۱۳۹۹ بهمن ۹, پنجشنبه

الهام و حس ششم

 حس ششم" را نخستین بار از استاد بیولوژی ام شهید اکبر خان قلعه آهنگرائی در صنف ششم شنیدم. وی هنگام تشریح "حواس پنجگانه" بطور ضمنی گفت: دانشمندان اکنون "حس ششم" را هم تشخیص داده اند. که ذریعه آن ، میتوانید به جاهای که قبلن رفته و یا حتا نرفته اید در عرض چند دقیقه محدود در رویا های تان سفر کنید! به شنیدن صدا های خاص که قبلن شنیده و یا حتا نشنیده اید نائل شوید و بدیدار از آدمهای که دیگران نمیبینند بطور خیالی بروید! من آنرا نوعی" خیال پلو" پنداشتم. اما درمجله ژوندون همانزمان خواندم که حس ششم، حس دریافت الهام است. که با تحقق همان رویا، از طریق الهام، پی به راز حس ششم میبریم. یکزمانی هم در مضمون "بدیع و بیان" صنف یازدهم وقتی معلم،  دوبیتی (ماه من هرگز نمیخیزد زخواب – تا نبوسد دست و پایش آفتاب ) را خواند. حس کردم شاید یار شاعر همیش در حال "چرت سحرگاهی" با تجربه حس ششمی زیر لحاف بوده درحالیکه این یک صنعت ادبی زیبا بود. بهر صورت اگر پینکی رفتن "حس ششم" باشد همه ما این حس را داریم ولی در وجود بعضی ها شاید فعالتر باشد. خودم از نوجوانی وقتی، صُبح  ها نور بر تاریکی مستولی و گاهی هم اشعه خورشید در بستر خواب بر روی چشمانم تابیدن میگرفت. سرم را زیر لحاف میکردم تا چشم بسته دنیا را تماشا کنم. بعضی از روزها اصلن نمیخواستم از جایم برخیزم تا زندگی شروع شود. میخواستم زیر لحافم بمانم و تاریکی را اینگونه ستایش کنم :

امشب به بر من است  آن مایه ی ناز

یا رب تو کلید صبح در چاه انداز

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

ای ظلمت شب با من بیچاره بساز

ناگفته نماند که گاهی الهام را در همین پینکی های صبحگاهی تجربه کرده ام. طوریکه وقتی از هجوم اتفاقات دل شکن، در قعر دلسردی و ناامیدی ها چشمانم رامیبندم، حس ششم فعال  و گاهی برایم الهام میشود که: فلان جا تو ملامتی! در فلان شکست خودت مقصری! بخت از ازل سیاه هست نمیشود ! دنیا را اینهمه تیره و تار منگر! روزهای خوب و قشنگی هم خواهی داشت!بر خیز که آخرین شانس است

گرچه شگوفاندن خنده دروغین یا زهرخند  بر روی لبی که دچار روزمرگی یا دل فریبی شده سخت تر از، کار کردن در معدن ِذغال سنگ است،با اینحال سالها به همچو الهام ها با  جرئت زهر خند زدم. ولی  این اواخر تجارب ذیل بر حقانیت الهام در حس ششم باورمندم ساخت.

۱- شبی  با خستگی ناشی از کار پیهم فاژه میکشیدم. با اینحال تلفونم پیهم زنگ می خورد. حوصله صحبت را نداشتم اما در دلم الهامی شد بردار گوشی را! صدائ آرام اما سرشار از محبت در گوشی پیچید. عزیز دیر یافته ای از حال وروزم می پرسد. چنگی به خاطرات گذشته می زند. از صفای همآن دیارمی گوید. اما نمی تواند از کنار گله اش به آسانی بگذرد! همانجا برایم حس ششم برای بار دوم الهام میکند حق با اوست عاطفه ای سیال او، خشم ناشی از هزار و یک دلیلم را بسهولت می بلعد و اسماعیلِ درونم را در کنار پایش به قربانی وا می دارد. سپس او مرا بسهولت ازدل نهنگ انزوا که سالها قبل یونس وار بلعیده ام بود، درمی آورد و سپس شبیهِ آفتابی که روی قفسه های کتابخانه می افتد هر روزه روشن و گرمم میکند امروز میدانم که این الهام معجزه ها در پی داشت ورنه امروز تنِ نهنگ گورِم میگردید  و به بوی بحر خو میکردم.

۲در کمپ پناهندگان در بی سرنوشتی میزیستم. با آنکه بن بست ها و جاده های سنگلاخی را یکی پی دیگر رد کرده  و پس از بار ها جنگیدن و زخمی شدن همچنان خسته نفس میکشیدم، روزمره گی آزارم میداد. تقریبن دچار فروپاشی عاطفی شده بودم . به این نکته معتقد گردیده بودم که زندگی دیگر تا لحظه ی واپسین و تا آخرین دم، صرف برای مصرف شدن و توام با خُسران و ضَرر میباشد شادی ای در کار نخواهد بود. دیگر حتا نمیخواستم بدانم خوشبختی چیست؟,چونکه دیگر دنبالش نبودم شاید هم بگفته ایرانیها زده بودم به سیم آخر زیرا هیچ چیز غمگینم هم نمیکرد. پریشانی مثل کوری که گریبان آدم را با تمام قوت محکم میگیرد، فریادم را بر آورده بود. خودم هم ظاهرآ بینا بودم  ولی در اصل فقط توهم دیدن داشتم. حتا چند ثانیه بعد یا چند قدم پیشترم را هم نمیتوانستم تشخیص دهم. اما گاهی در قعر همین تاریکی برای خود کلبه ی خیالی میساختم و با معشوق خیالی در دنیای خیالی به خیال خودم در عدم قدم میزدم. شاید ظرفیت حافظه کوتاه مدتم کم شده بود و توانایی نگهداری خاطرات گذشته را از دست داده بودم.

بهر حال روزی باران شدید با قدرت تمام بر روی سقف و پنجره اتاقم،  تن میکوبید. با غرش ابر ها و درخشش رعد ها در آسمان خدا، محال های زندگی صاعقه وار از ذهنم رد میشدند. درحالیکه از پشت کلکین اتاق به تماشای رد پای باران بر روی حویلی کمپ مصروف بودم واژه های چون الهام، آرزو و امید به عنوان یک سری مفاهیم در ذهنم میچرخیدند .الهام چیزی بود که باید به من میشد که توقع بهترش را نداشتم. آرزو هم چیزی بود که باید میکردم ولی نه کرده بودم. امید چیزی بود که باید میداشتم که داشتم. در این میان پول هم چیزی بود که نداشتم. این آخری همینطور بی ربط  آمد خواستم بدانید که هرگز بی ربط نبود. بهرحال با حسرت پلک زدم و نگاهی به آنسوی سرک انداختم دیوارهای خشتی خانه های رهائشی  تا کمر تر شده بودند،  شمشادهای اطراف پارکینک و عکاسی ها دوش گرفته حسی عجیبی داشتند. تماشای این لحظات توام با مرورخاطرات گذشته دوباره آرزو های ناتمام ناب برای آینده را در دلم گره زد تا جائیکه فراموش کردم کجایم و به چه بهانه و مناسبتی برای تماشا در پشت کلکین ایستاده ام؟ در حالیکه صدای موسیقی باران لحظه به لحظه آستانه تحملم را بالا میبرد، صبورتر و عاقلتر به زندگی فکر میکردم و با خود میگفتم: شاید سرنوشت حتمن به اینجا منتهی میشد. چه میشه کرد بجز اینکه صبوری پیشه کنم. یکبارحس ششم فعال گردید و حس کردم بجای اتاقم در کاکپت هواپیما نشسته ام و آلات جهت یابی جی پی ایس را چک میکنم  "!

آری وقتی هواپیمای از فرودگاه کابل به سوی مثلن جده پرواز میکند. اگر جهت یاب این هواپیما فقط چند درجه مسیر حرکتش را تغییر دهد، در آخر شاید به جای جده، به استانبول یا بنگله دیش خواهد رفت. این اشتباه رفتن جی –پی ایس چقدر در زندگی آدمها مصداق پیدا میکنه را من همانجا در خود یافتم!و بحیث حس ششمی الهام گرفتم . سپس بلافاصله چنگی به دامن حافظ زدم که او هم میگفت : چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند- رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند!



اي كاش! اي عشق! اي عشق ما را ز ما ميرهاندي
و ز خاك ما زاده چون خون, فواره اي ميجهاندي
هنگام هنگامه ها ماند, گم شد نصب نامه ها ماند
خود كي سزاوار بوديم, ما را درين خوان تو خواندي
ما خفتگان فسونيم, زندانياني قرونيم
اي كاش آتش فشاني بر خاك ما ميفشاندي
تيغ چو كاووس بستيم, رخش چو رستم نرانديم
حق بود اي پير اگر تو , ما را ز درگاه راندي
ما همسرايان ناليم, از نسل سنگ و سفاليم
از سوي ما تو اين ترانه, تو خود نوشتي و خواندي

اي كاش! اي عشق
واصف باختری

هیچ نظری موجود نیست: