۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

ماجرای خط موازی


امروز, آسمان,این دلسوزترین همدرد دلتنگیهای من, از سپیده صبح تا سیاهی شب, تاریک و ابری بود. انگار  مثل دل من درد میکشید. شاید ته ترين نقطه دلش گرفته شده بود.  در طول روز گاهگاهی هم شیشه ناشکن دلش میشکست و زمانی هم با  الماسک های پیهم و غرش های هیبتناک خطوط منحنی و منکسر نور را در ژرفنای قلبش ترسیم میکرد!  راستش من به داشتن یک چنين همدرد بزرگ , بلند, مهربان و باعظمت  همیشه بخود مي بالم. از گذشته ها بدینسو با ابری شدن دلمن, اوست که بجای من با حنجره پر, با تمام قوت فریاد میزند و بزودی در برابر چشمان خسته و مسکوت من گاهی حتا سياره های سپید مرواريد را از درون سینه اش روی دست و صورت زمين میپاشد و با آسوده کردن خیال من حق دوستی اش را ادا مي کند . بنابرین باید اعتراف کنم که در درازنای سالهای تلخ حرمان ,تنها و فقط همین آسمان است  كه پیوسته بر سر مزار روياهايم با دل پر از بغض سر میزند و سپس بر سفره هميشه باز دلم اشكي میبارد و بغضش را مي ريزاند و بس! و از این جهت همیشه ممنون اویم
اما با تاسف که گریه دوامدار و متناوب امروز آسمان  بر شيشه ي غبارگرفته ي کلکین دفترم , چنان ملال آور و اندوه بار بود که احساس کردم شاید او برای سبک شدن از درد امروز نیاز به همدردی من دارد!  چه میتوانستم برایش بکنم؟ جز اینکه هر بار با دلهره و نگرانی مي رفتم پشت کلکین تا يك دل باران بگيرم ! یک گوش باران بشنوم و یک جوی باران بگريم. اما شوربختانه  تا ختم آخرین دقایق کار هیچگاه دل دوست عزیز و یگانه همدرد شفیقم یخ نکرد. سرانجام  منهم راهی خانه شدم . در راه آمدن بخانه این برفپاک موتر بود که با رقصیدن بصوب چپ و راست با بی زبانی میگفت:زندگی همین است!!  زندگي همیشه طوفان خلق میكند, ناز میبافد , جنون ایجاد میكند و بالاخره داغ های حرمان را سياه تر مینمایاند! این عادت و رسم زندگیست! پس به هرحال باید با زندگی کنار آمد! هرچند هم من, هم برف پاکها و هم آسمان به این نتیجه رسیده بودیم که:آنچه چهره ي زندگي را زيباتر مي نمایاند تابش خورشید در آسمان خدا و در آسمان سینه آدمهاست.که در همان لحظه همه ما از آن ناامید بودیم.زیرا شام نزدیک بود و دیگر هیچ امیدی بر درخشش خورشید نبود. اما در همان ژرفنای یآس ناگهان الماسک منکسری در اعماق سینه من برق زد! که مژده طلوع خورشید میداد!دفعتآ بیادم آمد که امشب نوبت شنا در استخر است  و شگفتا که در کنار استخر و در میان آب زلال و گورا ی استخر حتا در همان ساعت 8 شب خورشید گاهی حضور میابد! دلیل حضورش را در آنجا درست تا هنوز نمیدانم.
 زیرا حضور خورشید در تمام آثار منقوش و مکتوب همیشه در کنار دریا و همنوا با مرغان دریایی همراه بوده است که با انعکاس زیبایش بر روی آب و انکسار قشنگش در ژرفنای دریا پرتو فشانی میکند.  بنابرین  ناگفته پیداست که خورشید بیشتر از همه چیز عاشق دریاست و با پرنده های دریایی از یکسو و ماهی های عاشق از سوی دیگر مهر میورزد. لهذا از دیدن یک چنین مناظر طبیعی و نقاشی ها این احساس به آدم  پیدا میشود.که  خورشید همیشه عاشق در جا های رومانتیک حضور  رومانتیک پیدا میکند. اما طوریکه قبلن عرض کردم به راز پیدا شدنش در استخر سر پوشیده شنا آنهم در شبانگاهان که در آنجا نه از ماهی خبریست و نه از مرغان دریایی  تا همین اکنون پی نبرده ام و خیلی ها برایم سوال انگیز است !!! گاهگاهی حس خوبی برایم دست میدهد! میگویم شاید بدیدار همان ماهی که در تابه محبتش بریان شده می آید! اما مطمئنم اشتباه میکنم!! اما بهرحال از اینکه چشمانش همچون فانوس دریایی در میان حوض رهنمای منست ازش مشکورم !

بهر صورت پس از صرف نان شب در حالیکه هنوز آسمان , دل ابری و پر از بغض داشت به استخر رفتم. بمجرد داخل شدن در حوض متوجه شدم که استخر را با ریسمان های رنگارنگ بخطوط مساوی به شش قسمت بشکل موازی تقسیم نموده اند ! ظاهرآ امشب مسابقه است. مسابقه ئ که ناخواسته باید در آن شرکت کنم! به چهار اطراف نظر افگندم از خورشید خبری نبود ! معلم رهنما توضیحات و هدایات لازم را برای همه ما داد و همه با یک قومانده در حالیکه نفس هایمان را در سینه حبس نموده بودیم با یک شیرجه داخل آب شدیم! در اثنای دست و پا زدن برای بردن مسابقه در میان آب, نخست حواسم را دقیقآ متوجه حرفهای معلم  رهنما کردم که گفت : اگر اندکترین اشتباه در دست و پا زدن صورت گیرد  از خطوط موازی منحرف و به آبباز همجوار تصادم مینمائید که در آنصورت ناکام میمانید!!!  و در همین گیر و دار خیال فکرم رفت بسوی جاده زندگی و دوباره راهی  جاده ای شدم که از اولش میدانستم موازیست ولی با پای خسته در آن تا آخرین رمق دویدم! با همین خیال در حالیکه با تمام نیرو و انرژی دست و پا میزدم  احساس کردم که موج های از جنس نور بطورعجیبی بالای هر دو شانه ام از دو پهلو فشار میاورد تا  تن خسته ام را در خط مستقیم مسیر دهد! انگار قوه جذب بمرکز پیدا کرده بودم در حالیکه دیگر آزادانه حرکت میکردم نفس قید شده ام را با شدت در میان آب رها کرده و همزمان سرم را بالا کردم , دیدم که به نقطه معین رسیده ام و فقط یکنفر دیگر از من عقب مانده است ! بنابرین در این مسابقه من از آخر در ردیف دوم قرار گرفته بودم! در حالیکه از مقامم ناراضی و بر خویشتن خشمگین بودم! نفر آخر هم رسید و معلم رهنما خطاب به همه گفت: در شنا علاوه بر در نظرداشت سرعت در آب, رعایت قواعد و اصول شنا نیز خیلی مهم و ضروریست ! سپس رویش را طرف من کرده گفت کسی که یک انچ هم از خط موازی منحرف نشده است  تویی! همگان با نا باوری بسویم میدیدند! معلم رهنما با تبسم که حاوی رضائیت بود ادامه داده گفت بلی از نظر سرعت خودت از آخر در مقام دوم قرار گرفتی ! ولی در  رعایت کردن اصول شنا مبتنی بر رعایت خط موازی  تو  در مقام اول قرار گرفتی!! با شنیدن این سخن  بجای اینکه خوشحال شوم بار دیگر آسمان دلم بغض کرد ! یک  حس درونی پیوسته بمن میگفت: هزار فیصد در نگهداشتنم بر روی خط موازی خورشید نقش دارد!  او بمن  دوباره تفهیم کرد که اصلن من برای دویدن در خط موازی  با او خلق شده ام
و...................و هیچگاه

هیچ نظری موجود نیست: