۱۴۰۳ مرداد ۱۱, پنجشنبه

افغانستان

 غزنه

هنوز سه روز از رسیدنم به کابل نگذشته بود که دوست و همصنفی عزیزم نصیراحمد جان فیضی، به دیدنم از غزنی به کابل آمدند و سپس مرا با خود به شهر غزنی بردند. در روزهایی که در غزنی مهمان شان بودم همه روزه با من در رفتن به سر مزارع ، زمینها و باغ پدری سرگردان بودند. باآنهم با استفاده از فرصت توانستیم سری به بالاحصار غزنه، مکانهای تاریخی، هدیره آبایی ما و مزار پیر طریقت نقشبندی مرحوم ملاجمعه که در جوار  زیارت حکیم صاحب قرار دارد برویم و سلامی تقدیم حکیم فرزانه غزنه کنیم. مضاف بر این توانستیم برای فاتحه مرحوم استاد حاجی یعقوب خان تا  قلعه آزادخان  برویم. روانش شاد!  در ضمن فرصتی شد تا برای دیدن صبور جان و برادرانش که همبازی های دوران کودکی من هستند از قلعه اکرم هم دیدن کنم. از نصیر و خانواده محترم شان  که زحمات زیاد کشیدند قلبا سپاسگزارم! حسن دیگر این سفر هم معرفی و آشنایی با داکتر صاحب وحید جان بود که قبلا در فیسبوک باهم دوست بودیم ولی با دیدار از غزنه فرصتی پیش آمد که ایشان لطف کرده خانه نصیر جان به دیدنم تشریف آوردند.نصیرجان اصرار داشت در بند سلطان و سرده میله ای هم داشتم باشیم ولی متاسفانه  نشد. بهرحال دیدار از غزنی با تمام جار و جنجالهایش زیبا و بیاد ماندنی بود.یادش بخیر

دیدار از  آرامگاه خموشان

به آرامگاه پسرخاله ام که در بلندای تپه ی مشرف بر تمام شهر خوابیده خیره مانده دستی بدعا بلند میکنم. ولی حس میکنم دستانم از حرکت ایستاده و انگشتانم چنان سرد شده که گویی متعلق به من نیست. میخواهم سلامی تقدیمش کنم اما انگار بی حسی سراسر زبانم را فرا گرفته است. بغض عجیبی که نه تبدیل به واژه میشود و نه اشک،  در گلویم گیر کرده است!  انگار دستان تنومند اندوه، دلتنگی، افسردگی و خشم دور گلویم حلقه زده و راه را بر نفسهایم ‌بسته‌اند.  

ما هر دو از بعضی جهت ها همسرنوشت بودیم. ما هر دو هرگز دوره ی آسودگی کودکی نداشتیم. همیشه بزرگ بودیم. از کودکی به گونه ی مجبور بودیم در دوره ی بزرگسالی سیر کنیم. من پسر بزرگ خانواده بودم و بالاجبار باید چنین میبودم اما او داوطلبانه این کار را میکرد. مضاف بر اینها هر دو سالها زندانی درد مهاجرت، سالها اسیر در چنگال تب سرد بی پناهی، سالها محنت کش تنگدستی و مدت های هم ناخواسته در میدان جنگ کشانده شده بودیم. با افکار پریشان پیچیده در  دهها خاطره بگورش خیره میمانم، گویی همهٔ این سال‌ها را در باد زیسته‌ و بر باد زیسته‌ام و اکنون به جز خرمن اندوه‌ چیزی برایم باقی نمانده است، بیشتر به فقدان، به نبود، به کاش های زندگی که مثل حفره ی ناسور ذهنم را کم کم از کار می اندازد می‌اندیشم. دردی احساس نمی کنم اما دقتم را با تعمق در واژه های فلسفی چون وجود و موجود، هست و نیست، اگزیستیالیسم و نهیلیسم از دست میدهم.! حالم بدتر از اوست که اینجا آرام خوابیده و شهر را زیر نگین دارد .  ناگه او را در عالم رویا در اوج جوانی متبسم زنده و سلامت میبینم که روبرویم نشسته و پول فروش کاه سنگی خرمن را تقسیم میکنیم!  انگار با تبسم معنی دار بمن می گوید:آری! ظاهرا من و  تو هر دو از کودکی در یک مکان تاریک در زیر فشار مشکلات روزمره، حبس یا  دفن شده بودیم!. اما بهترست خوشبینانه تر اینگونه فکر کنی که برعکس، ما هر دو در یک زمین حاصلخیز کاشته شده بودیم تا بار بار با رویش نو شکوفا گردیم این را میگوید و در لحظه از نظرم ناپدید میشود. نوعی سبکی تدریجی را احساس میکنم. انگار با رفتنش انگیزۀ زندگی را از من میگیرد.طوریکه دیگر برای بودن و زنده بودن خسته‌ام!  احساس پوچی مفرط می‌کنم. چه بسا گذشته ها، زندگی و همۀ خاطرات مشترک ما قدم به قدم طوری از پرده ای چشم هایم می گذرند که دیگر نمی شود سینه قبرستان را، غروب را،  مرگ نور را حتا به نیت نیک اجازۀ سیر تخیل دهم. با خود میگویم او چه زود رفت! انگار آنقدر با زندگی بیگانه و مرگ را زیسته بوده که وقتی مرگ به سراغش  آمده در دل گفته باشد چقدر چهره ات آشناست و بی محابا همسفرش گردیده است! پیش چشمم پرده اسکایپ ظاهر میشود که برای بار آخر او را در آن متبسم حلیم و مهربان از مکه مکرمه دیدم و گفت : افغانستان میروم!بلیط یک طرفه خریده بود. شاید همینجا آخرین ایستگاهش بود. 

آری! مرگ پایان زندگیست اما پایان کار نیست! آدمی بحیث دوندۀ درحالیکه همۀ وجودش پر از شوق رسیدن است در مسابقه زندگی ظاهر می شود، ولی پس از آنکه در گلِ و لای بطالت گیر کرد و سالها بند ماند به مرور زمان اشتیاقش هم خاک خورده کهنه و بی معنی می شود. بالاخره با گذر زمان همۀ آرزو ها نیز اهمیتشان را از دست داده و دلش از زندگی چنان سیاه میشود که میخواهد اجبارا بمیرد تا مردنش دلیل کافی برای نیمه تمام گذاشتن کاری که همۀ زندگی اش بود باشد. ولی صاحب این گور از این قاعده نیز مستثنی بود. زیرا او همیشه امیدوار و آرزومند به زندگی بود و هرگز به  مرگ نمی اندیشید. قابل یادآوریست که او در مکتب همیش اول نمره بود ولی با تاسف که با همین سطح هوش به دلیل اوضاع بد جنگی حاکم هرگز فرصت آنرا نیافت تا برای  ادامه تحصیلاتش بپردازد.سرانجام کرونا لعنتی او را از پا در آورد! روانش شاد.!

بگورش خیره شده با خود میگویم شاید سرگردانی و کژبختی در پیشانی نسل ما نوشته شده بود، نسلی که به جای اوج گیری، خواب سقوط، به جای عیش، خواب اضمحلال و فروپاشی و به جای عشق خواب حقارت میدیدیم! سمت هرکسی میرفتیم، از ما دور می شدند، اگر در جا یا مقامی خود را بزور لیاقت خود نصب میکردیم جایگزین برای ما می آوردند، فراموش مان می کردند، انگار از دیدن ما زخمی میشدند. لهذا اکثریت از نسل ما درست مثل خاکستری که بعد از آتش در دست باد پراگنده و نابود میشود داوطلبانه از محور جاذبه زندگی  فرار کردند، حتا با پای شکسته از خود هم فرار میکردیم. خودم لحظاتی را تجربه کردم که دلم میخواست حتا به هر قیمتی از زیر فشار مداوم زندگی رها شوم تا مردنم دلیل کافی برای هر آنچه که در برنامه داشتم و نشد باشد.

 صدای نصیر پیچیده در شیون باد مرا بخود می آرد!احسان جان موبایلش را به نصیر میدهد تا عکسی به یادگار گیریم. منهم با گرفتن عکسی با پسر خاله ام سرود وداع میخوانم: روانت شاد پسر خاله عزیز! جاودانگی یعنی رسوخ در دلها با کاشتن مهر و تبسم فراموش نشدنی!بخدا جاودانه ای  عبدالکریم! بامان خدا یار و رفیق مهربان! زلگی عزیز

نصیر موترش را از راه های صعب العبور بوق بوقی با بی احتیاطی رانده از کنار جوی اته گه و سینی به سمت موی مبارک و از آنجا بخانه عمه ام میرویم و پس از وداع  و تشکر با داکتر احسان جان برای همراهی و راه بلدی بلافاصله به هدیره آبایی رفته و با اتحاف دعا به روان پاک رفتگان ساعتها به حقیقت زندگی و مرگ مشغول میشوم. باوجودیکه دیدار از گورستان عزیزان سفر کرده در صدر برنامه ام بود. با آنهم نتوانستم پیش سه تن از نزدیکترین دوستانم قاری نجیب، حاجی زمان و اسحاق خان که در سه سال گذشته رخ در نقاب خاک کردند بروم. ولی از گورستان پدر، مادر، خاله ها، کاکا ها و خسرم در کابل و از هدیره آبایی ما که در آن قبر پدرکلان، مادر کلان عمه و کاکایم است در جوار مزار حکیم سنایی در غزنه دیدن کردم! حسی عجیبی دارد رفتن کنار این خانه های ابدی مسکوت! اینجاست که میفهمی اصولا انسان؛ مجموعه ای  از حرف های ناگفته، زخم های عفونت کرده، استخوان های شکسته، و درد های که از روح به جسم ضعیفش رسوخ کرده و سرانجام او را مجبور به خاموش شدن و خوابیدن در این مکان نموده است میباشند. تخیل حرف زدن با هریک از آنها از یکسو مرا به مکان‌های پر از احساسات عمیق که شادمانه تا ابد آنجا بمانم میبرد، از سوی دیگر ابتدایی‌ترین و دلخراش‌ترین ترس‌های آدم را آشکار میکرد.بقول نیچه: خیره شدن به حقیقت آسان نیست. آری مرگ یک حقیقت است! و خیره شدن به گورستان عزیزان حقیقتیست چشم آزار!  و روز برگشت بکابل فرصتی پیش آمد که محترم حاجی آغاگل خان را هم در غزنه ملاقات کنم.




هیچ نظری موجود نیست: