۱۴۰۳ تیر ۲۸, پنجشنبه

افغانستان از مرز پنج کینت

از شیرخان بندر کندز تا کابل

پولیس مرزی بدون هیچ پرسشی پاسپورتم را مهر دخولی زد و از گمرک مرزی خارج شدم. در بازارچه مرز دو دوکان صرافی، یک غرفه نوشابه فروشی و چندین موتر تکسی پارک شده بود. هر دو صراف نوت صد دالری ام را بدلیل اینکه سبز است تعویض نکردند و از من دالر سپید میخواستند. عجبا!

 از دوکان پهلو نوشابه ی سرد گرفته، قدم زنان طرف آخر بازارچه رفتم. سگرتی افروختم و زیر لحاف آبی کهکشانی کهن دژ (قندز) به چرت و فکر عمیقی در رابطه به قسمت و آب دانه رفته بودم که آهنگ "چکنم غیر تو ای شوخ نگار دیگری؟" ِبه صدای  بیلتون همانجا میخکوبم کرد. به صدائ که هیچگاه علاقه به آن نداشتم ولی انگار واژه به واژه‌ ی همین پارچه آهنگ، امروز مرا دنبال خود می‌کشانید. این اهنگ از یک موتر شخصی به آهستگی بلند میشد. حقا که آدم وقتی  به ارزش واقعی پارچه آهنگی درست پی میبرد که آن پارچه بتواند حسی را در وجودش بیدار کند.. من با تک تک پارچه های موسیقی احمد ظاهر زندگی را یک بار از نو زیسته ام. غم و شادی و سکوت بسیاری از موسیقی ها را دریافت کرده ام و هیچوقت هم از موسیقی سیراب نمی شوم. حتا از لحاظ روحی نیاز دارم در حال رانندگی با صدای بلند آهنگ سفر ظاهر هویدا  حال  و حرکت کنم.

غرق همین افکار و آهنگم که راننده جوانی از درون موتر سر بیرون کرده گفت: کجا میری کاکا؟ گفتم : مزار یا کابل؟ گفت بیا مزار چه میکنی کابل ببرمت! گفتم چند؟ گفت یک گپ فقط ۶۰۰۰ افغانی بده و بس ! دالر  سوز ات را هم می چلانم! گفتم بریم بخیر ! و فاتحانه بکسم را در سیت عقبی انداخته سوار موتر شدم. راننده با شور و شعف از پیدا کردن سواری دربست در جاده ی شیرخان بندر- قندز بسرعت راه افتاد، درحالیکه در اندرون من خسته دل دریای خروشان از وسوسه که هر لحظه شاهد جذر و مدی زیبا ولی دردناکش بودم جاری بود. البته این مد و جذر  گاهی آرام و گه گاهی هم طغیانی میشد. حسی پیوسته هشدار میداد که در این سفر خارج از برنامه باید خوب فکر کرد و تصمیم گرفت که باید سراغ چه چیزهایی، حتا اگر فرصتش هم میسر بود، نروم. زیرا بیشتر دروازه ها حتا اگر چرخاندن دستگیرش هم ساده بنظر برسد ارزش وارد شدن را ندارند! با اینحال حسی دیگری میگفت: مثبت‌اندیشی به هر قیمتی یک دستاورد است توکل بخدا کن! منهم با توکل بخداوند سر قصه را از سیل وحشتناکی که دو شب پیش در این منطقه آمده بود با راننده باز کردم. روایت این تراژیدی ما را  از شهر های قندز، بغلان کهنه، فابریکه قند پلخمری عبور میدهد.نماز شام در دوشی رسیدیم. بعد خنجان دیگر راه بکلی خراب شد! طوریکه سالنگ ها تا جبل السراج حدود ۴ ساعت را با سرعت پای سنگ پشت طی کردیم. بالاخره ساعت ۲ و نیم شب از کوتل خیرخانه عبور و بلافاصله به شهرک سلیم کاروان رسیدیم. ندیم خان تمام شب منتظرم بود و با رسیدنم در کابل نه تنها آن نیمه شب بلکه دوشب دیگر نیز از من پذیرایی گرم کردند که از ایشان سپاسگزاری میکنم.مخلص کلام اینکه! به همین سادگی بکابل رسیدم و شب آرام خوابیدم.

فردا وقتی از خواب برخاستم نخست نگاهم را کوت بند های که لباسهایم را  نیمه شب در عالم خستگی بر روی آنها آویخته بودم جلب کرد. احساس کردم لباسهایم  از خودم خسته ترند. زیرا هر کدام آنها مثل شبح هایی درمانده با دستان دراز و کوتاه و گردن های گم شده و کج،بی شانه بشکل معلق روی کوت بندها بنظر میرسیدند. دکمه های پیرهن هایم سویم خیره مانده بودند و سرجیبی و چپه گردنها به حالت التماس لب می زدند.

بزودی استاد تیمور راننده سابق برادرم آمد و پس از رفتن بخانه کاکایم، یکجا با پسرکاکایم داکتر صاحب فرید جان به گورستان خانواده گی در شهدای صالحین رفتیم و بر روح همه شان اتحاف دعا کرده بخانه برگشتم.

فردا شیرینی خوری پسر خاله ام ادریس جان بود اشتراکم در این محفل فرصتی شد تا تمامی دوستان کابل نشین و غزنه نشین را از ماما زاده ها تا خاله زاده ها و سایر دوستان مثل جناب سیدقیوم آغا، مامای طاهر، جناب صمیمی و دیگران را ببینم.  در طول اقامت یکهفته ای ام در کابل نخست اسدالله جان عالمی که برایم حیثیت برادر را دارند با اطلاع یافتن از رسیدنم در کابل بلافاصله با پسر ارشد شان مسعود الله جان به خانه آمدند و با اصرار بکس سفری ام را با خودم یکجا در منزلشان بردند و چند روز و شبی را از دیدار و مصاحبت با جناب داکتر صاحب عالمی ، اسد جان عالمی و خانواده عزیزشان فیض بردم که از ایشان از صمیم قلب سپاسگزارم.

شبی هم مهمان دوست بزرگوارم جناب الحاج محمد داوود غفور غزنوی که از آغاز سفرم در ازبکستان همیش مراقب حال و احوالم بود شدم. در این دیدار پس از چند سال احساس کردم ما هر دو مثل دو گل خشکیده لای دفتر های خاطرات یکدیگریم که با ورق زدن دفترهای مان عطر خوب روزهای یکجا بودن را به یاد می آوردیم. حاجی صاحب لطف کردند فردایش مرا تا مقر شورای غزنه باستان که همآنروز از سوی رئیس شورا جناب صمیمی صاحب برای یک ملاقات تعارفی و صرف نهار دعوت شده بودم  همراهی کردند. 

از اینکه دو شب در کارته نو خانه کاکایم بودم فرصتی شد تا از همصنفی های سابق طاهر جان و واحد جان را ببینم. یک چاشت مهمان  طاهر جان شدم  و با واحد جان یکجا از دوران جوانی و تحصیل گفتیم و خندیدیم. 

 شب آخر هم مهمان برادرم انجنیر تمیم جان بهادرزی شدم. از معرفت با برادر زاده ها که اکنون نامخدا بزرگ شده اند خیلی خوشحال شدم. بویژه از صحبت با فرنگیس جان برادر زاده بزرگم که مهندسی خوانده و سخت علاقه به مولانا، ادبیات عرفانی و تصوف داشتند لذت بردم. ایشان دختر بسیار صمیمی لایق و سخنران بسیار خوبی هستند. خداوند در همه عرصه های زندگی موفق شان داشته باشد. همچنان در کابل با محترم دگروال صاحب میر یحیی آغا، سید ذکریا آغا، سمیع جان ستانکزی  و بشیر جان فیضی نیز دیدار و ملاقات های کوتاهی داشتم.

تداوی دندانم  در کابل سعادتی دیگری بود که نصیبم شد. در کلینیک وایز با دوکتور دندان شیرآقا احمدی که آدم بسیار حلیم، مودب و لایقی بود سر خوردم که از نحوه تداوی دندانم آن هم در زمان بسیار کم که داشتم از ایشان بسیار راضی ام .طوریکه پس از آشنایی با آنها براین امر کاملا معتقد شدم که واقعا شیرین ترین توت ها،پای درختها می‌ریزند. در حالی که ما برای چیدنِ توت هایِ پخته،چشم به بالا ترین شاخه ها که هنوز پخته نیستند می‌دوزیم و این دقیقا حکایت ندیدن آدمهاست."

قابل یاد آوریست که بنویسم این تجربه بمن فهماند که در افغانستان این قصاب نیست که آشنا می پالد بلکه این بعضی از داکتر های دندان است که آشنا می پالد. برای دو داکتر دندان که تصور میرفت در بالاترین شاخه ها و رده های علم طبابت دندان نشسته باشند معرفی خط بردم. ولی اسفا که هردو با دیدن معرفی نامه ام اول قیمت تداوی را بالاتر از اروپا گفتند و سپس برای کوتاه تر شدن زمان برای لابراتوار پول طلب می کردند. 

