۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

بت مهپاره


نگاهت فاش گوید راز دنیای فسونت را
ندیده چشم  آئینه  چراغ آبگونت را
غزلخوان دوچشمت گشته ام مسحورمژگانت
بمژگان قلم کاویده هر شب بیستونت را
به ژرف آبی چشمت چو نیلوفر شدم غرقاب
بچینم گر ز گلزار وفا من رهنمونت را
ز ساق گندمی تا شانه های آسمانی ات
بنازم نور رخشان قامت مهتاب گونت را
عقیق گرد میز و دانه های دور آئینه
نه رنگ غنچه ات دارد نه هم نور گلونت را
شدم مهمان ماه دریک شب رویایی پائیز
و گفتم قصه سیمین تن سیمابگونت را
دلم ویران شده از گردبادِ نا امیدی ها
بگرداب گلو بشکستم امشب آزمونت را
پهن بر سطح آبی تنت گردم اگر روزی
چو نیلوفرکنم گل بوس احساس درونت را
نگین فیروزه یی آویزه ات با چشم دل بوسم
شکیبم نیست بینم پرتو حسن فزونت را

هیچ نظری موجود نیست: