۱۴۰۲ خرداد ۴, پنجشنبه

امید های رفته در خاک

 امید و آرزو

آشنائ که پسرش "امید" و دخترش "آرزو" نام دارد را با دوست خانواده گی هالندی شان در روز بازار دیدم. وقتی ما با هم خاموشانه حرف میزدیم امید با شوخیهای کودکانه از اینسو به آنسو میدوید و خانم هالندی پیهم در حالیکه او را ( اومیت) صدا میزد مراقبش بود. بشوخی از خانم هالندی پرسیدم: معنی امید را میفهمی؟ گفت: احتمالن اسم انگلیسی است چون مردم افغانستان را که من میشناسم نود در صد شان ( احمد، محمد یا عبدل) نام دارند. گفتم: نه این نام آن "اومیت" انگلیسی که حذف کردن یا دیلیت کردن معنی میدهد نیست! امید فارسی است و انگلیسی و هالندی اش همان (هاپ) است! شگفت زده شد، معنی "آرزو" را هم برایش در انگلیسی و هالندی گفتم. میخواست زیادتر بشنود، اما از اینکه خودم لای این دو واژه غرق شده بودم، صحبت را با خداحافظی قطع کردم . در حالیکه در دریاچه کنار بازار خیره شده بودم در یک لحظه حس کردم شاید امید مکمل زندگی باشد. یا زندگی خودش روی همین محور امید بچرخد! اگر امید را به چیزی تشبیه کنم میتوانم گفت که: امید شبیه به ویتامین است. دیده نمیشود اما کم شدنش آدم را کم توان و بی شیمه میکند. گرچه ویتامین ها را میشود از دواخانه خرید، در حالیکه امید فروشی نیست! برای یک لحظه یاد کاکایم روانشاد حاجی عبدالرازق که خیلی وقتها با ما زندگی میکرد افتادم.او که با یک ازدواج ناموفق، از دهر در جوانی سیلی محکم خورده بود، تمام عمر با ناامیدی همه چیز دنیا را سیاه میدید. تا یادم میاید نه خیلی خوشحال بود و نه هم خیلی ناراحت، نه خیلی حسرت داشت نه هم گاهی احساس هیجانش را دیده بودم. بعد ها در میانسالی کمبود امید او را آهسته آهسته به سطح از بی تفاوتی رسانیده بود که دیگر شوق در دلش کاملن مرده بود و اصلن یادش رفته بود که با پدیده ی شگفت انگیزی بنام زندگی روبروست، فقط غرق در ریتم شب و روز گذرانی بود... غرق در روزمرگی و گاهی فقط با یاد آوری حسرتهایش که شاید برای دیگران خاطره شده بود، گوشه ای از قلبش تیر میکشید آهی از ته دل بیرون میکرد و گور کسی را که بانی مردن امیدش شده بود از خدا شعله ور میخواست! من نه تنها کمبود، بلکه حلقه مفقود امید را در نگاه او میدیدم. حالت عجیبی داشت. هرگز سر و سامانی در سرگذشتش نمیداد. او با همان سیلی دهر از آزادی و آرامش جدا شده و با ترس جدال میکرد. قلبش را هیچ چیز زندگی گرم نمیکرد، توان جسم اش را حتا در جوانی در حال افول میدید.شاید با خود میگفت: آخر از این تهی بودن، میتوان چه کس را پُر کرد.او تقریبن از حرکت با زمان باز ایستاده و در همان جایش توقف کرده بود. حرکاتش بی انگیزه و فقط از سر عادت یا برای رفع نیاز بود، در کابل به زیارت تمیم انصار و در غزنه بگفته خودش تا سارا (صحرا) میرفت و بس .هرچند گاهگاه خود را به همان کوچه بیخیالی میزد.اما دوباره ناامیدی او را از جستن و پوییدن وا میداشت. ظاهرا چارۀ جز تسلیم بر حکم تقدیر نمیدید. از اینکه آدم تعهد دادن و در قید و بند چیزی بودن نبود. هر چیزی حتا اندیشه ئ که محدودش کند از آن فراری بود. شاید به همین دلیل هیچوقت نتوانست از دریچه ی درستی به زندگی نگاه کند، انگار از همان اول از در اشتباهی وارد عرصۀ زندگی شده بود و به جای دهلیز صالون سر از انبار نومیدی درآورده بود، گاهگاهی هم وقتی ازشروع دوباره گپ میزد آنهم از مقایسه با همسایۀ تجار شان بود. انگار همزمان با امیدوار شدن از آنسوی دیوار صداهای ضعیفی را میشنید که با شنیدن آن نیز تردید ترسناک، اینکه نکنه پشت این دیوار هم انباری دیگری باشه در دلش پیدا میشد!..خدایش بیامرزد ولی من از زندگی فقیرانه و نومیدانه ای او این نکته ها را فهمیدم :

در ناامیدی، تمام فصلها برایت "پاییز" میشود نه با آمدن بهار ذوق می کنی، نه از رفتنش دلت میگیرد

امیدی اگر نباشد، برگ های سبز و نارنجی، برایت شبیه هم میشوند و رستوران ها در نظرت فقط یک مکان معمولی برای نشستن، نفس کشیدن و دم راست کردن می آید. آدم ها بدون تفکیکِ جنسیت، در ذهنت تداعی می شوند، شعر، فقط ترکیب کلمات است و موسیقی، فقط تلفیقِ نت ها و حنجره .

در دنیای حرمان و ناامیدی؛ جهانت هیجان زیادی برای لبخند ندارد، اما خیالت راحت است که کسی را هم برای از دست دادن نداری؛ در ناامیدی پیر میشوی هرچند موهایت سیاه میماند

و خلص کلام امید که نداشته باشی، حواست فقط به پیسه جیبت است، حتا پول سیاه که از ماهی فروش با چانه زدن میگیری برایت مهم و دغدغه انگیز میشود که با این پول سیاه امروز چای ات را با شیرینی گک بنوشی یا تلخ .

آری! زندگی شوخی تلخیست گاهی با تردستی به یکباره کل آنچه داشتی را ازت پس می گیرد و ریشه امید را در دلت میخشکاند. من خودم شاید معصومانه و به قول آشنایی دور دیوانه وار سعی کردم در برابر تر دستی های زندگی پیامبرگونه رفتار کنم!

 من دنیا را از زاویه ی دید خود، فارغ از معادلات پیچیده و چوت های حسابی رایج زمان،با خود نادیده انگاری نگاه میکردم. اکنون که این جنگل مخوف را هربار با سردرگمی تماشا می کنم! احساس گم شدن پیدا میکنم، گاهی دنبال معبری برای فرار، گاهی دنبال درختی برای بالا شدن سرگردان میگردم.اما وقتی ژرف مینگرم آدم های هم تیپ شخصیت من در این دنیای پهناور شاید بیشتر از نیم درصد ساده لوح بوده باشند که خوشبختانه امروزه کاملن در حال انقراض میباشند. من معتقد بودم که مسیر رشد و تعالی مسیر همواری نیست، باید در مقابل سختیها و مشکلات صبور و امیدوار بود. این صبر و بردباری حلقه گمشده امید را هرچند دیر ولی روزی به آدم برمی گرداند.حالا هم گاهی به خود نهیب میزنم که حواست باشه انسان با امید زنده هست

اما خاک شدن امید

  عکسی را که در وبلاگ مشاهده میفرمائید عکس هدیره ما در شهدای صالحین کابل است که پسر کاکایم جلیل جان جدیدآ از کابل فرستاده در این عکس قبور مادرم، پدرم و همین کاکای مرحومم که ذکرش را کردم بمشاهده میرسند. از دیروز بدینسو این عکس تاثیر عجیبی بر روح و روانم گذشته است! بر عکس گذشته حس میکنم هیچ کس در این دنیا تنها نیست. اما در بدبختی!حس میکنم امید بالاخره با هر کسی یکجا خاک میشود. حیف که ما در این دنیای نامرد، دست به مسابقه و مقایسه با یکدیگرمیزنیم!! در حالیکه میدانیم شوربختانه هیچ کسی از بدو ورود به زندگی مساوی به دنیا نمیاید و پا های هر کدام ما روی یک خط نیست تا در مسابقه زندگی با یک اشپلاق شرکت کنیم.از همه ابعاد زندگی که مینگرم ما انسان های متفاوتی هستیم حتا از نظر وضعیت سلامتی همه یکسان بدنیا نمی آئیم، از نظر موقعیت جغرافیایی هم یکی در وزیراکبر خان به دنیا میاید یکی دیگه در روستای بی آب و علف قلاغچ. ویژگی ذهنی متفاوت،هر انسان مثل قدرت یادگیری ،یاد سپاری ،یادآوری ،عمق فهم ،تفکر و هوش بلند برایش نسبت بدیگران امتیاز می آرد.با این دلایل نباید خودت ، خانواده، فرزند و زندگیت را با نفر کنار دستی ات به مقایسه بگیری! حرف آخر اینکه هر قبر یک داستان داره و هر داستان در جاهای متفاوتی در شرایط نامساوی اتفاق افتیده است. لهذا مسابقه و مقایسه در زندگی و مرگ عادلانه نیست.هرچند میگویند ما یکسان قضاوت می شویم..


 حتا پنجره این قبور را دزدیده و برده اند

هیچ نظری موجود نیست: