۱۴۰۲ خرداد ۲۰, شنبه

تبلور اندیشه در آئینۀ هنر

 بیست و سه جوزا روزیست که روح هنرمند همیشه جاویدان احمدظاهر بال گستر آسمانها شده است.از چهل و چند سال بدینسو همه ساله در این روز،فرهنگیان و هنردوستان، برای تجلیل از هنر و کارنامه های سترگ، پر درخشش و ارزندۀ این هنرمند شورآفرین، برنامه های خجسته را تدارک و اجرا میکنند.بسیاری از شیفتگان هنر، با نوشتن مقالات دلنشین، پر مغز و نغز، هنر احمدظاهر را معنا و ابعاد و زوایای زندگی هنری وی را معرفی و به تصویر میکشند.اما آنچه تا اکنون بیشتر روی آن تمرکز شده، دریغ و آه و حسرت ناشی از مرگ مظلومانه یا حذف فزیکی اوست. تلخبتانه، او فقط با سی و سه سال عمر کوتاه،ولی مثمر در جوانی جاودانه شد. هرچند این عمر کوتاه عاشقانه، عارفانه ، آگاهانه ، عیار منش و متمدنانه بود.

حقا که اگر عمر آدمی را با گردش روز و ماه و سال بسنجیم! سی و سه سال عمر واقعن کوتاه است، اما اگر عمر را با چگونگی زندگی، در گذرگاه هنر و اندیشه با واحد مقیاس عشق بشمریم، خدا به احمدظاهر عزیز عمر خیلی پربار، مثمر، دراز و حتا جاویدان بخشیده است. عمری که میشه عمر خضر گفت چرا که نه تنها او با ترانه هایش در بین ما نفس میکشد، بلکه درهم تنیدگی عشق، ساز و آواز با شخصیت این هنرمند در آسمان هنر چنان جاودانه، خورشید واره تابان و تماشایی میدرخشد که حتا با پذیرش خموشی اش حس میکنیم او از خاک و خاکسترش ققنوس وار عاشقانه در هر نسل برمیخیزد.

هرچند اعداد و ارقام زمان با حضور فزیکی آدمها در میان نسلها، جامعه و اطرافیان نقش و نسبت مستقیم دارد، ولی درون آدمیزاد موجود بی زمان و مکان، که آنرا اندیشه آدمی گویند پرسه می زند. بزعم مولانا: ای برادر تو خودت اندیشه ای - مابقی تو استخوان و ریشه ای! فلهذا از این منظر، گرچه پوست و ریشه احمدظاهر خاک شده اما اندیشه او که بیگمان در آئینۀ هنرش تبلور یافته، زنده و تا ابد میدرخشد. هنرئ که مدام با خود و معنی زندگی درگیر بوده است. وقتی او میخواند"ای قوم به حج رفته کجائید؟" انگار خودش در اندیشه های بلند مولانا تبلور پیدا میکند. وقتی سرود آزاده گی "زندگی آخر سرآید!" را سرمیدهد میفهمی که تنها او میتواند آزادگی را بلند تر از خود لاهوتی فریاد زند. اوست که میتواند از زبان معینی کرمانشاهی خود را بر جایگاه خدا فرض کرده"عجب صبری خدا دارد"را با تمام احساس بخواند و متعاقبن در حالیکه بیدل را با تمام نازکخیالی هایش اصلاح کرده "نبری گمان که مفتی بخدا رسیده باشی!"میخواند، از همان جایگاه فرضی با تغیر واژه "یعنی" به "مفتی" پا پس میکشد. او ممثل فریاد های رهی معیری برای شاهدخت سرخ مریم فیروز میشود، حس "شهریار" را با آهنگ "شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی" به "ثریا" منتقل میکند و اسارت فروغ فرخزاد را با شعر"از تنگنای محبس تاریکی"میسراید. مضاف بر اینها زبان فریاد های خاموش کریمه ویدا، ازهر فیضیار، ناصر طهوری، ابولحسن ورزی، سیمین بهبانی و دهها شاعر دیگر میشود. او که با بلوغ فکری، رشد اندیشوی، بلندپروازی، رویا بینیِ و تلاش مستمر، از خود جذابترین هنرمند مردمی ساخته بود در اواخر عمر چه اخلاصمندانه همه را به سنگران پنجشیر فرا میخواند و برای توتهای دست از درخت رها کرده فراوان در پنجشیر کنار دریای پنجشیر با شور و شیدایی میخواند و می‌نوازد. سپس یار را به ننگرهار فرا میخواند و از او کمیس تور تحفه میخواهد، ولی با فریاد شعر هوشنگ شفا "این چه قانون این چه آئین این چه تدبیریست" اوج اندیشه،خرد و آگاهی خود را بنمایش میگذارد هرچند پنهان نمیکند که بلد است تا خود را بسهولت "بکوچه حسن چپ" بزند و رسا تر میخواند "اگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانم!

از آخرین آهنگش "باده ها خالیست" پیداست که حتا تا واپسین لحظه های زندگی شور، تحرک و انرژی عشق در او همچنان زنده بوده و با تمام وجود از آن لذت برده است!من زندگی را چنین می بینم یک روز زندگی کن اما یک چنین پر رنگ و زیبا!

 او برای هر مناسبت آهنگی کهنه نشدنی دارد. چنانچه وصف وطن، مادر، جمهوریت و آزاده گی را چنان با احساس و زیبا فریاد کرده که در روز های مادر،استقلال و امثالهم نمیشه بدون فریاد او زندگی کرد. وقتی شعر حمید مصدق "وای باران باران" را فریاد میزند حتا اگر روز آفتابی و صاف باشد تصور میکنی باران شدیدی در حال بارش است. بوی خاک و باران تا سرزمینهای دور روحت نفوذ میکند و احساس میکنی به تماشای فرود قطره های باران سوار بر شانه های باد نشسته ای. وقتی میگه " آه چه رویائ که تبه گشت " حال عجیبی پیدا میکنی، گاه میترسی و گاه دل تنهایت برای یگانه رویایت تنگ تر میشود. همینطور در سوز و شکست، تنهایی، وداع ، سفر فریاد های احساسی و بی بدیل دارد که بدون شک همین سروده ها حضورش را در دهها نسل پس از ما به عنوان یکی از عصری ترین و مودل ترین شخصیتها حفظ خواهد کرد. شوربختانه من سعادت رفتن به کنسرت های او را نداشتم اما از روی همین دو و نیم آهنگ ویدیویی اش حدس میزنم کسانیکه به کنسرت های او میرفتند به چنان انرژیی میرسیدند که تا یک سال بعد هم میتوانستند شبها بدون چراغ تا قریه های شان در تاریکی بایسکیل سواری کنند. مهمتر ازهمه همین ویدیوها به اثبات میرساند که عامل عروج و شهرت احمدظاهر تنها صدائ جادوئی، پرقدرت و ویژه او نیست بلکه تحرک و احساسات لحظه به لحظه سر و کاکل همراه با ریتم آهنگ، نیز به عنوان یک شاخص منحصر بفرد حضور متفاوت از او در صحنه می‌آفریده است.بدون شک همین ترکیب پرجاذبه صدا و حرکت در هر کنسرتی هزاران نفر را به سالونها کنسرت او میکشیده است -

برای من که به خیال کردن و نوشتن های متوالی و متمادی عادت کرده ام، در سالروز تولد و مرگ احمد ظاهر به شکل عجیبی با قلمم راز دل میکنم. گاهی قلمم میدرخشد و گاهی هم مرا تا سرحد گمراهی اغوا کرده میپرسد:اگر همان احمدظاهر متمدن دیروز،بالفرض امروز زنده شود، نه تنها یوتیوپ و در کل انترنت را نمیشناسد بلکه تکنولوژی های دفن شدۀ چون سی-دی و موبایل های کوچک نیز برای او جدید شمرده میشود! با اینحال هنوز معتقدی او در نسل ما به عنوان الگو نفس میکشد؟ برعکس وقتی قلم میدرخشد مینویسد که آهنگهای احمد ظاهر خاصیت امواج بحر را دارند. همانطور که در کنار ساحل موج دامنۀ کوچک میگسترانند ولی هرقدر پیشتر میروی تلاطمش بیشتر میشه تا جائیکه دیگر شاید انتظار برای رسیدن دوباره به امواج آرام، بیهوده باشد. در آهنگهای احمدظاهر هم دقیق یک چنین امواج خیال به صخره های درونی آٔدم حمله ور میشوند و در نتیجه چنان اسیر و مغروق میشوی که نمیدانی بالاخره در وسط اقیانوس دل جایی این تلاطم آرام خواهد شد یانه؟ تنها وقتی او میخواند "مرگ من روزی فرا خواهد رسید"حس میکنم در آسمان عشق یک ستاره ای شوم طلوع میکند حتا اگر روز روشن باشد. بعد در قلبم، چیزی تکان میخورد. انگار ضرب آهنگ فراموشی نواخته میشود"به خود گفتم پس از چندی فراموشت کنم کردم"از اینکه فراموشی زیاد در بدن آدم دوام نمی آورد و از یک جایی به بعد شتاب عجیبی میگیرد، مطمُن میشوم که احمدظاهر زنده است هرچند ظاهرآ از کاروان زمان عقب افتاده است.

احمد ظاهر در سلاخی

از چهره های تمام رهگذران در منطقه بورد پشاور آفتاب زده گی، خستگی و سست حالی پیدا بود. دوستم طارق که بروز جمعه ختم قران داشتند گفت: آشپز پنجه طلایی را در آخر همین کوچه قصابی سراغ دارم و بلافاصله هردو داخل کوچۀ که کف زمین بوی چربی و خون میداد، شدیم! هوائ کوچۀ تنگ قصابی در کل بوی عرق و سرگین میداد، کف کوچه چنان پر از ریده و پشقل حیوانات بود، که تقریبن همه راه را کثافت برداشته بود و کمتر جای پا ماندن پیدا میکردی، آزار رهگذران حیوان هم کم تر از آزار آفتاب سوزان و انسانها نبود.چند راس میش و گوسفند از روبرو و چند تای دیگر همپای ما در حرکت بودند. در حالیکه پلکهایم میل وافری به پایین آمدن برای احتیاط داشتند، گفتم طارق جان! من یک آشپز خوب در صدر بازار میشناسم برگرد که آنجا برویم! در حالیکه از سرعت قدمهایش کاست گفت: نه! ای ره جان آغایم تعریف کده! عصبانی شدم ولی تلاش کردم تا خود را کنترول کنم، شنیدم طارق گفتم السلام علیک که صدائ جادوئی احمدظاهر از یک دوکان قصابی مقابل برخاست

ای سرود واپسینم - جز تو پناهی ندارم

ای آرزوئ آخرین ! - جز تو آغوشی ندارم

در حالیکه دستانم سست، پاهایم مثل که تازه فیزیوتراپی شده باشد، دیگر نفهمیدم طارق با کی گپ زد؟ چرا که پژواک این آهنگ در آن هوای گرم و محیط آلوده شبیه تعارف یک گیلاس آب آلوبالوی خنک با تکه های شناور یخ که روبروی هوتل آرین در پل باغ عمومی فروخته میشد بود. خدا داند از قدرت تلقین درونی چشمانم گرد می شدند یا تنگ؟،انگار دیالوگ های ذهنی ام با احمدظاهر و مونولوگ های فرضی با دیگری بود! انگار احمدظاهر میدانست: یکی بیدل! یکی با دل یکی دچار صد مشکل



۱ نظر:

ناشناس گفت...

شکیب جان مضمون نوشته شده را سر تا به آخر خواندم. بسیار یک نوشته معلوماتی جالب و در ضمن این مقاله خودت برایم باعث شناخت بیشتر با شخصیت و اندیشه های احمد ظاهر شد..