اوضاع عمومی در مجموع بویژه  در کابل خوب بود صرف با دیدن خانمها در جاده ها احساس میکردم به جای آدمها دسته دسته حسرت میبینم حسرت‌هایی که راه می‌روند، حرف می‌زنند و نفس می‌کشند. شاید هم اینجا از ازل اجتماعِ حسرت‌ها خلق شده است.». روز ۲۹ می از کابل بصوب مزار پرواز کردم.













دیدار همصنفی

مردی که در عکس کنارم قرار دارد، عبدالقدیر جان فضلی نام دارد که زمانی در لیسه حبیبیه همصنفی بودیم. ایشان را دیروز پس از ۴۱ سال آزگار در گردهمایی دوستان شهر ما در حالی دیدم و شناختم که این مرد دیگر آن پسر صنف ۱۲ ب۱ ساینس لیسه حبیبیه نیست، بلکه از نظر دانش ماستر علوم نظامی و از نظر اجتماعی نه تنها پدر بلکه ماشالله لقب پدر بزرگ را هم کسب نموده است. بمجرد شناختن همدیگر در لحظه نخست شروع به گردش در باغ خاطره ها کردیم. من از همصنفی های عزیزم انجنیر حمید رحمانیار و کپتان نعیم جان ابراهیمی  که هنوز همرایشان در تماس هستم گفتم و ایشان هم از تنی چند که با او هنوز سلامی دارند یادآوری کردند. سپس  از اساتید گرانمایه ما چون استاد عبدالله نوابی شادکام، استاد حیدر زمان و مدیر صفی الله رحیمی همراه با تاثر از داغ محرومیت از امتحان کانکور دانشگاه و رفتن اجباری به خدمت سربازی گفتیم و شنیدیم.

آری ! نسل که در باغ خاطراتشان جز گیاِهی اندوه و حسرت نمی روید و پای هر فصل گل افشان شان زمهریریست سردتر از سایبریا و  مونتریال  همین نسل ما و دوره ئ ماست! که از بد حادثه در کشمکش حزن انگیز میان آسمان و زمین در فصل تموز هم، طوری گیر کرده بودند که نه آسمان کوتاه می آمد و نه زمین!

نسلی که  بالاخره بدون توجه به نظر دیگران، با هردم شهیدی مسیر های خود را رفتند. تابو های زیادی را شکستند. از خود بگویم! از روزی که یادم هست،  به تمام اجبار ها و حصار ها پشت کرده ام. تاوان بسیاری داده ام؛ اما زندگی آزادانه کرده ام. سرکشی و شاید هم  از روی نفهمی گستاخی  کرده ام اما هیچگاه به حقارت تن نداده ام. از روزی که یادم هست از هر آنچه و هرکس که میخواست وحشیانه عقایدم را بدرد در حال عبور بوده ام.

ما نسلی هستیم که هرکدام خود را چو ماهی کوچک در ته یک چاه عمیق می دیدیم ولی  از همان دالانی تاریک چاه، خوشبینانه به چرخش ماه و گردش خورشید می نگریستیم و وقایع پیرامون خویش را به اندازه بضاعت فکری خویش درک می کردیم!.

تلخبختانه در نسل ما صعود به قله پیروزی در گرو خود سانسوری، بی حرکتی, توقف و بی صدایی نهفته بود که انحراف از این راه گاهی حسابت با استخبارات حاکم و گاهی هم به تتبعوا خطوات الشیطان با کرام الکاتبین بود.

بگذریم! بالاخره من و قدیر جان هم از فصولی که در بهارانش بجای شکفتن غنچه شادی و امید آه حسرت بر لبان  می نشاند عبور کردیم. شاید هم  در نهایت انگار دل آسمان به حال زمین سوخت. باران زد و نم و عطری فرح بخش فضا را پر کرد. در نتیجه سرنوشت تلخ نسل ما هم تغییر کرد. جوانه امید جان گرفت و زندگی در نهر زمانه جریان یافت. من دهر یا زمانه را مثل آدم دروغگوئ که وقتی " در دروغ کم می آورد، راست می گوید"یافتم. طوریکه  دیشب با انصراف از کج روشی، اجازه داد  هم صنفی ام  را پس از ۴۱سال در هالند در حالیکه ۱۲ سال است تقریبا با هم همسایه ایم پیدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست: