۱۳۹۶ تیر ۱۶, جمعه

رویائ مقدس

طواف کعبه در تابش آفتاب

تجربه برایم این نکته را به اثبات رسانده است که " تردید و بیم" می تواند گاهی " امید" را برای ذبح تا قربانگاه ببرد، اما نه لهیب آتش تردید و نه هم امواج سیلاب بیم، حتا زلزله هشت ریشتری حرمان،هرگز نمیتوانند امید را بکشند و جنازه اش را زیر آوار کنند. بلکه فقط میتوانند قسمن آثار سوختگی، درز و ویرانی را روی تنش بجا بگذارند و بس، چرا که امید در واقع به عنوان یک روزنه یا دریچه ای در دیار زندگی، پس از هر زلزله ، سیلاب و آتش سوزی همیشه روی دیوار خرابه زندگی پا برجا خواهد ماند. بنابرین هر وقتی بخواهی از همان دریچه سیل برده و سوخته، دنیا را طور دیگر تماشا و عوض کنی، میتوانی!.
خوشبختانه من همین حالا در حال عوض کردن دنیای آشفته خویشم. دلم میخواهد چشمهایم را ببندم، به گوشهایم، لبهایم و قلبم قفل سکوت بزنم، ناظر بر خموشی جانانه باشم. چرا که قرارست لحظاتی بعد آفتاب امید نه از دریچه بلکه از در وارد کلبه ام شود. هوا تاریک است و گروپ اتاق روشن، لبانم از لبخند ملیح و رضائیت بخش بسته نمیشود.
آری! بازی زندگی با من سخت بود، ولی خودم هم بازیگر خوبی نبودم، ورنه همین آفتاب امید، بطور قطع سالها پیش از درب خانه من وارد شده بود. ولی از یکسو دنیائ واقعی به اندازه کافی بی رحمانه بود، از سوی دیگر تردید و بیم ناشی از مو قعیت ضعیفم، امیدم را به کوما برده بود. چه میتوان کرد؟ هرچند شاید امید واهی بستن فایده نداشت! چونکه خودش گفت: ده بار هم رویت بدیوار میخورد. اما حالا میدانم که داشتن امید حتا امید واهی، خیلی فایده داره،زیرا آنجا که مطلقا کم میاوری و فکر میکنی دیگر هرگز نمی توانی سرپا بایستی مجبورت میکند به خودت فشار بیاری، تلاش کنی، بپذیری و بدست آوری!
بیقرار از جا بر میخیزم پرده را پس میزنم خموشی و سکوت حاکم است. فقط موتری به پارکینگ وارد میشود. شفق داغ هست.فکر میکنم تا طلوع زیاد مانده، گروپ را خاموش میکنم و نخستین بار به روی انتظار واهی ام لبخند میزنم.چراکه اینقدر زود خیلی بی صبرانه منتظر لحظه طلوع هستم. اما حسی در دلم میگوید اشعه مهر آفتاب، که خود خالق نسیم صباست، مطمئنم پگاهی از جا برمیخیزد، با نسیم تنش شیپور بیداری صبحگاهی را بر تن و روح عشق میدمد. گلها ، درختان و نهال های جوان را بیدار میکند و سپس به نوازش حاجی عاشق می آید. باز با خنده ناشی از رضائیت در جایم دراز میکشم و از خود میپرسم. چطور بدینجا رسیدی؟ یادم آمد مات و مبهوت ماندنِ، ناشی از نا فهمی و عدم باور همان روز شکست. سپس قبول اینکه مجبور به تحمل چه چیزی هستم، و بی محابا شروع به چیغ و داد بی حاصل کردن. بعد با گذشت زمان با این بغض سکوت کنار آمدن، پخته تر شدن! و در نهایت با پیدا شدن این درک که دیگر این سکوت غم اصلن قابل تحمل نیست! شروع به فریاد دوباره کردن. گرچه بازهم فریاد هایم نه زبانی بودند نه کلامی،متاسفانه در سکوت محض. با گذشت زمان وقتی دیدم اطرافیانم قابلیت درک و دریافت فریاد سکوتم را ندارند،فهمیدم که تنهایم و وقتی به این مسئله پی بردم دیگر به قله تجربه و پختگی رسیده بودم بهتر بگویم به قله جنون، همانجا بود که دانستم اگر ساده نگیرم نمیگذره، برای همین مهربانتر شدم ولی دیوانه تر، خندان تر، شادتر، سرود گر در اصل نوحه سراتر با اینحال فکاهی گفتم و خندیدم شعر نوشتم و داستان ولی همچنان در همین دایره سکوت چرخیدم و چرخیدم تا در مدار آفتاب قرار گرفتم. حالا فهمیدم که این دایره به هیچ وجهه خبیثه نبود بلکه دایره تصمیم بود و تعقل
چرا که عشق این اکسیر جاودانگی با بخشیدن شور زندگی در مدار همین دایره بالاخره از راه فرا رسید، دستم را گرفت و بی مهابا از سخت راه ها از میان غم واندوه ازمیان شادی ودرد ها عبورم داد. و اکنون منتظر آنم تا مرا به کعبه به سرا پرده گل برد، تا اگر در من جوهر با بهائ را سراغ یابد گوشه ای از پرده واقعی زنده گی را بالا زند .قرعه فال بنام من زند وبار امانت بر دوشم نهد.بار امانتی سخت سنگین وجانگداز. در همین خیالات غرقم، چشم به درب اتاقم دوخته ام. کلیدی در در نمیچرخد. اما ناگهان آفتاب با قامت کشیده همچون سروی استوار و خوشبو وارد می شود و با لبخندی که راز نگفته همه دنیاست فرمان میدهد برخیز! تا حجرالاسود را ببینی! صفا و مروه ببرمت و طواف کنی.بلافاصله پا به پای طلایی اش راه می افتم. من فقط از دیدارش لبریز از عشق میشوم و شاکر از خودش! پا بپای هم به کعبه میرسیم.
افتاب با چشمهای نافذش که مثل دریچه مهر است در شانه ام قدم میزند و در کنارم می ایستد، گردش باد در موهایش چه زیبا به رقص نشسته است. موهای مواج قهوه ای اش آخر خط خوشبختی همه دنیاست. انسوتر کمی دور تر از عرض جاده صفا و مروه، زمین چمنی با خطوط ظریف و موازی تا دیوار یک پارک بازی کودکانه امتداد دارد.
میخواهم آفتاب روی همان گاز با اشعه های مهر بتابد و با گاز خوردن نسیم تنش را در من بدماند. شگفتا که خواهشم را میپذیرد و بر گاز مینشیند.میخواهم فلم بگیرم اما نسیم برخاسته از تن آفتاب اشک را از چشم نرگسهای پهلوی دواخانه می ستاند و مستانه با شمیم عشق دستانش را به شبنم های صبحگاهی می کشد. آفتاب بر میخیزد و میگوید حج قبول! از چشمانش میخوانم که میگوید : اینجا برای منهم پناهگاهِ برای ثبت اتفاقات بد و خوبِ زندگی توست* و در اوج پیروزی و .لذت بخانه بر میگردیم لذتی که هم آغوشی و بوس و کنار را از یاد میبرم




\


هیچ نظری موجود نیست: