۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

مخمس بر غزل مشتاق اصفهانی


بی نیازانه  به  محراب  نیاز آمده یی
مًه سر چانه ز خورشید فراز آمده یی
از سر مهر چو گلدستۀ راز آمده یی
بهـر پرسیدنم ای مایۀ ناز آمده یی
بنده ات من چه عجب بنده نواز آمده یی



گریه درهجر,  دل سوخته را است دعا
در دل سنگ ز تصویر تو نقشیست بجا 
داروی راحت دردم چو بدست است ترا
سرو من اینقدر این سرکشی و ناز چرا ؟
گر به دلجویی ارباب نیــــــــاز آمده ای

انجماد نفس و اشک تمناست به جو
خنده بیجاست اسیر غمم و شیون خو 
گل امید مرا چونکه نه رنگست و نه بو
چه به جا ازمن غارت زده مانده ست که تو
رفته و دین و دلــم برده و باز آمده ای؟

آن دو عکسی که مسیحا بود و راحت جان
مرهم راحت و آسودگی و عشق زمان
زهر بیتابی به رگهای مرا کرده نهان
چه غم از عجز و نیاز منت ای سـرو روان
که ز سر تا به قدم عشوه و ناز امـده ای

آتش   عشق   تو با هجر نمودم دمساز 
وز لهیب تب هجران به دو صد سوزو گداز
طاعت    و حاجتم اینست به هنگام نماز
نرسد آفـــــــت گلچین به تو ای گلبن ناز
که ز خوبی همه برگ و همه ساز آمده ای


جویمت از دهن بوسۀ میگون مزاق
گل مهتاب بدیدار تو از طاقت تاق
در نفس پیچم و بر سینه شکیبای فراق
زآتش عشق سزد لاف خلاصت مشتاق
تو که در بوتۀ محنت به گـــــداز آمده ای

هیچ نظری موجود نیست: