۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه
۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه
قول نسیه و کاش ها
نسیه (قرض) را مال مدان
جمله بالا در میان یکی از مناجاتهای خواجه عبدالله انصاری بدون هیچ مقدمه ء ذکرگردیده است: به باور خواجه ای انصار"نسیه یا قرض".دو رقم اس..یا بکسی قرض میدهی و یاهم از کسی قرض میگری...در هر دو صورت باید این نسیه را مال خویش مدانی....یعنی اگر گرفتهای بدان که امانتی است که در نهایت باید آن را به صاحباش برگردانی واگر به کسی قرض هم داده ای تا بدستت نیامده آنرا مال خود مشمار. زیرا بمقتضای قرض قند! هفته جنگ! ماه منکر! سال قسم!. خدا داند دوباره بدست آید یا نه.اما این ظاهر قضیه است . من فکر میکنم منظور اصلی خواجه انصار از جمله بالا این باشد که: اگر برای گرفتن قرض (نسیه ) از کسی قول ِ شفاهی گرفته باشی و به داشتن آن از پیش دل خوش کرده باشی بدان که فقط به باد هوا دل بسته ای دقیق مثل من و کاش ایکاش محقق شود رویایم
.
شاعر : سجاد قنبری عد یوی
کاش ای تنها امید زندگی
می توا نستم فراموشت کنم
یا شبی چون آتش سوزان دل
در لهیب سینه خاموشت کنم
کاش چون خواب گران از دیده ام
نیمه شب یاد رویت می گریخت
مرغ دل افسرده حال و بسته پر
از دیار آرزویت می گریخت
کاش احساس نیاز د ید نت
از وجودم چون وجود ت دور بود
در دلم آ تش نمیزد آ ن نگاه
کاش آ ن شب چشمها ئیم کور بود
کاش در باغ خوش رویای تو
دفتر اندیشه ام سر می گرفت
فارغ از اندیشهِ هجران و وصل
زندگی بی عشقت از سر می گرفت
کاش آن شب در گلستان خیال
ای گل زیبا نمی چید م تو را
تا بسوزم در خیال آرزو
کاشکی هرگز نمی دیدم تو را
آ هنگساز : احمد ظاهر
یا شبی چون آتش سوزان دل
در لهیب سینه خاموشت کنم
کاش چون خواب گران از دیده ام
نیمه شب یاد رویت می گریخت
مرغ دل افسرده حال و بسته پر
از دیار آرزویت می گریخت
کاش احساس نیاز د ید نت
از وجودم چون وجود ت دور بود
در دلم آ تش نمیزد آ ن نگاه
کاش آ ن شب چشمها ئیم کور بود
کاش در باغ خوش رویای تو
دفتر اندیشه ام سر می گرفت
فارغ از اندیشهِ هجران و وصل
زندگی بی عشقت از سر می گرفت
کاش آن شب در گلستان خیال
ای گل زیبا نمی چید م تو را
تا بسوزم در خیال آرزو
کاشکی هرگز نمی دیدم تو را
آ هنگساز : احمد ظاهر
۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه
اگر آهی کشم غزنی بسوزه
۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه
دو خاطره از یک غزل
در خانه ئي که سقف ندارد ستون مباش
حدود چهار سال پیش بود پدرم که خداوند رحمتش کند در سیت پیشروی موتر کنارم خاموش نشسته بود. سی - دی وحید قاسمی غزل بیدل (پرخودنمای کارگه چند و چون مباش)را میخواند. در این میان دوبار از پدرم چیزی پرسیدم انگار نمیشنید و پاسخی نمیداد بار سوم بلند تر صدا کردم گفتم نمیشنوی آغا؟ گفت: متوجه این آهنگ بودم ! شعرائ متقدم پارسی گو چقدر ظریف گفته اند ( در خانه ای که سقف ندارد ستون مباش) مثل اوغانستان! دیگ بی سرپوش! راستش من تا همانزمان به پهنا و ژرفای این مصرع اینقدر ژرف نیندیشیده بودم بعد از مرگ پدرم این غزل برایم به خاطره تلخی تبدیل شد که دیگر نمیشنیدمش ! اما دیروز دوستی از کابل برایم زنگ زده بود. از اوضاع وطن پرسیدم گفت: علاوه بر حمله های خود کشان و حالا که راکت پرانی هم علاوه شده، خس دزدی، جزیه های بدمعاشان نظیر حسیب قوای مرکز و امثالهم بشدت ادامه دارد.، مضاف بر این دسترخوانها خالی ،حوصله ها تنگ و دور نمائ آینده مبهم و تاریک شده میرود.! این بی حوصلگی ها باعث شده جنگ و دعواهای درون خانواده ها را تشدید کند طوریکه امروز زن با شوهر، پدر با فرزند ،برادر با خواهر، همسایه با همسایه ورهگذر با رهگذر! در جنگ است. مردم عادی هر روز فاصله بیشتری از هم می گیرند هر کس تلاش می کند یک رقم جول و پوستک اش را از داخل این سیل که همه چیز را ویران می کند بیرون بکشد و از وطن برود. هیچ چیز مصئون نیست زایشگاه را زدند باشگاه را زدند دانشگاه را زدند حتا به نیایشگاه ها (مساجد و درمسال) رحم نمیکنند خلاصه به قول بیدل :
عاجز کشي است شيوه ابناي روزگار
(بيدل) بچشم خيره نگاهان زبون مباش
ختم حرفهای این دوست که مقطع همان غزل بیدل (پرخودنما) است در حالیکه همان خاطره فوق الذکر را دوباره در ذهنم زنده ساخت! فکرم را به جاهای دیگری برد. از جمله سالها پیش در یک مجله ای ایرانی عنوانی را خوانده بودم:
(تولد) یک واژه ی چهار حرفی اما پر از حرف های حسابی:
در ادامه نوشته بود. تا بحال هیچ انسانی نبوده که متولد شدنش باعث ناراحتی انسان دیگری شده باشد ، یعنی تولد در مرحله ی اول خوشحالی به بار می آورد ، همه از آمدن یک همنوع خویش در این دنیا خوشحال میشوند اما؛ چرا بعد اینکه همین همنوع بزرگ شد به خون هم تشنه میشویم؟!من این عنوان و این مطلب را از دل و جان پذیرفته بودم و باور داشتم که در تولد هر آدم ، کسی ناراحت نمیشود دشمنی ها بعدآ با اندیشه ها و پیدا کردن زبان یا گویا شدن زبان و بزرگ شدن صورت میگیرد اما گپهای دوستم "حمله به زایشگاه"! اثری عجیبی در من کرد. آری حمله به زایشگاه میتواند بزرگترین دشمنی با "تولد " نیز تلقی گردد! دشمنی با بیگناه یا همان عاجز کشی بیدل
در این میان و در این آشفته بازار فرهنگی با خود گفتم
خوب است که همان مضمون "اخلاق" را در زمان ما از مکتب ها حذف کردند ورنه
معلمین بیچاره حالا اگر از "پندار نیک؟ تعقل؟ منطق؟"به شاگردان حرف میزدند
چگونه این بی منطقی ها جامعه را توجیه میکردند
از کدام منطقی برایشان حرف میزنند وقتی بی منطق ترین رفتار را همین جامعه با آنها
دارند؟ چگونه میتوانستند بگویند ساده و بی ریا باشند وقتی آدمها خودشان ریا و تزویر
را به آنها می آموزند؟در حیرتم نسل بالنده امروز چگونه بیندیشند وقتی همانند گنجشکی
گرسنه و بی جان، در قفسی به دام افتاده اند و دریچه ی فکری جز باریکه ای از نور
ملتهب آنهم از گوشه پنجره قفس، چیز دیگری نصیب شان نمیشود!
۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه
شرح عشق و دو تا پنجره- از گوگوش
بامطالعه فرهنگ لغات (و بستر) چنین برمی آید كه روابط فرد با فرد دیگر از مرحله آشنایی آن دو با یكدیگر آغاز شده و ممكن است مرحله به مرحله تعالی یافته و تا مرتبه عشق بالا رود
ساعات بی عشق عذوبت است، و طاعات بی دل كروبت. آن را كه سرمست نیست، دل در دست نیست و هر حسنه ای كه دارد، و تخم احسانی كه كارد، خیالی بود از سراب و سكری بود بی شراب، لاجرم، سالك را عشقی باید بی غل، و محبتی از ضمیردل، و اگر نه، راه رود و لیك به خانه نرسد، و كاه خورد و لیك به دانه نرسد...»
بدون شك در فرهنگ جهانی همه و اژه ها و كلمات به یك اندازه ساده و تعریف پذیر نیستند. كلماتی همچون آب، غذا، نان، پوشاك و... و اژه هایی هستند كه همگان بدون تفكر و اندیشه معنی آنرا درك كرده و ارزش و احدی برای آن قائلند. اما در مقابل و اژه هایی و جود دارند مثل «عشق» كه تأمل و غور بیشتری رامی طلبد و به طول تاریخ بشری در مورد آن تظریات متفاوت و گاه متناقض و جود دارد. روشن است عشق و احوال عاشقان موضوعی است گسترده و تا حدی پیچیده كه به راحتی نمی توان در مورد آن نظر داد. چرا كه ماهیت عشق امری فرامنطقی است كه در قالب الفاظ و كلمات نمی گنجد.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
عقل در شرحش چوخر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
عده ای از محققان به بررسی تحلیلی مفهوم عشق و آثار موجود در این زمینه پرداخته و با تحلیل محتوا و كالبدشكافی این آثار به نتایجی دست یافتند. عده ای معتقدند «عشق» پدیده ای است زمینی بین دوانسان و در محدوده حالات بشری قابل تفسیر است، در مقابل عده ای دیگر «عشق» را گوهری تابناك از عالم علوی می بینند كه در قالب حركت انسان به سوی خداوند قابل توضیح و تفسیر است. این گروه معتقدند آنچه در میان انسانها به عنوان عشق تلقی می شود یك توهم و عشقی مجازی محسوب می شود. گروه سومی هم هستند می گویند: عشق ماهیتاً روحانی است اما مراحل و درجاتی دارد كه از عشق زمینی می تواند آغاز شود و تا مرحله عشق ربانی رشد خواهد كرد. به عبارت دیگر، در این رویكرد فرد ازعشق به یك انسان آغازكرده، در نهایت یا در قالب فرد به عشق آسمانی دست می یابد و یا عشق زمینی را برای خود كامل ندیده و به سوی عشق آسمانی حركت می كند.
۱) آشنایی (Acquaintance)
الف) شناسایی به كسی یا چیزی
ب) شخص یا اشخاصی كه كسی با او یا آنها آشناست.
۲) احترام (Respect):
▪ احترام در كاملترین معنای آن در مورد آن چیزی به جا آورده می شود كه ستوده، با ارزش و افتخارآفرین بوده «پرچم ملی»، یا به شخصی به جای آورده می شود كه دارای چنین كیفیاتی بوده باشد، و لی ما ممكن است به پایگاه یا اداره ای احترام به جا آوریم بدون توجه به اینكه چه شخصی در رأس آن قرار دارد.
▪ احترام ممكن است تماماً از یك جانب باشد، در حالی كه ارادت معمولاً دوجانبه است
▪ احترام در مرحله پایین تری از میل قرار دارد.
۳) میل (Esteem): الف: میل نظری مساعد و یا سنجش مبتنی بر ارزش است. بویژه ارزشی كه برمبنای مشخصات اخلاقی و روحی و احترام و ارادت بوده باشد. ب: صفاتی كه احترام یاتوجه شخصی را به خود جلب می كند، قابلیت و دارابودن استعداد تشخیص ارزش شخصی ارزشمند.
پ) برآورد یا قضاوتی از شایستگی یا ناشایستگی عقیده، ارزشمندی.
چون فردی عاشق بود آشنایی یابد؛ بدایتش (آغازش) دیده (عین) بود و دیدن عین اشاره بدانست در ابتدای كلمه عشق؛ پس شراب مالامال شوق خوردن گیرد و شین اشاره بدانست، پس از آن از خود بمیرد و بدو زنده گردد و قاف اشارت است بر قیام به دوست.
عرفای دیگر نیز هركدام از منظری حروف عشق را تفسیر و تبیین كردند.
مولوی می گوید:
عشق است زهرچه آن نشاید، مانع
گر عشق نبودی، ننمودی صانع
دانی كه حروف عشق را معنی چیست؟
عین عابد و شین شاكر و قافست قانع
اما سنایی تفسیر عشق را منوط به درك درونی آن می داند:
«عین و شین و قاف را آنجا كه درس عاشقی است
جز كه عین و شین و قاف است و دگر تفسیر نیست
نجم الدین رازی نیز دراین باره به زیبایی چنین گفته است:
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهان دیگر است
شمار دیگری از عرفا لغت عشق را ریشه یابی كرده و نوشته اند كه:
عشق را در لغت افراط در دوست داشتن و محبت تام معنی كرده و آن را از ماده عشقه گرفته اند و آن گیاهی است كه در فارسی به نام «لبلاب»نامیده می شود؛ و دارای برگهای نسبتاً درشت و ساقه های نازك بلند است كه به درخت می پیچد و بالامی رود و به هیچ حیله بازنمی شود و درخت را می خشكاند.
می گویند چون این حالت برای انسان دست دهد او را رنجور و ضعیف می كند و رونق حیات او را می برد. عشق صوری جسم صاحبش را خشك و زردرو كند. اما عشق معنوی بیخ درخت هستی عاشق را خشك سازد و او را ازخود بمیراند.
به همین علت است كه مردم زیاد راجع به عشق حرف نمی زنند. بخصوص در دنیای امروز مردم كمتر به سراغ عشق می روند. چرا كه درجوهره عشق تعهد و جوددارد. عشق درگیرشدن و خطركردن است و فرد را ازمرزهای خود عبورداده و به سوی تعالی می برد.
اما در دوست داشتن هویت فردی و گرایش به خودمحوری و جوددارد.
برهمین اساس است كه عده ای معتقدند بین عشق معمولی و عشق روحانی تفاوتی نیست. چرا كه عشق اصلاً روحانی است و عشق هرگزنمی تواند معمولی باشد.
علاقه و دوست داشتن تصنعی و سطحی است و لی عشق نافذ است، به عمق و جود رخنه می كند. روح شخص را لمس می كند.
بنابراین گزافه نیست اگر بگوییم هیچ عشقی معمولی نیست.
روایت می كند روزی عثمان سرخسی تصمیم گرفت حقیقت عشق را از سالكان و عرفا بپرسد.
یكی گفت: آب روان است.
دیگری گفت: آتش سوزان است
یكی گفت: ضیف (میهمان شدن و كردن و میل كردن) است.
دیگری گفت: سیف (شمشیر) است.
یكی گفت: شر است.
دیگری گفت: سرابست.
یكی گفت: ریاض (باغ) دولت است.
دیگری گفت: ریاضت محنت است.
دیگری گفت: ناری است شیطانی.
یكی گفت: بادیه ای بی پایان است.
دیگری گفت: كعبه دل و جان است.
یكی گفت: نامه امان است.
دیگری گفت: فرمان حرمان است.
یكی گفت: جامی است كه مستی او بی سرانجام است.
دیگری گفت: مرغی است كه مرغ دل مرغ دلان را دانه و دام است.
آخر عشق از این همه كدام است؟
شیخ فرمود: «عشق را جان بوالعجب داند
زانكه تفسیر شهد لب داند.»
عشق و صف ایزداست، اما كه خوف
وصف بنده مبتلای فرج و جوف
چون «یحبون» بخواندی از بتی
با «یحبهم» شو قرین در مطلبی
پس محبت و صف حق دان عشق نیز
خوف نبود و صف یزدان ای عزیز
ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قربان اند اندر كیش عشق!
(مثنوی مولوی)
بنابراین راه عشق راهی است دشوار و سخت كه هركسی را توانایی ادامه دادن آن نیست.
چه بسا افرادی كه این مسیر را آغازكرده و به انتها نرسیده اند و به تعبیر بالا از ترس رسیدن به هدف متعالی عشق منصرف شدند و اما مردان و زنانی هم بوده اند كه این مسیر را انتخاب نموده و با رشادت سوار بر موجهای عشق شده و به نور رسیده اند.
امیدوارم روزی همه ما رهرو عشقی شویم كه ما را به سعادت و نیكبختی برساند.
در مورد عشق صحبتهای بسیاری گفته شده. هر كس بر مبنای دیدگاه و نگرشی خاص به علایم و نشانه های عشق و عشق و رزی پرداخته است. در این شماره به بعضی از این علایم می پردازیم.
اولین علامت عشق كه شاید در بسیاری از گفته های بزرگان مشترك است، تأثیر شگرف عشق در فرد عاشق است، به طوری كه كل و جود او را تحت تأثیر قرار می دهد. بی قراری، سوختن و انرژی مضاعف از و یژگیهای این تأثیرگذاری است. این شوق و شوری كه در اثر عشق در فرد پدید می آید، نه اختیاری است و نه قابل ارزیابی و سبك و سنگین كردن!
بحریست بحر عشق كه هیچش كناره نیست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نیست
(حافظ)
از علایم دیگر عشق، دلبستگی به «یك» است. به عبارت دیگر، در عشق دوگانه پرستی و جود ندارد و عاشق، دل در گرو یك فرد یا شیئی و... می بندد.
مثلاً اگر فردی هم دنیاپرست باشد و هم خداپرست، در قالب تعاریف عشق اصیل قرار نمی گیرد. فرد عاشق نمی تواند هم دوستدار خداوند باشد و هم دوستدار زندگی مادی... ریشه این بحث نیز به تعبیر عرفا به این بر می گردد كه هر كس با یك دل آفریده شده و اگر خداوند مهربان می خواست فرد عاشق به بیش از یك نفر دل بندد، دلها را برای هر فرد می آفرید، نه یك دل...
گر مذهب مردمان عاشق داری
یك دوست بسنده كن كه یك دل داری
(كلیله و دمنه)
در روایتی در این مورد آمده مردی، زنی زیبا را گفت دلم را بردی و من اسیر توام و جز تو دلداری نگیرم و نگاری نپسندم. زن هوشیار سر بود و ظریف، گفت: خواهری دارم كه از من بسی زیباتر است و اكنون پشت سر من می آید! مرد به آن سوی نگاه كردن گرفت.
زن به تشنیع و توبیخ او زبان برگشاد و گفت: ای دروغگو، ادعای عشق ما می كنی و جز ما می خواهی؟! محبت بر تو حرام است.
سنایی این معنی را به زیبایی چنین سروده است.
رفت و قتی زنی نكو در راه/ شده از كارهای مرد آگاه
دید مردی جوان مر آن زن را/ كرد پیدا در آن زمان فن را
بر پی زن برفت مرد به راه / زن زپس كرد با كرشمه نگاه
كای جوانمرد بر پیم به چه كار/ آمدستی به خیره، رو بگذار!
مرد گفتا كه عاشق تو شدم / ای چو عذرا، چو و امق تو شدم
بیم آن است كز غم تو كنون / بدوم در جهان شوم مجنون...
ظاهر و باطنم به تو مشغول / گشت و شد از جهانیان معزول
كرد حیلت بر او زن دانا / زانكه آن مرد بود بس كانا
گفت گر شد دلت به من مشغول / شد و جودم كنون تو را مبذول
گر تو بینی جمال خواهر من / بنگری ساعتی شوی الكن
همچو ماه است در شب ده و چار / بنگر آنك چو صد هزار نگار
مرد كرد التفات زی پس و، زن / گفت: كای سر بسر تو حیلت و فن
عشق و پس التفات زی دگران / سوی غیری به غافلی نگران؟
زد و را یك تپانچه بر رخسار / تا شد از درد چشم او خونبار
گفت «كای فن فروش دستان خر / گر بدی از جهان به منت نظر...
ور و جودت به من بدی مشغول / نبدی غیر من سرت مقبول!
بنابراین ملاحظه می شود، صداقت و یك دل بودن از و یژگیهای مهم عشق محسوب می شود.
از علایم دیگر عشق این است كه عشق به زبان خاصی نیاز ندارد. حدیث عشق را به هر زبان و بیانی می توان انتقال داد. چرا كه مقصود و هدف عشق و رای مرزها و محدوده زبانهای متداول و مرسوم است.
پارسی گو! گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
(مولانا)
و یا حافظ به زیبایی می گوید:
یكیست تركی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان كن، بهر زبانی كه تو دانی
حدیث و قصه عشق كه از حرف و صورت بی نیاز است، با ناله دف و نی و نوای بهشتی موسیقی در خروش و و لوله در می آید و این خروش و آوا تنها به هنگام سحرگاهان در فضای میكده كه شاهد و ساقی و شمع و مشعله همه را با هم فراهم دارد و سكر و مستی دلاویز عشق فضای آن را عطرآگین كرده به گوش جان زنده دلان می رسد و آنان را از خودی خودشان جدا كرده و با روح هستی بخش كائنات پیوند می دهد.
بكوی میكده یا رب سحر چه مشغله بود؟
كه جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق كه از حرف و صوت مستغنی است
به ناله دف و نی در خروش و و لوله بود
(حافظ)
از علایم دیگر عشق تحمل درد و رنج های جانكاه و موجهای متلاطم دریای عشق برای رسیدن به معشوق است.
الا یا ایها ساقی ادركاساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول و لی افتاد مشكلها
به بوی نافه ای كاخر صبازان طره بگشای
زتاب جعد مشكینش چه خون افتاد در دلها
باید داشت كه عشق دریایی است كه صدموج خونفشان دارد كه هركس را یارای تحمل آن نیست.
درجای دیگر نیز حافظ همین مضمون را به صورت دیگر بیان كرده:
چو عاشق می شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه این دریاچه موج خونفشان دارد
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در كسب این فضائل
براساس همین علامت عشق است كه صاحبنظران معتقدند اگر مردم روی كره زمین مفهوم و اقعی و اصیل عشق را بفهمند و درك كنند جلوی هر عملكرد احساسی و عاطفی خود كلمه عشق را قرارنمی دهند. در دنیای امروز آنچه به نام حدیث عشق در میان جوانان و نوجوانان شنیده می شود، مقوله ای به نام «عادت» است كه از اینجا تا قله اورست با مفهوم عشق فاصله دارد. عشق به مفهوم و اقعی آن پروای هیچ چیز ندارد و حساب سود و زیان را نمی كند، در باغ سبز نشان نمی دهد. از او می خواهد برای و رود به قماری آماده باشد كه همه چیز را در آن پاك می بازد. پاكبازی یعنی باختن همه چیز بدون امید به بردن چیزی. عشق، همه عاشق را می خواهد نه بخشی از او را...
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید كز آن سودی برد
ترك تاز و تن گداز و بی حیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
بدون شك چنین دركی از عشق كار هركسی نخواهد بود. كار مردان و زنانی است كه از عشق های زمینی گذشته و به عشق الهی رسیدند.
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نیست
جمله شاهانند آنجا بندگان را بار نیست
شاید از مهمترین علایمی كه بتوان برای عشق برشمرد، مقوله ایثار باشد. عشق حركت از مرزهای خود و پذیرش خواسته های معشوق بدون چون و چراست. شبلی این و یژگی عشق را به زیبایی ترسیم می كند.
«محبت، ایثار آن چیزی است كه محبوب می خواهد هرچند تو را ناپسند آید، و ناپسندشمردن چیزی است كه محبوب ناپسندش می شمارد هرچند كه تو را خوش آید.»
دكترعلی شریعتی این علامت را بر مبنای گذر فرد از مراحل عقلانی تفسیر می كند زیرا «عقل نیرویی است كه بهترین شرایط و امكانات و و سایل را برای هرچه بیشتر حفظ كردن و جود و هرچه بهتر زندگی كردن انسان عاقل فراهم می آورد، درحالی كه ارزشهای اخلاقی و فضیلتهای مقدس و متعالی است كه از و جود گرانبهاتر و از زندگی گرامی تر است و تكامل آن در جهت گذشتن از و جود و ایثار زندگی یعنی فداكاری است كه مرحله ای فراتر از عقل یعنی عشق است كه می تواند از خودگذشتن را به آدمی بیاموزد. بی شك كسی كه از خود می گذرد، انسانی است كه در برابر آنچه از بودن و زیستن خویش ارزنده تر است، قرارگرفته است.»
اما برتر اندراسل در این باره نظر دیگری دارد.
وی در كتاب عرفان و منطق می نویسد: «در اموری مانند صیانت نفس و عشق قوه مشهود گاه (اما نه همیشه) به چنان سرعت و دقتی عمل می كند كه برای عقل دوراندیش حیرت انگیز است.» حافظ نیز همین مضمون را به زیبایی ترسیم می كند.
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
كسی آن آستان بوسد؛ كه جان در آستین دارد
در این مورد داستان لیلی و مجنون نیز نمونه و الا و معتبری محسوب می شود. گویند پدر مجنون او را به خانه خدا برد تا شاید از این حدیث یعنی عشق لیلی بازآید و لی او چون «حلقه دربرگرفت» چنین گفت:
در حلقه عشق جان فروشم
بی حلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق كن جدایی
كاین نیست طریق آشنایی
من قوت زعشق می پذیرم
گر میرد عشق من بمیرم...
یا رب به خدایی خداییت
وانگه به كمال پادشاییت
كز عشق به غایتی رسانم
كو ماند اگرچه من نمانم!
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از این كنم كه هستم
گویند كه خو زعشق و اكن
لیلی طلبی ز دل رها كن
یا رب تو مرا زیاده میلی
هر لحظه بده به روی لیلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شده ام چو مویش از غم
یك موی نخواهم از سرش كم
(نظامی، لیلی و مجنون)
از علایم دیگر عشق پاكی و زلالی عاشق از هرگونه آلودگی و پلیدی است. فرد عاشق دل در گرو معشوق باخته و از اغیار پاك و منزه است. عشق به تعبیر یكی از بزرگان غوطه در مهر است، نه رایحه عطر...
بر همین اساس گویند «ساعات بی عشق عذوبت است، و طاعات بی دل كروبت. آن را كه سرمست نیست، دل در دست نیست و هر حسنه ای كه دارد، و تخم احسانی كه كارد، خیالی بود از سراب و سكری بود بی شراب، لاجرم، سالك را عشقی باید بی غل، و محبتی از ضمیردل، و اگر نه، راه رود و لیك به خانه نرسد، و كاه خورد و لیك به دانه نرسد...»
از علایم دیگر عشق این است كه عاشق خود را در برابر معشوق بی مقدار و ذره ای در برابر دریا می بیند. در این باره از بایزید بسطامی نقل كرده اند كه «محبت قلیل شمردن كثیر خود و كثیر شمردن قلیل دوست است.» و یا مولوی در یك غزل زیبا راه عشق را به زیبایی ارائه می دهد.
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نیست
جمله شاهانند آنجا بردگان را بار نیست
گرنهی پرگار برتن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگارنیست
بنابراین ملاحظه می شود كه در این مسیر دشوار «ترس و تردید» اولین مانع رسیدن به هدف عشق اصیل است. پس لازم است فرد عاشق دل خود را به دریا زند و با صبر و شكیبایی و ایمان به دریای عشق بپیوندد.
از علایم دیگر عشق نفی هرگونه خودپرستی و تزكیه نفس است. بارها دیده یا شنیده شده كه در عشق خود محوری مطرح است. درحالی كه در مضمون و معنای عشق اصیل، خودخواهی و غرور مفهوم و جایی از ظهور و بروز ندارد. در این باره و لادیمیر سولوویوف، فیلسوف بزرگ روس كه از دوستان نزدیك داستایوفسكی بود می گوید: حقیقتی كه و جود درونی آدمی را همچون یك نیروی زنده به تملك خود درمی آورد و درواقع او را از ادعای دروغین «من» بودن رهایی می بخشد، عشق است. عشق نسخ و اقعی خودپرستی؛ تزكیه حقیقی و رستگاری شخصیت آدمی است. عشق عظیم تر از آگاهی عقلی است با این حال بدون و جود آگاهی عقلی عشق نمی تواند مانند یك نیروی نجات بخش درونی عمل كرده، شخصیت آدمی را اعتلا داده و منیت او را نسخ و باطل كند. سپاس فراوان شامل آگاهی عقلی باد كه یك فرد بشر می تواند به و سیله آن، شخص خود، شخصیت و اقعی خود را از خودپرستی اش فرق نهد و بنابراین خودپرستی را فدا كرده و خود را به عشق تسلیم كند. در انجام این عمل او نه تنها یك زندگی عادی، بلكه یك زندگی نیروبخش می یابد، او نه تنها و جود خود را همراه با خودپرستی اش از دست نمی دهد بلكه و جود خود را جاویدان می سازد.
سولوویوف درجای دیگر كتابش در این باره می نویسد: معنی و ارزش عشق به مثابه یك احساس آن است كه و اقعاً ما را و ادار و مجبور می كند كه درنتیجه نیروی خودپرستی تنها در و جود خودمان از آن آگاه و باخبر شویم. عشق نه تنها از آن جهت كه یكی از احساسات ما است، اهمیت دارد، بلكه از این جهت هم كه درنتیجه آن همه امیال و علایق خودمان را در زندگی به دیگری همانند تغییر محل و اقعی زندگیمان منتقل می كنیم، بااهمیت است.
در نهایت اینكه از علایم دیگر عشق این است كه دیدار مكرر و مشاهده و و صال معشوق در عاشق نقصانی به و جود نخواهد آورد چه دیده می شود كه دوستداری، محبوبی و معشوقی را به هزاران زحمت و خون دل به دست می آورد و لی پس از اندك زمانی او را رها كرده و دل در گرو دیگری می بندد. كه در تعریف عشق اصیل و ریشه دار چنین نگرشی نادرست و غیرقابل قبول محسوب می شود.
نویسنده: مهرداد - ناظری
شاعر : اردلان سرفراز
توی یک دیوار سنگی
دو تا پنجره اسیرن
دو تا خسته، دو تا تنها
یکیشون تو، یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه
سنگ سرد و سخت خارا
زده مهر بی صدایی
به لبای خسته ما