۱۴۰۳ خرداد ۱۴, دوشنبه

سفرنامه سمرقند و بخارا

سمرقند

  با صدای مهماندار ریل که می پرسد چای، نسکافی یا نوشیدنی؟ به خود میایم. خدایا! اصلا نمیدانم ریل چه وقت حرکت کرد؟ انگار مغزم از انفجار ناگهانی افکار خسته‌  از هم متلاشی‌ شده است. از مدام بافتن و دوباره از نو گشودن. از تمام آرزو ها و ترس هایی که دانه دانه در ذهنم جوانه می زنند و در لحظه ی از بین میروند. از شنا و غرق شدن در دریای افکار خسته ام.. با تشکر قهوه ای میگیرم و به  تماشاي غروب زيبای سمرقند خیره میشوم. ولی دفعتا تشابه پرسش استیوردس در یونیک ترین و زیباترین سفرم از لندن به آلمان با پرسش مهماندار ریل لذت تماشا را ازم میگیرد. گاهی همین زیبا بودن گذشته  خود دلیلی برای افسرده شدن است. چون می بینی که اکنون با همه زیبایی اش مثل آن وقت زیبا نیست!طلوع روزانهٔ خورشید هم برایت شکنجه‌ میگردد.  بویٰژه وقتی میدانی قرار هم نیست ابدا بدآنگونه زیبایی که فقط یکبار تجربه کردی زیبا باشد! اما ریل پیچ مارپیچی با تکان انحنایی میخورد و لحظۀ بعد لبخند شيرين روستاييان پرتلاش نشسته در پیتو  با نواي موسيقي رودكي در ریل مرا تا سير  در عالم آفاق و انفس میبرد. درحالیکه از یکسو دلم به شوق شهري ميتپد كه زيباترينها را به همت و صد البته به زورِ شمشيرِ امیر تيمور در خود پرورانده و به ثمر نشانده است. از سوی دیگر مایلم بدانم این شهر افسانه ای که بگفته حافظ در آن ترکان سمرقندی  در شعر حافظ شیرازی می نازند و می رقصند چگونه رخ به من غزنوی خواهد نمود؟

سحر با باد می‌گفتم حدیث  آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند سیه‌چشمان  کشمیری  و   ترکان   سمرقندی



آری! سمرقند يا سمر كند يعني شهر افسانه ها! آسمانش با همه جاي دنيا متفاوت است.  انگار مخمل سرمه اي رنگ را بالاي سرم میبینم که شفافيت ماه و روشناي ستارگان را در شبها  بي نظير، تسخيركننده و فريبنده میسازد و نور آفتاب را در روز ویژه. 

رهنمای سفری ام جوان تاجیک راننده شورلیت تاکسی بود بنام صاحب قران احمدوف که دوست عزیزم جناب فریدون جان نیازی بمن معرفی کرده بود. ایشان با محبت و صمیمت تمام مرا همراهی کردند و برایم در هوتلی بنام آرت در قلب شهر سمرقند اتاق ریزرف کردند و در طول اقامتم در سمرقند سایه وار مرا همراهی کردند. سمرقند شهر توریستی است که به سبک شهر های بزرگ اروپایی پاک و عصری اعمار شده است . بازدید کننده برای دیدار هر مکان تاریخی باید از ۵۰ هزار تا سی هزار سوم ازبیکی بپردازد. ما دیدار خود را از قبر امیر تیمور آغاز کردیم و سپس از بازار مرکزی شهر، مکتب و رصدخانه الغ بیگُ، میدان ریگستان  مسجد بی بی خانم همسر امیر تیمور و در اخیر از  آرامگاه امام بخاری در پنجاه کیلومتری شهر سمرقند که عمارتش زیر ترمیم بود دیدن کردم.  افسانه ای پیرامون مسجد زیبای بی بی خانم  که گنبد آبی فیروزه ای و متناسب با بنای ایوان اصلی دارد شنیدم که معمار این مسجد، هنگام ساخت این بنا، عاشق همسر تیمور جهانگشا می شود و اتمام کار را پنج سال طول می دهد.اما زمانی که تیمور از سفر هند باز میگردد و متوجه عشق معمار به همسرش می شود دستور اعدام معمار را صادر و حجاب را برای تمامی بانوان شهر اجباری مینماید.


آری! عاشق شدن یک اتفاق است و عاشق ماندن یک انتخاب! فکر میکنم هنگامیکه در زندگی این معمار نگون بخت پدیدۀ عشق بطور ناگهانی  اتفاق افتاده، بیچارۀ عاشق در بیابان اتفاق و انتخاب طوری راه گم شد که از اثر جنون دل به کمک  رقیب (امیر تیمور) بسته است، بیخبر از اینکه  در این برهوت خیال، خیلی ها گم و گور شده اند. و در نتیجه عشقِ نافرجام پیچیده در غبار "دلگیری" نه تنها برنامه هایش را بهم میریزد بلکه زندگی اش  را در قعر "دلسردی" ازش میگیرد! ولی او را جاودانه میسازد.! طوریکه در  بلندای گنبد مسجد،  نور سپیده ی را میبینی که انگار شکوفه زار انفجار کهربای آرزو هاست!انگار خون سرخ معمار عاشق روی گنبد فیروزه ی مسجد بلا وقفه واژه ای عشق و دلبستگی می پاشد.

 آری! قهرمانی عشق در فراق و نرسیدن است! سرانجام هر آدم عاشق یا سر به آسمان زده عارف می گردد و یا هم برعکس پا به بیابان گذاشته  مجنون میگردد. بنابرین عاشق هردم شهید با دلسردی، دل‌تنگِ آغوشی محبوبی بوده که میفهمیده از او نیست و عشق بقیمت زندگیش تمام خواهد شد.


ناگفته نماند که با شنیدن این داستان ظرفیت ناکرانمند زبان پارسی به ویژه در لهجه سمرقندی را متوجه شدم در یک پسوند و پیشوند با دل دهها واژه مقبول شنیدم مثل دلگیر، دلسرد، دلنشین، دلآسا و امثالهم! اما در این میان تفاوت بزرگ واژه "دلسردی" با "دلگیری" ذهنم را مشغول کرد. واقعا آدم "دلسرد" مثل آدم "دلگیر" نیست. زیرا دلی که سرد شده با حرف و دلآسا گرم نمیشود. دلی که سرد شده مثل پیاله چای یخ شده  است که با تمام خستگی و تشنگی دستت طرفش دراز نمیشه.با این تفاوت که پیالۀ چای سرد شده را میتوان پای گلدان خانه خالی کرد و یا هم بالایش آب جوش انداخت و استفاده کرد ولی دلی سرد را نه میتوان در گلدان ریخت و نه با آب جوش گرم کرد.  و آدم دلسرد فقط نیاز به زمان دارد تا همان یخ های جهنمی که در دلش یخ زده،آهسته آهسته آب شود. 

و اما "دلگیری" حرف دیگریست. با اینکه دل آدمها خیلی ساده می گیرد و بعد از مدتی بهتر میشود، اما هر ضرب و شتمی که بر دل می نشیند حفره ای پر ناشدنی از خود بجا می گذارد. از همین سبب آدم دلگیر دیگر آن آدم دیروز نیست!.در دلگیری تمام دنیای آدم خاکستری می شود. ناخواسته به دنبال خودش و عشقش این در و آن در می زند. سادگی نگاههای دوست داشتنی خودش نسبت به آینده و زندگی پیشه و هنرش یادش می آید اما نمی تواند برایشان جایی بیابد. آدم دلگیر لابد به شعر پناه می برد و آنکه شعر نمی شناسد شاید مثل معمار عاشق عصبی شود و با نومیدی به حریف پناه می برد. در خوشبینانه ترین حالت شاید برای بعضی ها این اتفاق بیفتد و دلگیری اش بهتر شود، شاید بزبان خود بگوید که حال دلم خوب است، ولی نیست.

در حالیکه به گنبد خیره مانده ام معمار در چهره صنفی عزیزم تیموربیگ در برابرم ظاهر میشود که با تاثر ویژۀ میگوید: نفهمیده قضاوتم مکن! زیرا نمیدانی در این پنج سال عاشقی چه کشیدم؟ شاید بهترین و شاید بدترین لحظات زندگی‌ را تجربه کردم، در تنهایی با سپاه درد ‌و لشکر حرمان جنگیدم، خیلی تلاش ‌کردم تا مثل امیر تیمور قوی باشم ولی کسی را برای دلگرمی و همراهی نداشتم لهذا کم آوردم و تو به عوض دعا قریحه شعری ات را برای معرفی ام بکار  گیر! و من بلاوقفه این ابیات بر لبم جاری میشود.

منور گنبدی دیدم به شب چون روز تابنده ز خون سرخ عاشق تا ابد این نور پاینده 

بنام بی بی خانم  باشد این  میناره و  مسجد بنای عاشقِ کو سینه در سوز و غم آگنده 

به عمر پنج سال اعمار شد مسجد به امیدی شود پروانهٔ رویی که گردیده  ورا  بنده 

ولی گفتا امیر از خشم در برگشت خود از هند زنید این مرد را گردن به ضربِ گرزِ کوبنده 

مگر معمار مسجد در پی معشوق و می باشد؟ نه پیگیری ز برنامه نه ترسی هم ز آینده 

حجاب بانوان زین پس به کشور نیز اجباریست مواظب باید و راعی که این امریست سازنده 

تهی گردید از شادی سمرقند بعد این احکام به شهر یأس شد چیره, بدین فرمان یک دنده 

وگر هم گوشهٔ چشمی به محشر بود تیمور را دلش خالی ز عقده می‌شد و دردش پراکنده

*( حمیدی) با چنین سبکِ نکرده قافیه شعری 

 مگر در کشور عشاق , گشته خود پناهنده 

و اینگونه معمار عاشق مرا تا جاهایی بدنبالش کشاند که حس شاعری ام گل کرد و از سفرنامه نویسی ماندم.

 در سمرقند با غذا های متنوع سمرقندی از جمله  آش سمرقندی آشنا شدم و با رهنمای سفری ام صاحب یکجا میل کردم. سمرقندی ها قابلی پلو ما را آش میگویند و آش را لغمان هر دویش لذیذ است. توت نیز در سمرقند پخته شده بود و پس از سالها توت شصتی سمرقندی نوش جان کردم. در زیر درخت توت چوکی بود من و صاحب هر دو بدان نشستیم. با نشستنم حس کردم چوکی پاک نباشد اما صاحب با سرعت از جایش برخاست و پیش رویم ایستاده با زبان شیرین سمرقندی گفت: به کون من بنگر چرکین شده است؟ خنده ام گرفت. 


 اما در هنگام صرف قهوه عصرانه با نویسندۀ سمرقندی بنام طلبت قدیروف نیز آشنا شدم. ایشان تحصیل یافته دانشگاه پوشینسکیه ماسکو بودند. در همین ملاقات تعارفی بلافاصله از اظهار علاقه ام با آثار گرانبار نویسندگان روسی از جمله دستایفسکی و ماکسیم گورکی گفتم. ایشان در حالیکه کنجکاوانه خیره بمن مینگریستند پرسیدند: چخوف چطور؟ گفتم از او فقط یک داستان کوتاه بنام اتاق شماره 6 در انترنت خوانده ام. واقعا قدرت نویسندگی اش در کوچک کردن بستر داستان با حفظ همه ویژگی هایی آن قابل ستایش است.گویی همین جمله کوچکم در گرونج استاد طلبت چنان کار کرد که او را مایل به صحبت بیشتر با من کرد. طوریکه با پیاله قهوه اش از میز خودش به میز من کوچ کرده و صحبت مان از رمان مادر  ماکسیم گورکی که واقعا خط به خط شگفتی آفرینست شروع و به بالزاک فرانسوی و داستان بابا گوریو رسید. سرانجام به آرنست همینگوی امریکایی و کتاب وداع با اسلحه رسیدیم. در این ملاقات حس کردم که کلمات دارای انرژی فراوانی اند.

هر دو در ختم صحبت به این نتیجه رسیدیم که تفاوت اصلی این سه نویسنده تنها و فقط ملیت‌های آنهاست، چرا که هر کدام  اینها با آثار زیبای که آفریده اند در واقع پیکره، دشت‌ها و کوه‌های وطن و پیشینیان خود را با تیشه (قلم) به شکل بتان سرزمین شان  به همان زیبایی و دقت تراشیده‌اند. هنر نویسندگی اینها به‌قدری زیباست که آنچه قدیمی ها برای توضیح و بیان آن نیاز به صدها صفحه داشتند، را در ده بیست صفحه بسیار صریح‌ و سلیس، کوبنده‌ و مهمتر از همه  واقعی‌تر به رخ خواننده بکشند.ناگفته نماند که داستان معمار و مسجد بی بی خانم را نیز ایشان بمن تعریف کردند و شامگاهان از همان قهوه شاپ به امید دیدار دوباره  با هم وداع کردیم. مقبره امام بخاری سمرقند


بهر حال در شبهای سمرقند که مثل روز روشن  بود به اشتیاق در جاده ها گام های استوار بر میداشتم. انگار در این شبها ستاره های امید میشماریدم.هرچند میدانستم تا صبح تک تک آنها از درخت آسمان چیده خواهند شد. یادم نرود که بنویسم با آنکه این شهر تاجیکی است اما حس کردم تحمیل و تداوم خشونت فرهنگی در اینجا نسبت به بخارا  بیشتر و موثرتر افتاده است. تاجایی که منجر به ناامیدی ، کرختی و بی تفاوتی اجتماعی شده بود! اینجا زبان گفتار رسمی تقریبا ازبیکی شده بود.  کسی حتا جرئت نکرد حرفی راجع به تاجیک و فرهنگش با من بزند. همه پارسی گو بودند اما انگار ترجیحا باید اینجا یا خاموش باشی یا ازبیک. 

بازدید از سمرقند پیوندهای عاطفی ام را با مردمان این خطه  محکم تر و شیرینتر کرد. بازگشت به «تعلق‌پذیری» همان نیاز که بخشی از یک گروه و عضوی از یک جمع پذیرنده ا‌ستی، در آدم جوانه میزند. افسوس که امکانات کم، ریسمان حیات باریکتر و تار زندگی سست تر شده است ورنه زندگی در شهر با مردمانی زیباست که با آنها رنج‌های مشترک و‌ تاریخ سوگوارِ یکسان داری و همه مفهوم شادی و گریه همدیگر را درک می‌کنند. به امید اینکه روزی بارانِ بی‌اعتمادی در قلمرو تاجیکان بایستد، رنگین کمان اعتماد در بین شان پدیدار شود و تمام برف‌ها و یخ‌های زمستان ترس و بی اعتمادی آب شود تا شکوفه‌ اعتماد در آغوش درختان سبز، این دیار برقصد و غبار اندوه از دل‌ها کنار برود و شادی پدیدار شود به ترین استیشن یا واگزال سمرقند رفتم و دو ساعت منتظر ریل افراسیاب بخارا ماندم. در وبلاگ عکسهای فراوان است








مسجد بی بی خانم سمرقند





هوتل آرت سمرقند


۱ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی جالب درود