۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

آیا شکر نعمت نعمتت افزون خواهد کرد؟



16 سرطان 1371 کابل
نزدیک به دو نیم ماه است که از مهاجرت چهار ساله به وطن برگشته ام! اما  تلخبختانه که شهرمن  دیگر آن صفا  و هوای گذشته را نداشته  و  تبدیل به یک شهر فلکزده ء محکوم به فنا و جزا گردیده است.  امتداد و تداوم  فاجعه در این شهر واقعیت زندگی روزمره است!  طوریکه در طول مدت اقامتم روزی نیست که  موشک , بم و خمپاره  از آسمان نازل نگردد! انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست بدست هم داده اند. تا مشعل زندگی را در این شهر خاموش نمایند. با اینحال من از این اوضاع راضی ام! زیرا در این شهر بار دگر خو گرفته ام و بی خیال از عالم و آدم  در پی زندگی" روزمره گی " خویشم. هر چند راستش را بگویم منهم از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام اما با همه سختی ها در کوچه و خیابان های این شهر پیروزمندانه گام بر میدارم و پرسه میزنم  و گاه گاهی حتا ادا و اطوار آدم های خوشبخت و پیروز را در می آورم.
اما انگار که کوکب بختم از همین بی پروایی من نیز بخشم آمده  و  از دو روز بدینسو  درد شدید دندان چنان اذیتم میکند که حتا از همین ادا و اطوار یا تمثیل هم باز مانده ام. این درحالیست که همزمان بارش بی وقفه باران مرگ در شهر جریان دارد و شهر تقریبن تعطیل است! لهذا من ناگذیر به تحمل این درد جانکاه هستم!
سرانجام  امروز با فروکش نمودن باران مرگ توانستم با ترس و دلهره به کلینیک ستوماتولوژی پل باغ عمومی نزد داکتر صاحب رحمت بروم! و پس از اینکه از تداوی دندانم فارغ شدم  برای صرف نان چاشت به یکی از رستوران های که در جوار کلینیک قرار دارد رفتم . شوربختانه بدلیل درد دندان  غذای مناسبی خورده نمیتوانستم!  لهذا سفارش یک خوراک سوپ  دادم و پس از دریافت غذا بلافاصله به خوردن مشغول شدم . هنوز غذایم را تمام ننموده بودم که  پیرمردی داخل رستورانت شد و در چوکی روبرویم نشست و پس از مکث کوتاهی به پیش خدمت سفارش  یک چای تلخ  را داد! با یک چشم برهم زدن چای پیر مرد رسید! سپس پیر مرد دستش را در جیبش داخل کرد و دستمال نه گله ای چرک را از جیبش بیرون کشید و پس از آنکه لا- لای آنرا باز کرد توته نان سخت را از بین دستمالش بیرون کرد و آنرا با اشتها تمام در چای تلخ تر کرده و با اشتیاق تمام میخورد. با تمام شدن نان و چای, پیر مرد دستمالش را دوباره پیچاند و هر دو دستش را بسوی آسمان بالا کرد و با آه افسرده گفت" خدایا شکر!!!! الهی شکرت!!! الهی هزاران بار شکر! صد بار شکر!! با ادای شکر آخری در حالیکه پیر مرد حتا چشمانش را نیز بسته بود حوصله ام سر رسید و بی اختیار خطاب به پیر مرد کرده  پرسیدم:  کاکاجان شکر چی را میکشی؟؟؟ از همی نان و چای را؟ یا کدام چیز دیگر را؟؟ کاکا چشمهایش را باز کرد و پس از اینکه بسویم نگاه معنی داری کرده وبا کلام  استوار  از من پرسید از کجاستی بچیم؟ گفتم از کابل!
 گفت از کجای کابل ؟ گفتم از دهمزنگ!
غرغر کنان گفت: نیستی کابلی ! کابل سه دروازه داشت! دروازه لاهوری- درواز نمیدانم چه و چه که از یادم رفت دهمزنگی ها  مردم های کابل نیستند ! در پاسخ گفتم مهم نیست کجایی ام اما اینجا تولد شده ام بر اساس حق تولد من خود را کابلی میدانم!  دیگر دلت ... ولی سوال من چیزی دیگر است. کاکا گفت : بچیم نخست از اینکه مسلمانم شکر میکشم! دوم  از اینکه چهاراشکل( اندام) درست دارم شکر میکشم! سوم از همین روزی که خوردم شاکرم! من دیگر جز اینکه به قناعت و صبر پیرمرد سر تعظیم فرو آرم حرفی دیگری برای گفتن نداشتم! زیرا بوی کباب که من بدلیل درد دندان نمیتوانستم از آن استفاده کنم برای من طاقت فرسا بود! لهذا برای اینکه سوالم را  عادی و  موجه جلوه دهم با تبسمی گفتم!  بسیار خوب!  کاکا جان قصه کو  خودت از کجاستی؟ از اولاد ها,  نواسه ها!!! جنگها؟ و
کاکا در حالیکه بسوی دستمال نه گله اش خیره شده بود گفت: خدا بمن یک فرزند داده بود! او را از من پس گرفت ! چهل ساله بود و در دوره احتیاط در چمکنی خدمت میکرد!  جنازه اش را پارسال آوردند ! از بخشیدنش هم از خدا شکر کشیده بودم  واز  گرفتنش هم صبر و شکرکردم! عروسم گفت من شوهرنمیکنم مثل اولادت همرایت هستم اما یکماه قبل او هم اپندسی شد و تا ده شفاخانه رساندیم مرد! من ماندم و زنم اما 2 هفته قبل با اصابت راکت ده خانه  زنم را نیز خدا گرفت!  دوکان تنباکوفروشی ده سر چوک داشتم او هم ده جنگ سوخت! و حالا دیگه هیچ چیز ندارم! در حالیکه از قصه پیر مرد شدیدن تکان خورده بودم! بار دیگر از شوخی ام ازش پوزش خواستم و گفتم: کاکا جان از شنیدن داستانت جگر خون شدم ولی از صبر و حوصله ای که خدا برایت داده متحیر شدم! منهم در این شهر مسافرم کاری از دستم پوره نیست ولی دوستی دارم که میتواند در دفتر های دولتی مقررت کند . اگر در دولت کار میکنی برایت یک نامه میدهم تا بحیث کارگر در مربوطات آنها استخدام شوی! فقط برو مهر کن و معاش بگیر ! کارها را  خو میدانی که بخاطر جنگ توقف است! کاکا  خوشحال شد و اینبار یک شکر دیگر از کرامات خدا و اولیا کشید و گفت درست است! لطف کن همین حالا برایم  نامه یا معرفی خط بنویس!خدا ترا از غیب بکمک من فرستاده!  منهم به دوست عزیزم جنرال ظهوری که معین ساختمانی وزارت دفاع بود نامه ای با عجله و سرپا نوشتم و کاکا را برایش معرفی کردم و به کاکا وعده کردم که فردا خودم ساعت 11 بجه در دفتر ظهوری هستم و تمام کار هایش را شخصآ خودم پیگیری میکنم. کاکا خیلی خوشحال شد و سپس با خدا حافظی از کاکا بسواری تاکسی روانه منزلم شدم! تکسی حامل من هنوز در نزدیکی برج ساعت پل محمود خان رسیده بود که صدای دلخراش دو راکت گوش هایم را کر کرد! وقتی بعقب نگاه کردم راکت ها درست در فروشگاه همانجای که 5 دقیقه پیش ایستاده بودم اصابت کرده بود. منهم یک شکر دیگری را که تازه از مکتب کاکا  آموخته بودم کشیدم و رهسپار خانه ام شدم! بهر صورت فردا راس ساعت 11 مطابق وعده با کاکا بدفتر دوست عزیزم ظهوری رفتم و ساعتها منتظر کاکا نشستم اما کاکا نیامد! که نیامد !هفته ها و ماه ها گذشت و هر باریکه ظهوری را میدیدم سراغ کاکا و  نامه ام را ازش میگرفتم  اما انگار که کاکا آب شده و رفته بود زیر زمین!  سر انجام دانستم که کاکا با گمان اغلب با همان راکت ها کور از این دنیا بار سفر بسته است. شاید من و کاکا دیدار به قیامت شدیم اما از مصاحبت با کاکا کاملن متحول شدم . احساس میکنم  او بود تا باعث گردد که يكي ازهيجان انگيزترين اتفاقات در زندگيم رخ دهد. آری من از  لحظه ئ که از کاکا جدا شدم! دوباره بدریچه زندگی بروال عادی مینگرم. من ميتوانم  بنویسم وحتا  بسرایم. احساس میکنم با ملاقات این آدم ناآشنا دوباره حسی تازه برگشت به زندگی را یافته ام ! اما سبب اینکه این یادداشت فراموش شده و بی سر و ته را پس از گذشت 20 سال از کتابچه یادداشتهایم حالا رونویس و  تایپ کنم! ایمیل  عزیزی است  که در آن  نوشته :



خدايا
به خاطر تمام چيزهايي كه دادی،
ندادی،
دادی پس گرفتي،
ندادی بعدا دادی،
ندادی بعدا ميخواي بدی،
دادی بعدا ميخوای پس بگيری،
داده بودی و پس گرفته بودی،
اگه بدی پس ميگيری،
پس گرفتي بعدا ميخوای بدی،
اگه ميخواستي بدی و فكر كردم كه دادی ولي ندادی،
شكر

هیچ نظری موجود نیست: