۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

ازهر فیض‌یار غزنوی تصنیف سرای و شاعر ماندگار

سه شنبه 05 دلو 1389 ساعت 09:25
پرتو نادری

یکی از شاعران از دست رفته‌ای که همیشه آرزو داشته‌ام تا درباره‌اش چیزی بنویسم، زنده‌یاد «ازهر فیض‌یار غزنوی» است. شاعری که تازه به شگوفه رسیده بود و اما تگرگ مرگ، او را از شاخه‌های سبز جوانی برچید و پرپر کرد. فکر می‌کنم شاید من و او در دانشگاه هم‌دوره بودیم. یا شاید او یکی دو سال از من پیشتر می‌راند. می‌دانستم که در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه کابل درس می‌خواند. سال 1354 خورشیدی به مناسبت روز مادر در یک مسابقه‌ی ادبی ـ هنری برای شماری از شاعران، نقاشان و هنرمندان در تالار سینما زینب جوایزی توزیع گردید. ازهر فیض‌یار جایزه‌ی دوم شعری را دریافت کرد و جایزه‌ای نیز به من داده شده بود.
پیش از این با نامش آشنا بودم. شاید هم به دلیل همکاری گسترده‌ای که با آوازخوانان سرشناس و محبوبی چون احمد ظاهر، مهوش و دیگران داشت. آهنگ‌ها گل می‌کردند و بعد هرکسی می‌خواست بداند که شعر این آهنگ از کیست و بعد یک نام بر زبان‌ها جاری می‌شد: «ازهر فیض‌یار غزنوی». گاهی رادیو پیش از نشر آهنگ، شاعر را نیز معرفی می‌کرد.
تا آن‌گاه تصور می‌کردم که ازهر بیشتر مشغول تصنیف‌سازی است، اما آن‌جا وقتی که نامش به نام شاعر برنده‌ی جایزه‌ی درجه دوم خوانده شد، آرزو داشتم تا سیمای او را ببینم. زینب داود، همسر رییس جمهور که جوایز را توزیع می‌کرد، دقیقه‌هایی منتظر ماند؛ اما کسی روی استیژ حاضر نشد. برایم بسیار پرسش‌برانگیز بود که او چگونه در چنین جشنواره‌ای حاضر نشده است. پس از پایان بخش رسمی آن جشنواره‌ی ادبی ـ هنری از کسی شنیدم که بیماری سرطان دارد و هم اکنون در هندوستان در شفاخانه‌ای زیر درمان است. او از مقابله با سرطان پیروزمند برنگشت و بدین‌گونه افغانستان یکی از ترانه‌سازان و سرودپردازان توانای خود را که می‌رفت تا چند سال دیگر به چهره‌ی بزرگی در این عرصه مبدل شود از دست داد.
سال‌های جمهوریت داودخان بود. در آن سال‌ها شماری از شاعران جوان که اندک اندک ستاره‌ی نام‌شان در آسمان مطبوعات به درخشیدن آغاز کرده بود، در دانشگاه کابل مشغول آموزش بودند. این نام‌ها به یادم می‌آیند: داکتر رازق رویین، سعادت‌ملوک تابش، ازهر فیض‌یار غزنوی، سخی راهی، علی حیدر لهیت، داوود سرمد، نورالله وثوق، داکتر اسداله شعور، سلطان علی سحاب، مهندس امیرشاه فروغ، کریمه ویدا، شریفه شرف و نویسنده‌ی این سطور و شاید هم کسان دیگری با تفاوت یک سال یا دوسال در دانشگاه هم‌دوره بوده‌اند. در این میان ازهر فیض‌یار نسبت به دیگران شهرت بیشتری داشت.
روزی عتیق یکی از دوستان من که از دانشکده ساینس دانشگاه کابل فارغ شده بود و علاقه‌ی فراونی به شعر و ادبیات نیز داشت، در خانه‌اش در شهر مزار شریف برایم حکایت می‌کرد که باری یکی دو تن از دانشجویان شاعر در باشگاه شبانه‌ی دانشجویان تصمیم گرفتند تا به اتاق ازهر بروند و در پیوند به تعهد در شعر و این که شاعر باید به چه مسایلی بپردازد، با او سخن بگویند و بحث کنند و او را از تصنیف‌سرایی که در آن روزگار گفته می‌شد که شعر وسیله‌ی مبارزه است و نباید آن را به زمین گذاشت، بازدارند.
در آن روزگار بحث‌های سیاسی در میان دانشجویان در لیلیه یا باشگاه شبانه‌ی دانشجویان بسیار داغ بود. چنین بود که به ادبیات نیز بیشتر از روزنه‌ی سیاست نگاه می‌شد.
این دوست می‌گفت وقتی این شاعران به اتاق ازهر رفته بودند، پس از پذیرایی ازهر گفته بود، اجازه بدهید تا چند پارچه شعر برای‌تان بخوانم. بعد یک شعر دو شعر و سه شعر و... می‌خواند و می‌خواند. دوستان می‌پرسند که این شعر‌ها از کیست؟ ازهر می‌گوید که تازه این‌ها را سروده‌ام. دوستان به یکدیگر می‌بینند و بدون آن که مساله‌ای را در پیوند به تعهد و رسالت شاعر در میان بگذارند، رخصت می‌شوند.
عتیق می‌گفت که شعر‌های ازهر همه با محتوای عمیق اجتماعی آمیخته با رگه‌های سیاسی بودند و از نظر زبان هم بهتر از شعر شاعران نصیحت‌گوی. تا آن روز آن دوستان می‌پنداشتند که ازهر یک شاعر تصنیف‌ساز است و بس.
من از دوست ناشناس خود جناب احمد شکیب حمیدی بسیار سپاسگزارم که نوشته‌ی او در وب‌سایت آسمایی مرا بر آن داشت تا این سطر‌های خاطره‌گونه را بنویسم.
این اندوه بزرگ و دریغ سوزنده‌ای است که امروز از چنان شعرهای زنده‌یاد ازهر دیگر نشانه‌ای نیست. شاید هم تنها شعرهایی که از او باقی مانده‌اند همان شعر‌ها و تصنیف‌هایی است که به وسیله‌ی آواز خوانان اجرا شده است. شعر‌ها و تصنیف‌های او آمیخته با عاطفه‌های بزرگ انسانیست. با صمیمت سخن می‌گوید. ساده و اما در عین سادگی، ما را به چیز‌ها و پدیده‌های عاطفی و انسانی پیرامون ما آشنا می‌سازد. شعر‌ها و تصنیف‌های او را می‌خوانی و یا می‌شنوی و حتا حس می‌کنی که شعر در همه چیز و در همه جا جاریست، تنها باید آن را کشف کرد. همه چیز در شعر و تصنیف او بار عاطفی و عاشقانه به خود می‌گیرد. او با آن شعر‌ها و تصنیف‌هایش حق قابل توجهی بر شماری از آوازخوانان افغانستان و در کلیت بر موسیقی افغانستان دارد. امروزه هر سنگ را که بالا می‌کنی در زیر آن سنگ ده‌ها آوازخوانی می‌بینی که گویا آواز می‌خوانند و به گفته‌ی یکی از آوازخوانان محلی که دیگر در میان ما نیست، کمپوز و ممپوزش را هم خودشان می‌سازند و شعرش را نیز. شمار زیادی از آوازخوانان جوان ما بر بنیاد همان گفته‌ی معروف: خود کوزه‌گر و کوزه‌خر و خود گل کوزه‌اند. خود می‌خوانند و خود می‌شنوند.
امروز موسیقی افغانستان بیشتر از هر زمان دیگری از کمبود تصنیف رنج می‌برد. نه تنها رنج می‌برد؛ بلکه می‌توان گفت که چنین کمبودی، موسیقی کشور را در پرتگاه ژرف ابتذال فرو افگنده است. همان گونه که سینمای ما از کمبود فلمنامه رنج می‌برد.
نکته‌ی دیگری را که می‌خواهم بگویم در پیوند به آهنگ: «‌ای به دیده‌ام تاریک ماه آسمان بی‌تو» است. این یکی از خیال‌انگیزترین آهنگ‌های احمد ظاهر برای من است. البته صدای جادویی احمد ظاهر، و آن آهنگ دل‌نشین در یک کلیت یک چنین خیال انگیزی را در من پدید آورده است. هر وقتی که این آهنگ را شنیده‌ام خیالات شاعرانه‌ی من بیدار شده است. سال‌ها از خود می‌پرسیدم که شعر این آهنگ از کیست؟ شاید هم گاهی چون دوست عزیز احمد شکیب حمیدی اندیشیده باشم که این شعر از زنده‌یاد ازهر است. اما روزی از بساط یکی از کتاب‌فروشی‌های شهر کابل کتاب کم‌حجمی خریدم زیر نام «نهال» از شاعر ارجمند جناب عبدالحی آرین‌پور که در گذشته‌ها خاکی تخلص می‌کرد.
سال‌های بود که من به دنبال گزینه‌های شعری سرگردان بودم و به هر کتابخانه و بساط کتاب‌فروشی که سری می‌زدم در نخستین بار به کتاب‌های ادبی و عمدتا شعر توجه می‌کردم. وقتی کتاب «نهال» را می‌خریدم شناختی در پیوند به جایگاه شاعری جناب «آرین پور» نداشتم. این کتاب به ظاهر کوچک روزنه‌ی بزرگی را در برابر من گشود که از آن نه تنها به جایگاه استوار و بلند آرین‌پور در شعر معاصر فارسی دری در افغانستان پی بردم؛ بلکه بر بنیاد شعر‌های نیمایی آمده در این گزینه توانستم دریابم که شعر نیمایی در دهه‌ی چهل در افغانستان در چه حال و هوایی قرار داشته است.
شعر «ای به دیده‌ام تاریک ماه آسمان بی تو» که به سال 1340 خورشیدی در شهر کابل سروده شده است، در این گزینه زیر نام «بی تو» به نشر رسیده است:
این شعر در گزینه‌ی نهال به نشر رسیده است:
ای به دیده‌ام تاریک، ماه آسمان بی تو
سینه چاک چاکم من، همچو کهکشان بی تو
یک نفس بیا پیشم، یا بخوان بر خویشم
من نمی‌توانم بود، زنده در جهان بی تو
لاله خون دل نوشی، نسترن کفن پوشی
سخت ماتم‌انگیز است، سیر بوستان بی تو
شیشه‌ها همه خالی، ساز‌ها همه خاموش
بی نمک بود امشب، بزم عاشقان بی تو
ای تسلی دل‌ها وی چراغ محفل‌ها
آب چشم من باشد، تا بکی روان بی تو
یک بار دیگر از حمیدی عزیز سپاسگزارم که نوشته‌ی‌شان مرا برانگیخت تا این سخنان پراگنده را روی صفحه بریزم.

هیچ نظری موجود نیست: