۱۴۰۳ خرداد ۱۱, جمعه

سفرنامه ازبیکستان تاجیکستان

تاشکند

همانگونه که جسم را هنگام درد و بیماری به طبیب و دوا میسپارند، روح  رنجور و خسته آدمی را هم فقط  با سیر و سفر می شود مداوا کرد. شاید بنابر همین اصل بود که به بهانۀ حال و هوا عوض کردن، در همراهی با یک حس نوستالژیک، که از دوران نوجوانی همراهم بود، برنامه سفر سیاحتی امسالم را در جوش بهار به کشور ازبکستان  و احتمالا تاجیکستان ریختم. سپس افغانستان هم بر این سفر اضافه گردید.

شهر تاشکند را هنگام ماموریت کوتاهم در شرکت آریانا دیده بودم و مطمئن بودم که شهر های بخارا ، سمرقند خوارزم و ترمز این کشور با تاریخ، فرهنگ و طبیعت زیبای خود سفر جذاب، فراموش نشدنی و خاطره‌انگیز را  لای هر صفحۀ ذهنم ماندگار خواهد کرد، لهذا روز دهم- می سال جاری از آمستردام به مقصد ازبکستان  پرواز و پس از توقف کوتاهی در ترکیه ساعت دو بعد ظهر در فرودگاه تاشکند رسیدم. پس از طی مراحل ورودی و  سپس میلیونر شدن راهی  هوتل اقامتم شدم. جا دارد بنویسم با تبدیلی چهار صد دالر صاحب پنج میلیون سووم ازبکی شدم  و از لحظه نخست میلیونر در جاده های این کشور قدم زدم. نخندید کیف دارد.


 اما از نظر من تصمیم رفتن به سیاحت، خودش درست مثل آغاز یک ماجراست! به نحوی خود را به درون یک جریان نیرومند پرتاب کردن است، که سرانجام شاید آدم را به مکانهای که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمی‌دید میبرد! مضاف بر این مثلیکه در سفر آدمها مثل امواج رادیویی، فریکانس های همدیگر را پیدا می کنند.  از انتهای افق های دور و نزدیک فریکانس های امواج محبت طوری بهم می چسپند که متیقن میشوی حضور هیچکس در زندگی ات اتفاقی نیست!پای این سفرنامه حتما در این مورد با مثالهای زنده خواهم نوشت.  

 در پاسخ دوستم فریدون جان نیازی که منتظرم در فرودگاه تاشکند ایستاده بود و پس از مصافحه و احوالپرسی پرسید بالاخره تنهایی به سیاحت آمدی؟ گفتم:از اینکه اصلا قرار نیست هیچگاه دنیا مطابق برنامه‌ریزی من پیش برود!متاسفانه بلی! شوربختانه آن چهار نفر که قرار بود با من بیایند هیچکدام به دلایلی نتوانستند! هرچند من فقط از یک نفر خارج از آن حلقه توقع و امید همراهی داشتم. بااینحال خوشحالم هنگامیکه دوباره در فاز افسردگی مثل دندان لق  بین ماندن و رفتن گیر کرده بودم دنیا به نحوی به آرزوی دیرینه ام پاسخ داد و خوشحالم  که این سفر رقم خورد. فریدون جان نیازس دستم را با مهر فشرده و با خنده گفت : رئ نزن  ما هستیم! و سپس پشت فرمان موتر شورلیتش نشست و مرا به هوتل بنام ارگ در شهر تاشکند برد!از اینکه بی خواب و خسته بودم بلافاصله به اتاق رفتم و پس از دوش به بستر رفته برای ساعتی خوابیدم. تنها حسن این اتاق بی‌روح و رخوت‌آور، پنجرۀ بزرگش که رو به جادۀ چلن زار باز می‌شود بود. نان شب را هم سید فریدون آغا لطف کرد در اتاق برایم فرستاد نان شب خورده را بودم که دوست دیگرم محمود جان تماس گرفت و آدرسم را پرسید. برایش آدرس دادم و لحظه بعد پسرش را دنبالم فرستادند و خانه شان رفتم .  محمود را پس از دهها سال میدیدم تغییری نکرده همانگونه جوان بشاش و خوشخوست. در پاسخ سوالش در مورد علت سفرم گفتم: به بهانه سیاحت برای "لحظه تراپی" آمده ام.

 محمود در حالیکه بلندتر از دوران مکتب ابتدائیه میخندید پرسید لحظه تراپی چیست؟ در پاسخش گفتم: "فزیوتراپی و سایکوتراپی"را خو شنیده ای؟ گفت: بلی!  گفتم: لحظه تراپی یعنی رها کردن و رفتن بدون هیچ برنامه قبلی! لحظه تراپی یعنی در اوج افسردگی بریدن از تداوم تکرار و رفتن به جایی که در لحظه  به فکرت خطور می کند!از این لحاظ مطمئنم واژه ای "لحظه تراپ"  بهتر از سیاح یا گردشگر بمن می آید.

خسته بودم با هم خداحافظی کردیم به امید دیدار  زود که آن دیدار هم قسمت نبود و در برگشتم محمود جان ناخوش احوال بود و نتوانستیم با هم دوباره ببینیم و یادی از گذشته و دوران مکتب کنیم. 

شب آرام خوابیدم و فردایش با معیت سید فریدون آغا به بازار قدیمی کترتال، شهر جدید تاشکند، بازار چار سو و جاهای دیگری از بازار های قدیمی و جدید شهر به گشت و گزار پرداختم. تاشکند خیلی عوض شده است. در جاده های شهر موتر های شورلیت آمریکایی در گردش است. در حالیکه هنوز هم خال خال یگان لادا های روسی بی رنگ رو که نماد دوران اتحاد شورویست در جاده ها بچشم میخورد.

آری! زندگی همین رسیدن و نرسیدن‌هاست! دنیا پر از ناگهانی‌ها، غافلگیری‌ها، دلخوشی ها، دلگیری ها، تلخی‌های غیرمنتظره و امیدهای واهی میباشد. چه بهتر اینکه با توجه به سخن  ویکتور هوگو که میگوید: شادمانی قشر نازکی است که روی رنج و بیچارگی میکشند. آدم با کشیدن قدیفۀ شادی بر روح رنجورش به نحوی  خود را لااقل "لحظه تراپی" کند و با شهرگردي و شبگردي خاطره و سفرنامه خلق کند.چراکه به باور من در مارکیت بزرگ این دنیای پیچیده تنها مغازۀ آرزوها نمایشی و مجازی است و همین امر کار دل بستن به متاع  امید را بی رنگ میکند! 

 این سفر نامه دور و دراز است و امیدوارم تا پایانش با من همراه باشید. ادامه دارد….


هیچ نظری موجود نیست: