۱۴۰۲ خرداد ۱۱, پنجشنبه

یکی و پخته

 ممکنست دوستان، اکثرآ، مثل من این جملات را بسیار شنیده باشند که: فلان آدم خیلی آدم "پخته" است. قیمت این مال یکی و پخته اینقدر است! فلان آِغا صاحب بسیار "بند پخته" میدهد! سفر و عسکری آدم را "پخته" میکند. تخنیک جاپان "پخته" است و احتمالن کسانیکه از راه شوروی سابق به اروپا مهاجرت کرده باشند حتمن شنیده اند نجیب بابوشکه قاچاقبر"پخته "است.

بنابرهمین موارد میتوان حکم کرد که "پختگی" نه تنها به عنوان یک واژه بلکه همچنان به عنوان یک پدیدۀ مقبول،بی نظیر و از هر منظر ناب، معانی ژرفی را با خود حمل میکند. از مصرع مولانا که گفته: حاصل عمرم سه سخن بیش نیست - خام بدم پخته شدم سوختم!متوجه میشویم که گذشته از معانی لغوی و تفاسیر زیبائ عرفانی که در این واژه گنجانیده شده، پختگی،به عنوان یک پدیده ماحصل عمر، تجارب و دانش مغز و هوش آٔدمها بوده است. هویداست انسان که در کورۀ روزگار پخته شده باشد به هیچ وجهه خام فریب و نیرنگ کسی نمیشود.چرا که از ویژگیهای پختگی، رفتار عقلانی در برابر مردمان بی شعور و خام در رجحان دادن منطق بر احساسات میباشد.از اینکه انسان برای رسیدن به اهداف و مقاصدش به عنوان نخستین ابزار به مغز تکیه میکند، بنابرین بعید بنظر میرسد مغز رفتار احساسی داشته باشد. پس آدم پخته با عقلانیت دشواری ها را تحمل و خام شعار های احساسی نمیشود، درنتیجه نه تنها افراد بلکه گاهی یک جامعه میتواند روی حرف یک چنین پخته گی حساب باز کند.

اما یکی از ویژه گیهای دیگر واژۀ پر درخشش"پختگی" اینست که به عنوان یک پدیده میتواند در کل، محتوایش را هم توضیح و تفسیر کند. به عباره دیگر واژۀ مذکور به عنوان یک فرمِ و کل منسجم، در زایش جزئیات هم دست آزاد دارد. مثلا وقتی میخوانیم "زدیگ پختگان ناید صدایی- خروش از مردمان خام خیزد" بدون نیاز به هیچ توضیحی خواننده یا شنونده از ژرفای واژه بسهولت وارد کلیات و جزُئیات میشود، باوصف همه این گپها من تمرکزم را روی این واژه، بیشتر نه بخاطر توضیح و معنی آن،بلکه بخاطر نوشتن دو خاطرۀ زیرین کردم. زیرا خاطره ها گاهی ساکت ترین کلماتی هستند که بی بهانه نمیتوانیم فریادشان بزنیم


سیاستمدار پخته

  چند سال قبل در یکی از اتاق های مجازی، خانمی از یک نیمچه سیاستمدار، که در انتخابات افغانستان، خود را معاون یکی از احمق ترین آدمها کاندید کرده بود، با واژۀ نسبتآ زشت "کچه" انتقاد میکرد. (کچه از زبان هندی به فارسی آمده و خام معنیمیدهد.کچالو ترکیبی از کچه +آلو یعنی آلوی خام میباشد. همچنان کچه گلی پشاور! اما یکی از هواخواهان آن کاندید از ایرادات آن خانم مشتعل شد و با عصبانیت مایک را قپیده گفت:ایشان در دنیای سیاست به پخته گی سیاسی رسیده اند. او کچه نیست. در حالیکه من ترا خوب میشناسم! تو یک تن فروش مطلق خامی! خانم با کمال خونسردی در پاسخش گفت:حتا اگر چنین باشد تن فروش تنها خودش به جهنم میرود اما وطنفروش یک ملت را با خود به جهنم میبرد.این گپ پخته هرگز فراموشم نمیشه

 یک بند پخته.

  ساده لوحی کودکانۀ دو زن که زیورات شان دزدیده شده بود،و با چهره های غمگین، خسته و بی رمق برای درخواست یک بند پخته،با هزاران نیاز به حویلی ما نزد عمه گلابو آمده بودند، مرا که آنزمان خود کودک بیش نبودم همیشه متحیر و میخنداند

 آری! یاد و خاطرات مرحومۀ مغفوره عمه گلابو که از بام تا شام در محوطه قلعه بزرگ و آرام ما، در تنهاییِ خودش غوطه میخورد.مرا به کودکیهایم بر میگرداند. ما با آنها شش سال همسایه بودیم. آن مرحومه را نمیتوان به هیچ وجه با تعابیر زیبای مریمانه، قدسیت بخشید ویا هم برعکس با تعبیر بی رحمانۀ،مجنون خطاب کرد، چونکه او تقریبن همه شهروندان را با سه پشت شان میشناخت. روزانه چندین تن از همشهریان بدیدنش می آمدند و با دراز کردن دست نیاز از او خواهان بند پخته برای گشایش نیاز های شان میشدند. آن مرحومه در حالیکه چند نخ تار را لای دو کف دستش تاب میداد، به آسمان نگاه میکرد،انگار تلاش داشت تا پوسته ی جهان ذهنی نیازمند را شکافته و به نحوی به حقیقت موضوع پی ببرد. سپس گاهی دست نیازمند را میگرفت و دلداری میداد گاهی هم سر بعضی از آنها قهر میشد، اما شنیده بودم که میگفتند حتا پشت این قهر، محبت و حکمتی نهفته است !

  روزی دروازه قلعه باز شد دو زن ناآشنا که معلوم بود مثل گلبرگ های پژمرده شده نیلوفر در مرداب زندگی گیر کرده بودند داخل حویلی شدند و بدون پرس و پال برای یافتن عمه نگاهی به حویلی انداختند. به درخت توت وسط حویلی و آبدان آب پهلوی چاه که در حال اشکریزی بود خیره شده بودند که عمه گلابو صبورانه از آنسوئ حویلی به سمت آنها گام زنان پیدا شد. هنوز دست های آنها ملتمسانه دراز نشده و نیاز شانرا بازگو نکرده بودند که عمه ئ مرحومه در حالیکه دقیق نظاره گر شان بود،خطاب با آنها گفت : طوق طلایت را سنوی پدر نعلتت دزدیده! آن دو زن که در میان اینهمه امورات پیدا و پنهان دنیا، معلق مانده بودند شگفت زده شده دویدند و در حالیکه خریطه چای سبز مشهور به چای گولی را به دامن عمه گذاشتند با التماس از او خواهان بند پخته شدند. عمه ئ لحظه ای بعد بند پخته را در کف دست یکی از آنها گذاشت و با خریطه چای رفت.جالب اینکه آن یکی چند بار در گوش دیگری آرام طوری زمزمه میکرد که من میشنیدم و میگفت پرسان کنیم که اگر پدر لعنت منکر شد و نداد گذر زمان، طوق دیگری که ارزشمندتر از آن باشد را به او هدیه خواهد داد یا نه؟و خنده دار اینکه یکی میگفت پچی کو بند را که پخته اس

شگفتا! وقتی آدمها را در ذهنم ورق میزنم و پا به پای چند آدم پختۀ آشنا در مسیرخیابان زندگی خودم گام برمیدارمُ نخستین و بزرگترین تفاوتی که در زندگی انسان های پخته نسبت بدیگران می یابم موفقیت آنها در تصمیم گیریست. آری انسان پخته تصمیم میگیرد و می آغازد ، ولی انسان ناپخته با دلهره امروز و فردا کرده بهانه میآورد. بصراحت میتوان گفت: برای انسانهای پخته و موفق در هفته، هفت امروز وجود دارد و برای انسان های خام و ناموفق هفت فردا.پیداست که آدمهای خام و ناموفق اکثرا، درز خورده و شکسته بنظر می آیند. چرا که از بابت خامی یا خودشان خود را به زمین کوبیده اند و یا هم کوبیدۀ روزگار شده اند.

و حرف آخر اینکه عشق، با دوست داشتن پخته میگردد، عشق به تنهایی فقط انسان را گرم و داغ میکند. از اینکه هرداغی روزی سرد میشود ولی پخته ای دوباره خام نمیشود توصیه بر این رفته که عشق باید پخته گردد زیرا فقط روی دوش پخته گان عاشق میتوان سر گذاشت و از راز ها و مکنونات قلبی گفت! اینهم یادم نرود که بنویسم دوستم حاجی اسدالله در پشت کتابچه قبض باسکول با خط زیبای نوشته بود: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی- صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی

هیچ نظری موجود نیست: