۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

"بتخانه نشين"


  آهنگ بتخانه نشین 

بتخانه نشین استم از کعبه سخن دارم

عیب است مسلمان را زین کیش که من دارم

هر هشت بهشت اینجا در دامن یک مست است

کوثر به گدا بخشد ساقی یی که من دارم

تا جان ندهم جانان هرگز ننماید رخ

جز مرگ علاجی نیست این درد که من دارم

از دود درین صحرا گیرید سراغم را

من دوزخی عشقم در شعله وطن دارم

گر پوش مزارم را از برگ گیاه سازید

دهقان همین دشتم از سبزه کفن دارم

هم رند همین باغم هم شیخ همین صحرا

در مغز نمی گنجد معنی یی که من دارم

"دهقان کابلی"





بیگ بنگ پناهجویی
 
صبح امروز با دوستی که از چند ماه بدینسو، بخاطر گرفتن ویزۀ اروپا، در اسلام آباد بسر میبرد صحبت کردم. متاسفانه ایشان از روند بی عدالتی در گرفتن ویزه پناهندگی راضی نبودند،بنابرین بیشترین صحبت ما، حول محور راههای چگونگی تسریع و پیشگیری از احتمال طولانی تر شدن همین پروسه چرخید. با آنهم ایشان از کتلۀ عظیم هموطنان مهاجر امروز مقیم در اسلام آباد و پالیسی کشور های مختلف قصه های جالبی کردند که باعث تعجبم شد. هرچند مردم ما از تقریبن نیم قرن بدینسو، افتان و خیزان با پدیدۀ مهاجرت آشنا و همپای کاروان آواره گی جسته و گریخته در حرکت اند. اما با پا گذاشتن در  قرن پانزدهم خورشیدی بویژه از دو سال بدینسو دیگر میشه گفت که انگار  "بیگ بنگ" مهاجرتی قرن 21 میلادی برای مردم ما زاده شده است.چراکه اینبار مقصد مردم ما تنها اروپا ، امریکا و استرالیا نیست! بلکه از البانیا گرفته تا چیلی از کوریا گرفته تا دوبی و خلاصه کجا نیست که مردم ما این کتله بی پناه و آواره از اثر این بیگ بنگ امریکایی در حال تیت و پاشان شدن نیستند.  دوستم بطور نمونه  یاد آوری کردند که پناهنده های گوناگونی نظر به بخت و طالع شان در اسلام آباد لمیده اند. شماری از کشور ها نظیر برازیل، مصارف پناه جویان شانرا از طریق سفارت خود تمویل میکند، عده ای با پول آلمان در هوتل های پنج ستاره زندگی دارند و عده ای هم  از جیب خویش مصرف میکنند. حالا برازیل و این سخاوت!! آیا قابل تعجب نیست؟ خلاصه  اینکه در این دنیای لعنتی نوکر طالعت باش! این سخنها مرا بیاد مهاجرین بخت بر گشته دیروز، بیاد  تیره ‌روزی‌های روزگار، خودم در قرن بیست انداخت.  طوریکه  آنوقت ها با آمدن در اسلام آباد و ثبت نام در روند پناهندگی، نخست باید از هفت خوان بسته رستم عبور میکردی طوریکه در جریان گذشتن از این هفت خوان بسته، چرخ زمان پیش رویت بار ها متوقف میشد، با پر کردن فورمه اول، تازه سردرگمی هایت بیشتر  و  کفگیر امید هایت به ته دیگ میخورد. سرانجام آنقدر عصبی میشدی که از لحظه اول به فکر اجرای پلان ب که اجبار زندگی در همان ایران و پاکستان از روی ناچار برایت بحکم تقدیر چیده بود، می افتیدی و کلا بی خیال پلان الف که بیشتر آرزویش را داشتی می شدی،هرچند در این بی خیالی هم نیروی ناشناختۀ مانع کار ات میشد و در دل میگفتی صبور باش.امید بخداس!سپس ماه ها بلکه سالها به انتظار داگ چی (نفر توزیع پست) میگذشت، برون راکد، درون سرمای ناشی از گرمای طاقت فرسا، رفته رفته تنهایی و یاس در حال رشد به همه‌ بدنت نفوذ می‌کرد. ناگهان بطور عجیب دلت را بی پناهی میگرفت یکباره بی‌تاب و عجول میشدی،آنگاه فضیلت صبر، خود به نحوی درون سینه ات می گندید و تبدیل به عنصر شیطانی می‌شد و سعی میکرد تا خود را بر بی‌پناهی که می‌ترسد انتظارش دیر شده باشد، تحمیل کند و با یک فغان و سرو صدا دیگر کارت تمام بود
متاسفانه آنزمانها پالیسی همین بود . کشور ها مهاجر پذیر با ایجاد قصدی حالت رخوتِ رو به مرگ، پناهنده را ناامیدِ و داغان میساختند و وقتی مطمئن میشدند که دیگر ممکن نیست و نمیشود پناهجو به حالت مصممِ قدرتمندِ سرزنده و بالاخره به جایی  که روزگاری اگر میخواست کوه را جابجا کنی میتوانست برسد بعد برایش مجوز اقامت میدادند! حتا در کمپ های پناهندگی آلمان ، هالند و بلجیم همین قاعده بود. آنقدر می شپلیدت تا دیگر آن آدم گذشته نباشی  
حقا که پناهنده گی و مهاجرت تصمیم بسیار سختی میخواهد.نخست از همه گذشتن از مقام و جائ که ایستاده ای  کار آسانی نیست! شهامت و بزرگی روح طلب می کند. شهامت تغیر، پذیرفتن کنده شدن از سکون و پذیرفتن سختی و رنج راهی که در پیش رو داری به هیچ وجهه کار آسانی نیست. واقعن دست شستن از راحتی و سر بر کشیدن به بی خانمانی خیلی سخت است.بخصوص اگر وزیر یا رئیس یا لااقل کارۀ در ملکت بوده باشی!حتا از دست دادن یک عنوان کوچک چون داکتر صاحب، انجنیر صاحب، قوماندان صاحب و دگروال صاحب که در جامعه ما سخت رایج است و این عناوین و القاب در درون خود نوعی برتری اجتماعی را حمل می کند سخت است چراکه در ذات آدمی، تکریم و بالاتر نشستن از دیگری وجود دارد.
در همین رابطه خاطرۀ یادم آمد در سالهای مهاجرت من به پاکستان یکبار آوازه شد دنمارک پناهنده میپذیرد و سیل از پناهنده ها از تمام پاکستان به اسلام آباد هجوم بردند تا جاُیکه  سفارت مجبور شد سگ خود را در جان مردم ایلا کند. در میان این گیر و دار مردی را دیدم که روی تبنگ پله جواری و بعضی چیز ها را میفروشد و پیهم بالایم صدا میکند . دقیق شدم  آشناُست. زمانی معاون طعامخانه خواجه رواش بود و دورانی هم مامور غله گی ! بعد سلام علیکی بلند بمن گفت: آنوقتها اگر نان نمیدادم تان  کی پرواز میتوانستید!! باز با خنده و نوعی رضائیت به اطرافیان از من به عنوان شاهد استفاده میکرد تا بگویم نان ده پیلوتان اوغانستان همین بوده است این خود نمونه و نوعی از تکریم  بالا نشینی آدمها به هر نوعی ممکنست. یادش بخیر هرجا که هست حبیب آغای ما
بهر حال بعد از اینکه در گرفتن این تصمیم موفق شدی و بگفته حافظ ( ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش - باید برون کشید از این ورطه رخت خویش ) طبیعی است که گاهی بخشی از راهت به سوی مقصد از سنگلاخ های مشقّتبار انباشته خواهد بود. گاهی به بز رو هایی صعب العبور ختم خواهد شد و گاهی هم به راهها و شاهراه هایی مُسطّح اما طولانی و دراز! این دیگر به بخت و طالع و تقدیرت بستگی دارد.لهذا  دعا میکنم در این ماه رمضان اگر 
شام ملت ما را صبح امیدی نیست لااقل راه رفتن شانرا مسطح و هموار سازد
این آهنگ را که تحفه ایست بشنوید

از دود درین صحرا گیرید سراغم را

من دوزخی عشقم در شعله وطن دارم

.۶ اپریل
۲۰۲۳



هیچ نظری موجود نیست: