۱۴۰۴ شهریور ۵, چهارشنبه

گپی با مجنون بید

دم دم چاشت بود، درخت‌های پیر بید و چنار از دور سویم برگ تکان می‌دادند و با زمزمهٔ  هر رهگذرِ را بسویشان فرا می‌خواندند. بدعوت شان لبیک گفتم اما با رسیدنم دهها زاغ‌ و گنجشک‌ که انگار جلسه هیئت مدیرهٔ روزانه‌شان را روی شاخچه های بلند مجنون بید برگزار ‌کرده بودند یکی پی دیگر چوکی های شانرا ترک گفته به مقصد نامعلومی با هیاهو پریدند. من ماندم و تنهایی! من شیفته "تنهایی‌های پر هیاهو" و شیدای سکوت آرام و ممتد یکچنینی پس از آنم. درحالیکه شگفت زده نفس‌هایم آرام و مرتب در رفت و آمد بودند متوجه زیبایی این مجنون بید  شدم که در لب جوی قامت افراشته است! شگفتا که آبش شبیه آب  کاریز خواجه احمد شهر ما زلال بود! احساس تلمس ذرات نم بر گونه هایم، در زیر این درخت، حس گذر از دنیا و حضور در لبه دو جهان را داشت! همچون مسحور گم گشتهٔ، با رویای اوج گیری در آن محیط زیبا لختی بتماشا نشستم و شگفتا در حالیکه تنهایی در ژرفای وجودم رخنه کرده بود. حس میکردم اینجا تنها نیستم  


به آئینهٔ آب مینگرم. انگار مکان با من یکجا به غزنی سفر میکند. حس میکنم عبدالمحمد صنفی ام از درب مظفری درملتون میبراید و میگوید: اینجا چه میکنی؟ بی درنگ از او می پرسم که: آیا زیبایی زاده ذهن و اندیشهