۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

مخمس بر غزل لعبت شیبائی


مرغ دل در هوس دامن صحراست  هنوز
موج انفاس به محراب  دعاهاست هنوز
دانم این عشق مرا پرتو رؤیاست هنوز
گر چه چشم تو پی بردن دل هاست هنوز
دیدۀ منتظرم غرق تمناست هنوز

گر بیایی ببرم  تازه جوان  شیک شوم
پرتو افگن برهت  روشن و تاریک شوم
بر درت بوسه زنان هندو و هم سیک شوم
خنده بر لب زده ام تا به تو نزدیک شوم
به خدا سینه پر از حسرت غم هاست هنوز

روزگاری که میان من و دل رزمی بود
دل آشفتۀ من در هوس  جزمی بود
سیر آغوش ترا کشتی دل عزمی بود
دوش با یاد تو در خلوت من بزمی بود
خلق گفتند که سودا زده تنهاست هنوز

گشته ام غرق تو و عالم دیوانه گری
رنگ زردم بنگر  موج غم و در بدری
بحر امید شده گرچه ز ساحل سپری
تو دلت مایل غیر است و زمن بی خبری
به خدا در دلم از عشق تو غوغاست هنوز

چون چراغی  که فروزان شده در دامن ماه
نیست از سر تو جز ایزد پاکم  آگاه
حیف  صید تو شد این دل ز پی نیم نگاه
در پی تازه تر از من نگهت مانده به راه
چشم هر جایی تو مست تماشاست هنوز

موج دریای وفا گرچه شده آتش زا 
 فلک آزرده دلم  کرد ز بیداد جفا
در گلو راه نفس  تنگ؛ نه آید بالا
دانم امید فریبی است پر از رنگ و ریا
چه کنم رنگ فریب تو فریباست هنوز

دل حسرت کش من سخت گرفتار تو بود
سوز حرمان من  و لالۀ  گلزار تو بود
تیره بختی به شکیبایی رخسار تو بود
«لعبت» از دوست شکایت نه سزاوار تو بود
که بر اوراق صفا کلک تو گویاست هنوز

  

  

هیچ نظری موجود نیست: