منابع ایرانی

هیچ نظری موجود نیست: