۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه
حقایقی در مورد دانشگاه غزنی
۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه
خداوند عطشناک ترین معشوق
بموی سپیدم نظر کن ز مهر پس آنگه ببخت سیاهم ببخش
گناهم گران است وعشقم گـواه گنــاه مـرا بر گـــواهم ببـخش
نخواهی اگر لب گشایی زخشم نگاهی کن و با نگاهم ببخش
بیاری بـپا خیزو دستم بگــیر گنهـکارم امـا گـناهــم ببخــش
۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سهشنبه
كشتي راني مگس و مدعیان تخت
به بر رسی لشکر دیگر از سیاستمداران انترنتی که با لایف آمدن ها در فیس بوک ادعای تصرف تخت پادشاهی دارند بپردازم. حرفهای گُنده تر از دهن تورسن زاده؛ابدالی ؛ غلام فاروق نجرابی و چند تای دیگر که یادم نمانده مرا بی اختیار بیاد رباعی بالا انداخت. خدایا ! قرارست یکی از همین ها پادشاه مملکت شوند؟ خدایا این جمع چه فکر میکنند؟آایا اینها واقعن نمیدانند که ادعای اینها در میدان سیاست ( آمد مگسی پدید و نا پیدا میشه ) مثل همان ۴۳ تای انتخابات اول و ۱۴ تای دوم است؟! اینها کی هستند که با اعتماد به نفس میگویند:ما نمیخواهیم ما نمیگذاریم! اجازه نمیدهیم؟؟با کدام نیرو و قدرت؟
۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه
راز عجز
۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه
پایان یک امید با غزل تندیسه
پایان یک امید همراه با تندیسه سکوت
اپریل برای من ماه دگرگونی فکری و نقطه پایان یک امید است! آری! اواخر اپریل بود نه اولش که آنرا شوخی بپندارم. خسته از همه چیز، همه جا و همه کس، خسته از هر نوع سعی و تلاش، حتا خسته از شنیدن هر نوع مژده و آماده مواجهه با هر نوع حادثه بودم! غرق در تحولات درونی و بیرونی ،سوختن و ساختن و سیر در خیالات و یادهای گذشته، که به گوشم رسید، در مدار قمر، قوه دفع از مرکز چنان فعال شده که از اثر آن لیمیت قوه جذب به مرکز به صفر تقرب کرده است. لهذا وقت جمع کردن گلیم امید و گفتن تبریکی بر قمر فرا رسیده است. راستش از آن هیجان توام با افسردگی چیزی بیادم نمانده جز اینکه پس از شنیدن این خبر شبیه کودکی شده بودم که سامان های بازی اش را یکایک پس از جنگ با برادرش با قهر میشکست. منهم در اوج افسردگی با خود میگفتم: وقتی دنیای من شکست باید هر آنچه ناشکن دارم بشکنانم. از جمله قلم تورپن ام را
آخر باز هم اپریل بود، دل خوشی هایم را اپریل سه سال پیش
گرفت، ولی کورسوی امیدی در ته دلم مشتعل مانده بود اما همین امروز دیگر یکباره
چنان به خاموشی گرائيد، که دود فلیته اش، در حالیکه اموا ج سنگینی از احساس ملامتی
شدید، برای شکست آرزوی که مدتها روی آن برنامه ریزی کرده بودم را با خود میپیچید
بشکل دنباله دار میچرخاند و صعود می کرد.
لهیب جانسوزی در طوفان روحی درونم در رفت و آمد بود. هرچند هوا گرم نبود اما عرق
از سراپایم میریخت. چند بار هنگامیکه روی صورتم آب سرد را برای عرق زدایی پاشیدم
وقتی تصادفن به آئینه تشناب نگاه میکردم، انگار آدم ناآشنائی را در آئینه میدیدم.یعنی
خودم نبودم. متاسفانه بجای اینکه دلیلش را از خود یا از آئینه بپرسم برعکس از خانه بصوب نامعلومی در حرکت افتیدم. در راه وقتی با آه در
آئینه آسمان خدا نگاه کردم دیدم فرشته ای در آن سوی دنیا کاکل زری در بغل، با
لبخند زیبایی ایستاده است! همان فرشته ای آشنا! آسمان هنوز، همان لبخند نورانی اش
را آذرخش گونه، از میان انبوه ابر های سیاه
نومیدی برایم منعکس میکرد و اینگونه بر آسمان تاریک دل من پر درخشش میتابید و راز
گونه نگاه میکرد
راست بگویم در آن لحظه نفهمیدم مقصدش از آن لبخند زیبا و معصومانه ی آمیخته با راز زندگی که ابدیت را
با خود می پیوست چه بود؟ ولی حدس زدم آن لبخند مقارن یکی از پرسشهای چون «کجایی
آواره در به در؟» ، یا «بزرگترین آرزویت اکنون چیست؟» یاهم «برنامه آینده ات را
بگو؟» بود.
جالب است در حالیکه مانند ماهتابی که در میانه ی تیرگی
آسمان شب، یکّه تازی میکند، زیبا و بی همتا بود. همچنان روحم را به سوی خویش فرامیخواند
و جانم را از تن به در می آورد و در انتظار پاسخم زیبا سوسو میزد! تمرکز عقلم بر
سوالهایش مکث بیشتر میخواست اما در حالیکه گلویم خشک شده بود برایش گفتم: بزرگ ترین
آرزویم در همین لحظه اینست که.... هیچ ولله.. واقعا هیچ... بعد چند دقیقه ای بزمین
نظر انداختم و درست فکر کردم تا ببینم بزرگ ترین آرزویم چیست؟ دیدم دیگر هیچ آرزویی
ندارم.زیرا دیگه هیچ فرقی نداره، چراکه تا
اکنون دلم گاهگاه گواهی تغییری را در زندگیم از سوئ منبع تغیر میداد، اما دیگه آن
تغییر هم برایم منتفی شد. آدم تا زمانی در فکر تغییرست که هدفی داشته باشه. من دیگر
هدفی ندارم. وقتی آرزوئ نیست هدفی نیست طبعن تلاش هم بی معنی است.لهذاگفتم بزرگترین
آرزویم شاید: همان قطعه ها را که با آن فال میدیدم به آتش کشیدن باشد.
آه! ترا که میبینم دستپاچه میشوم، سوال اولت را پاسخ
نداده به دوم رفتم ببخش مرا من ذهنِ احمقِ و ساده لوح دارم. همیش همینگونه،
عجول،هوش پرک و عاری ازعقلم. همین لحظه عصبی و بی تمرکز ترینم. خیلی از دست خودم
خشمگینم ببخش مرا!! در مورد اینکه شاید میخواهی بدانی کجایم ؟
میخواستم در پاسخ این سوالت آهنگ زیبائ احمدظاهر را
بخوانم ( روز و شبم الم ریزم سرشک غم ) اما از اینکه مقدور نیست آوازم را بشنوی،
باید بنویسم که روز و شبم در وادی بی انتهای اتشکده ی زندگی تا همین لحظه به امید
قرار گرفتن در مدار مهر با درد و الم میگذرد و در آتش حسرت بریان میشود. مثمر ثمر
چندانی نیستم. حس میکنم ذره ذره ی وجودم دراین اتشکده ی بی مروت زندگی هر روزه دود میشود و نابود. تا
اکنون خوهمان هستم که بودم!! نه با پناه بردن به دین و مذهب توانستم ذهن سنگکم را
آب کنم نه با پیوستن در جمع سینه چاکان
عرفان قادر شدم روزی در مدار خدایم به سماع در آیم. با همه این کار ها فقط همین
اکنون دریافتم که گوئی ریسمان کار خود را
سست تر کرده ام چه تاسف بار است زیستن در این اتشکده! شاید برای من آواره حکم ازلی
رقم خورده تا بهاران را باید در سفر اجباری بسوزم و بسازم.
اما در مورد سوال
سومت برنامه آینده ام؟
راستش را بگویم همین اکنون احساس آن یهودی تنها را دارم
که بعد از جنگ جهانی دوم تنها خودش از نسل کشی نازیها نجات پیدا کرده و اکنون به
اندازه تمام کهکشان راه شیری تنهاست. نه خانواده ای دارد نه غمخواری! تنها برنامه
اش ازدواج با یک یهودی دیگر که مثل خودش از اردوگاه نجات پیدا کرده باشد و بس
دیگر علاوه بر دهانم عرقم هم خشک شده بود. نسیم خنکی می
وزید یا شاید من اینطور فکر میکردم. هنوز تا غروب و تاریکی شب چند ساعتی مانده بود
و من درعین پیمودن راه با پای پیاده از مسیر دیفینس کالونی، مثل گذشته مرتب نگاه دزدانه ای به او داشتم و لبخندش را
عاشقانه میبوسیدم. آخ از لبخندش! تصورش را بکن هنوز با نظاره کردن بر آن لبخند
خودم را گم میکنم! محتاط و محافظه کار میشوم، دلم ضعف میرود و محو و مات شدن
در چهره ام هویدا میشود! به گمانم زین
نظاره بسی لذت خواهی برد اگر همچو من عاشق باشی
برنامه ام را حاصل عزمی میدانم که صاحب همان لبخند،
بهترست بنویسم مسبب اصلی آن جمع نزدیکان و دوستانم ریختند و پیاده کردند، امروز
که بیشتر از دودهه از آن اپریل میگذرد احساس میکنم پس از همین روز
بطور قطع در گرد و خاک زمان ناپدید شدم، یا در هیاهوی بازارِ مندوی گم شدم یا هم
در گلِ لای تازه باران خورده کوچه کبابیان و یا کوچه کلالی دهمزنگ چنان فرو رفتم
که تنها اثری از بی اثری در سراپایم احساس می کنم. انگار تنها خشتی بر روی دیوارِ
زخمی شهر ناامیدی باشم که نه با سمنت بلکه با گِل پخسه بدیوار چسپیده ام. ببخش از خاطره نویسی ام. مبارکباد.
.
با ساز شعر چشم تو دريایی است دلم