۱۳۹۹ بهمن ۱۳, دوشنبه

آرامش در سواحل آکلند

انگار برخی ایام ، برخی از احساسات و شماری از آدمها و مکانها، خود را چنان با خط درشت ثبت تقویم ذهن آدم میسازند که دیگر پاک کردن و خط زدن شان از لوح حافظه امریست محال. از نظر من ذهن آدمی بسان بوشکه ی چوبی است که قطره قطره با شراب خاطرات پر میشود.این شراب گهی ته نشین میگردد اما هرگز خالی نمیشود. زیرا خاطرات آدمی، در واقع راز و رمز تمامی گل برگ های مانده در لای صفحات کتاب زندگی اند، که عطر خاصی از خود به جا میگذارند واز لحظاتی که خوش گذشته یا بد ، از آرزویی که بر باد سپرده شده یا همآن لحظه با شور و شوق در دل جوانه زده احساس ماندگار و عکسی جاودان به یادگار میماند


این روز ها ، از دل آسمان، به همراه هر برف و بارانی،بر سرم خاطره می چکد. انگار که تمام ثانیه های خاطراتم را ابر ها در خود پنهان کرده، گهی با طراوت آغازین و گاهی با دلتنگی ها سنگین بر من  می باراند. رگبارامروزی مرا به سوی لمس خاطره ئ با دل پر از دغدغه و سر سودائی در کنار ساحل آرام و زیبائ آکلند کشاند.

آری دومین روزی بود که به آکلند آمده و مهمان پسر خاله عزیزم حاجی عبدالهادی جان ضارع بودم.ایشان نزدیک ظهر رو بمن کرده  گفتند:فردا سفر داری! بیا در این هوای خوب یک چکری بزنیم.آکلند را خو کمی بلد هستی کجا میخواهی برویم؟با تشکرگفتم: دوستی را که اینجا زندگی میکند و سالها قبل همکار بودیم از فیس بوک یافته ام بیا او را سرپرایز کنیم. قبول کرد. آدرس را برایش نشان دادم و راه افتیدیم.  وقتی به سرک منتهی به آدرس رسیدیم دیدیم راه بند است. راه دیگری را رفتیم عاقبت الامر آن راه را هم با تیر نارنجی منحرف کرده بودند. دیگر با وصف اصرار حاجی هادی از رفتن صرفنظر کرده و پس از گوش دادن به حس ششم  گفتم: حاجی جان باشه بار دیگر بخیر! حالا برگرد خانه! حاجی هادی قبول کرد اما بدون آنکه از راهی که آمده بودیم دور بزند در حالیکه با من صحبت میکرد همینطور به پیش میراند تا اینکه اقیانوسی یا بهترست بگویم دریاچه ای که ابر های خاکستری بر فرازش خیمه زده بودند از فاصله نه چندان دور پدیدارشد. او بلافاصله شیشه های موترش را پاهین کرد نسیمی خوش در آن گرمای بعد از ظهر همراه عطری ملایم در داخل موتر پیچید. سپس بدون آنکه مسیرش را تغیر دهد گفت: بیا در کنار ساحل یک هوا خوری کنیم بعد بخانه بر میگردیم! جاده ساحلی بسیار زیبابود. یک طرف درختان جنگل، طرف دیگر دریاچه خسته از تب وتاب عمر، بر بستری آبی مایل به نقره ئی در زیر آفتاب گرم ،بی هیچ جنبش و موج با عظمت خاص، بسان سرداری خسته از جنگ غنوده بود. بهر میزان که موتر حامل ما دورادور و کنار مشرف بر دریاچه می چرخید انگار گوشه هائ از زندگی لبخند می زدند.شفافیت درختان ، موج های آرام دریا که بعد ها پدیدار شدند مسحورم می کردند .حتا حضور نسیم آرام برخاسته از دریا را در درون موتر حس می کردم. خلاصه تلطیف فضا چنان زیبا و رومانتیک بود که از موتر گشتی دلم سیر نمی شد اما حاجی هادی بالاخره در میانه راه کنار ساحل در  یک پارکینگ ایستاد و هر دو از موتر پیاده شدیم .

با وصف اینکه در میان موتر، در باره چیزی دیگری اگر اشتباه نکنم موضوع مسئله دینی حرف میزدیم اما پس از پیاده شدن از موتر، ذهن هر دوی ما درگیر در حلاوت زندگی میشود و سعی میکنیم تلخی ایام را با دوزخ و برزخ به ژرفنای دریا بفرستیم. .

لرزش شاخه های درختان که در سمت چپ عکس گوشه ای از آن نمودار است، تن و تن پوش شسته ای داشت و خبر از وزش باد ملایمی می داد. در میان شاخه های درخت کاج چند مرغ قناری می خواندند. سرک کنار ساحل بلندتر از ساحل بود هر دو به سطح مایل و پاهینی بر روی ساحل فرود آمدیم. سگرتی روشن کرده زیر درخت  رفته دل به تماشا می چرخیدیم. تیلفونم را بیرون می آورم عکسی سلفی بیادگار میگیرم. حاجی هادی میپرسد تشنه نشدی؟ و بدون اینکه حرفم را بشنود بسوی موتر بر میگردد تا آب بیاورد. میخواهم با رفتن او با تمام قوت در این فضای رومانتیک فریاد زنم (کشتی نشسته گانیم – ای باد شرطه برخیز- باشد که باز و بینیم دیدار آشنا را) در این اثنا انگار همین درخت به سخن آمده خطاب بمن میگوید:پدیده زیبایی ظاهرآ تباهی دارد اما این پدیده در اصل جاودانه است، همین رنگ سبز زیبای برگهای من رفته رفته در این کیمیای روزگار محو شده، نخست زرد و سپس قهوه ای میشوند اما این پایان دنیای من نیست. دنیا با ریزش برگ ها برای من به پایان نمیرسد تا وقتی امید روییدن دوباره در قلبم زنده باشد.لهذا وقتی دوست داری دنیا  طبق آرمانهایت رفتار کند در کشاکش فراز ها و فرود های گریز ناپذیر دنیا تسلیم مشو و لبخند بزن، تا از زیبایی هایی که میپسندی لذت ببری! عمر کوتاهست.فرصت ها اندک! بسویش مینگرم و میگویم:ای درخت کاج! هنوز کودک بودم که خوانده بودم درختی از نسل تو در کوه قاف با امیرحمزه عرب سخن گفته بود و راه کشتن قوم خوک سران و گاو سران را یادش داده بود من از تو در این دنیای آدمها دو سوال میپرسم یکی اینکه نصحیت ترا از کتاب داستایوفسکی هم آموخته ام. ایشان میگوید: سخت ترین کار دنیا اینست در حالیکه احساسات خفه ات میکند باید منطقی رفتار کنی اما نگفته چگونه ؟ آیا تو میتوانی برایم بگویی چسان؟ دوم اینکه : عمریست میان من و دل جدالیست. در این جدال همیشه او پیروز ست و من مغلوب و مطیع. حتا نمیفهمم عکسی که در آینه میبینم منم یا دل؟ یعنی اینکه گاهی خودم را نمیشناسم.! تو میدانی راه خود شناسی چیست؟سکوت و آرامش حکمفرماست ! شمال میوزد و از درخت کاج صدائ ملکوتی احمدظاهر برمیخیزد( ما ز رسوایی بلند آوازه ایم – نامور شد هر که شد رسوای دل) در عین حال نگاهم را غرش موج هائ آرام دریا که خود را عاشقانه بر ساحل می کوبند با خود میبرد. این امواج از یک سو تا ساحل ریگزار اقیانوس که من ایستاده بودم دامن میگسترید و در برگشت تا خط آرام شروع جنگل کم عمق آنسو گسترده می شد. حاجی هادی نیز با دو بوتل آب سرد بر میگردد. تصور کردم حرفهایم را با درخت شنیده و حالا خواهد پرسید چرا مثل مدگل دیوانه سر بخود چالانی ؟اماانگارچیزی نشنیده بود. هر دو در امواج آرام دریا خیره مینگریم و بوتل آب مانرا سر میکشیم 

ابر های خاکستری انگار، گرد نقره، بر دریاچه می پاشند.دریاچه سیمگون میشود. اینجا عروس لباس نقره ی خیال ، دامن  زیبایش  را بر سطح آب می کشد و با انعکاس اشعه آفتاب بی رمق، موج های نقره در نقره درون هم می خلند و مرا محسور خود میسازند و تا ژرفنا ها و پهنا های آرامش با دل پر دغدغه در حالی سفر میکنم که چکه، چکه از شراب این خاطره زیبا در بوشکه ی چوبی ذهنم علاوه میگردد. لحظه ای بعد با سپاسگذاری از پسرخاله ام خوشحال و امیدوار درحالیکه جنازه ی پوسیده و نیم بند دل زدگی های زندگی، دلهره ها و دغدغه ها را به ساحل این دریاچه سپرده رهسپار خانه میشویم..

 

۲۷ نوامبر ۲۰۱۸

آکلند – نیو زیلند

هیچ نظری موجود نیست: