۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

گپی با دریا

 تلاطم دل و دریا

راستش را بخواهید تا وقتی در وطن بودم اصلن نمیفهمیدم دریا یعنی بحر بیکران، دریا یعنی اقیانوس مواج و نا آرام

شاید به همین دلیل وقتی سرودۀ دریا را با صدائ احمدظاهر میشنیدم:آخر ای دریا! تو همچون من دل دیوانه داری! شور بر سر موج بر کف نالۀ مستانه داری! بیشتر حواسم سوی رودخانه های افغانستان میرفت.اما زمانیکه برای نخستین بار به تماشای سواحل دریا (بحر) رفتم، دریافتم که سرودۀ زیبائ استاد ضیا قاریزاده که احمد ظاهر آنرا در قالب آهنگ خوانده در وصف همینگونه دریا های شورانه سر (ابحار) بوده نه رودخانه های وطن

شگفتا!دریا خود هم دایرکتر و هم بازیگر زندۀ تیاتر زندگیست که با هنرنمایی اش آدم را میخکوب صحنۀ های شگفت آورش میکند. در پردۀ این تیاتر تلاطم ها، اوج نیازمندی، سرخورده گی، پشیمانی، و حسن قناعت و پذیرش را با غریو امواج میبینی، خیلی تماشایی میشود وقتی هنگام غروب با خورشید هم آغوشی میکند. از همین رو در تماشایش بی آنکه خسته شوی میتوانی ساعتها بنشینی. شگفت انگیز تر اینکه وقتی مغروق تماشای موجهای خروشان در آبیِ تاریکِ دریا میشوی،بانگ صداهای سرزنش گر درونت همراه با صدای موج دریا در لحن تاثیر گذاری بلند میشود، تا شدید ترین نیاز ات را در قشنگترین واژه از خودت بپرسد، ولی تا آمادۀ پاسخ میشوی میبنی که همان واژه نیاز تۀ دلت در آئینه بحر متجلی شده است. مضاف بر همۀ این اوصاف که همگانیست، دریا نمایش ویژۀ را بطور خاص برای من هربار اجرا میکند که با دیدنش به آرامش تام میرسم. چنانچه از یکسوبا امواج مستانۀ نور ظریف و خیره کنندۀ را به تاریکترین نقاط وجودم می تاباند. از سوی دیگر حس میکنم دریا کفگیر در یک دست و ملاقۀ در دست دیگرش دارد و بگونۀ آرام و عجیبی محتویات دیگ خاموش و جوشان روحم را با کفگیرش آرام آرام شور داده، قف دلهره هایم را با ملاقه اش میبردارد. هنوز نمیتوانم حس لحظۀ نخست دیدار از دریا را بیان یا لااقل روی کاغذ بنویسم. اما مطمئنآ در تلاطم دریا مثل تلاطم زندگی و تلاطم دل حکمتی نهفته است. حکمتی که حتا دعایت را دچار تردید میکند و نمیفهمی از خدا دل آرام طلب کنی یا دنیای آرام؟ چرا که میدانی آرام شدن تلاطم دریا مساوی به خالی شدن دریا از ماهی هاست پس آرامش تلاطم دل یا آرامش دنیای آدم مساوی به چه چیزی خواهد بود؟آیا ارزشش را دارد؟

اما "آمد و رفت" مکرر امواج دریا چند نکته از جمله دو اصل فلسفی "نیاز و پذیرش" را بنمایش میگذارد. انتباه من از اشتیاق هجومی امواج آب برروی ساحل و سپس رفتن و پشت سر خاریدن اینست که هیچ "آمد و رفتی" در زندگی آدم اتفاقی نیست، بعضی ها موج واره بر ساحل دل می آیند و نقطه ی عطفی در داستان زندگی میشوند.هرچند موج واره دوباره بر میگردند اما انگار این آمدن واکنشی بر کنشهای پیشینه توست،شاید برای این می آیند تا شاهد رشد بذر آرزوهایت باشی.شاید می آیند تا انقلاب در سرنوشتت به پا کنند.آنهم درست زمانی که دست از همه چیز شسته ای. انگار اینسان به داد ات میرسند و تعادلی در تقدیرت برقرار میکنند. سپس ستارۀ می شوند در آسمان دلت تا در تنهایی هایت، نور بپاشند. بتابند و با بوسه بیدارت کنند. از آن پس تا سوسو میزنند خود را در زیر باران عشق پیدا میکنی، تامیدرخشند بی چتر به زیر دوش آسمان عشق می ایستی. تا میرسند رویاهایت ریزه ریزه به حقیقت مبدل میشود و از نظر من راز تشنگی خود آب در همین آمدن فهمیده میشود..

در ثانی همین "آمدن" اشتیاق آمیز و عاشقانه موج ها اصل تشنگی و "نیاز"را نیز بنمایش میگذارد! واضح است که "نیاز " قوۀ محرکۀ انسانیست. انسان بی "نیاز" لاشۀ از بی احساسی و بی تفاوتی میباشد. بنابرین رفتار آدمها از دوست داشتن و سلام کردن گرفته تا هر حرکت دیگر برپایه "نیاز " تنظیم میشود.هرچند گاهی دنیای نیازها تبدیل به دنیای بردگی میشود. اما اگر نیاز به برده شدن داوطلبانه و عاشقانه حس شود و بسان امواج دریا به آغوش باز صورت گیرد خیلی زیباست.

سوم برگشت امواج پس از بوسیدن و در آغوش کشیدن ساحل در دریا اصل" پذیرفتن" را بنمایش میگذارد. پذیرش قشنگترین واژۀ است که پس از قانع شدن پدید می آید. پذیرفتن یعنی پایان دادن به تمام دعواها، اختلافها و شروع آرامش! پذیرفتن اشتباه، پذیرش شکست، پذیرفتن ادامه مبارزه در شرایط دشوار با تمام فقدان ها،به عنوان یک اصل زندگی شهامت میخواهد. مهمتر از همه پذیرفتن آدمها با تمام اشتباهات گذشته و دادن چانس دوباره به آنها مثل رفتن و خزیدن دوباره موجها از ساحل به سوی دریا زیباست هرچند میان این رفت و آمد ها دلهای هم خواهی نخواهی میشکند و به آغوش تنهایی پناهنده میشوند.

 بلی! جنگل ، باد ، کویر و کوه هرکدام مرموز صبور و زیبا هستند، اما دریا با آنکه هیبت، جلال و جبروت دارد مرموز، عشوه گر، مقدس و پاک است،هرچند گاهی متعفن از لاشۀ جانداری هم میشود. باد و ماه هردو مثل دریا عشوه گر و مواج می آیند،اما در تماشای دریا بویژه وقتی صدای امواج سخره شکن را از لابه لای حفره های روح زندگی میشنوی در چشم انداز تا بی نهایت نیل فامش گاهی تجلی آرزوهایت را میبینی. از این رو کنار دریا رفتن بنحوی دعوت شدن به میعادگاه عشق را ماند


در اصل دلم برای کشف خودم در آئینۀ دریا تنگ شده بود. بنابرین صبح زود آمدم روی ساحل مرطوب، چهره به چهره این دریای ناآرام که اسخیفیننگن می نامندش نشستم، تا لحظه ای دنیا را لااقل از این آئینه مسطح ببینم. اما برخورد موجها با روح نا آرامم با آنکه آرامش بخش بود.چشمهایم را به یاد سواحل که از آنها خاطره دارم بست تا فراموش نکنم گذشته ها را


و حرف آخر اینکه: هرچند در تماشای بحر ساکت، بی صدا، مغروق و محو تمثیل تیاتر دریا میشوم ولی همزمان با آن هزاران هزار واژۀ مختلف در ذهنم با هم در جدال است.واقعن از حجم جملاتی که در مغزم راه میروند و از اینهمه گفتگوی درونی باخود سر در گم و هوش پرکم. چه میدانم؟ شاید هستۀ سلولهایم از واژه ساخته شده باشد،زیرا این همه حرف که در درونم لنگر انداخته نمیتواند کار یک سلول معمولی باشد. بنابرین تماشای دریا را برای آدمهای درونگرا و تنها توصیه میکنم. حس میکنم در دریا یک شیردهن تخلیه اضطراری برای آدمهای که همیش مثل اژدهای زخمی به خود مپیچند تعبیه شده است. دلیلش همین که چند لحظه قبل نگاهم را از آئینۀ دریا که میخکوبش مانده بود گرفتم و خانه آمدم سپس این همه جملات را با این غزلی که سالها قبل نوشته بودم نوشتم

شور دل جذر و مد امواج اقیانوس داشت

یعنی از دیدار خالی هم دل مأیوس داشت

آه،پشت آه کشیدن بعد ذکر اسم تو

زخمهای بیشماری پشت هر افسوس داشت

در طیاره خواب دیدم گیسویش را دست باد

عطر مویش کرد بیدارم، مگر کابوس داشت

عطر گیسوی زلیخا آمد و آزاد کرد

یوسفی کو در حصارش خویشتن محبوس داشت

رفته بودی وز سر غفلت ندانستم فغان

آهوئ عشقم ببر لاله پر طاووس داشت




هیچ نظری موجود نیست: