زندگی را میتوان فقط به یک هارمونیه یا پیانو تشبیه شاعرانه کرد، چراکه زندگی نیز درست بمانند این دو، دارائی دکمه های سیاه و سفید میباشد, با این تفاوت که دکمه های سیاهِ پیانو یا هارمونیۀ زندگی، برای غم ها و دکمه های سفیدش برای شادی ها دیکور شده است. فقط وقتی آدم می تواند با هارمونیۀ زندگی آهنگ قشنگی بنوازد که همزمان از دکمه های سفید و سیاه استفاده کند. اما حجم "کتاب یا کست زندگی" من آنقدر بزرگست که مطمئنم هر که از دور به آن نگاه کند. بدون شک پیش از آنکه به "آهنگ زندگیم"که آنرا با مهارت از مجموعه شادی و غم کمپوز کرده و نواخته ام گوش بدهد، خود،در دلش، آهنگ"بروبابا مه کتیت نیستم"را خواهد خواند. در بهترین حالت فقط فصل های قشنگ و هیجان انگیزش را مرور خواهد کرد و بس! اما برای من فرقی نمیکند چونکه من سعی میکنم با نوشتن میلودی و نت این آهنگ فقط آب سردی روی تلاطم درونی ام بریزم تا لااقل تن به فراموشیِ موقت بدهم
بگذریم! برگریزان سال شصت و شش خورشیدی بود. لیست ترفیعات آمد. منهم بار اول برتبه لمری بریدمن ترفیع کرده بودم، اما همکارم عارف خان از رتبه جگتورنی به رتبه جگرنی ترفیع کرده بود. کلاه و سر شانه اش سرخ شده بود. بنابرین دسته دسته همکاران در شعبه ما در اصل برای عارف خان و در ضمن برای من هم تبریکی می آمدند! عده ای برای دلخوشی من در آخر میگفتند هر دو رتبه، رتبه ای تغیر است. چون لمری بریدمن هم با ازدیاد یک ستاره سرشانه را پر میکند و جگرن خو رنگ سبز را به سرخ مبدل میکند. خلاصه بعد تبریکات رسمی موضوع شیرینی دادن بمیان آمد! هرچند برای شیرینی کام همکاران شکلات خوب روسی بطور مشترک خریده بودیم اما سه چهار نفر شله به آن قناعت نمیکردند و پیله کرده بودند به عارف خان که جدیدآ پته سرخ شده بود! هرچند من آنزمان قصد رفتن به جهاد در راه خدا را کرده بودم بنابرین ترفیع، ترقی و اینگونه حرفها برایم بی ارزش بود، اما نمیشد در شهر بود و از نرخ فرار کرد! بالاخره در پاسخ دگرمن وردک که می گفت: اگر تو هم سهم بگیری یک کنیاک خوری میکنیم. گفتم: اولا برای این شراب سرخ چند باید بپردازم دوما از کجا این شراب سرخ را میخری؟دگرمن با خوشی گفت تو فقط پنجصد افغانی بده دیگرش را از جیب عارف خان به زور می کشیم!و در مورد تهیه ری نزن من از مغازه ویژه روسها میتوانم بخرم! وی وقتی دید من با تردید سویش مینگرم گفت: او بچه تو نخوردی و در حالیکه لعاب دهانش را بالامیکشید، گفت سرخ اس لامذهب او هم با سیب دیگه رقم مزه میدهد! منهم فورآ پول را پرداخت کردم و گفتم با این اوصاف که میگویی به یک پنجصدی می ارزد. سپس همکار دیگرم از مزه کنیاک با دویشکه ها چنان خاطراتی را قصه کرد که جوان نادیدۀ چون من، مصمم شدم حتا اگر در اسفل السافلین و یا زمهریر هم بروم باید یکبار آنرا تجربه کنم. در نهایت تصمیم بر این شد تا ما چهار نفر همراه با یوشه مشاور دفتر، آخر هفته در منزل ... خان یا اتاق دوستی -افغان شوروی مینوشیم! قبول کردیم. اما روزی بعد گفتند مشاورین اجازه ندارند در اتاق ما و در خانه های ما بیایند. پس تصمیم گرفته شد مهمانی را در اتاق خود گسپه دین یوشه کنیم. خلاصه چند شب بعد در یک غروب پائیزی بسوی فامیلی های روسها در میدان بگرام بخانۀ توریش یوشه رفتیم. بزودی نان از دیش های قبلن تهیه شده کشیده شد و بوتل متفاوت کنیاک هم بی روی نماکی روی میز حاضر شد. ولی من هنوز منتظر سیب بودم زیرا فکر میکردم کنیاک تنها با سیب خورده میشود بالاخره وقتی ساقی آنرا جرعه جرعه در گیلاس های کریستال چکی میریخت تازه متوجه شدم که رنگ سرخ کنیاک نور چراغ ها را مثل یک منشور به چهار سو خیلی زیبا پخش میکند. درست مثل جام جم ! درست مثل جام جادوگری که آدم را به یاد چراغ علاءالدین می انداخت. در این اثنا گسپه دین یوشه با ما سه نفر یکجا پیاله اش را بلند کرد و گفت : واش زدرووییه
آدم نادیده چون من با اشتیاق تمام آنشب تا آخرین قطره سر کشیدم. واقعن مزه متفاوتی داشت بنابرین بوتل را نی بلکه بوتل ها را خالی کرده، پیش از قیود شبگردی سوی اتاق آمدیم
شب خواب آرامی داشتم اما صبح که بیدار شدم اندک سردردی داشتم .طوریکه هنگام پهلو زدن روی تخت از بی رمقی به خود میپیچیدم! چشم که میبستم خاطره دیروز و ديشب مثل فلمی که خیلی وقت پیش دیده باشم یادم می آمد و سخنها، خنده ها و خاطره ها با هم وصل میشدند کمی هم میترسیدم از تصمیم فرار چیزی از دهنم درز نکرده باشد
بهر صورت بالاخره از جا برخاستم آبی به سر و صورتم زدم. اندک بهتر شدم اما همینکه رویم را پاک کردم حس میکردم وزنه های سنگین در دو سوی سرم آویزان است که با تکان سر ،وزنش را بیشتر احساس میکردم .اما بزودی حالم بهتر شد و مزه کنیاک سرخ عالی بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر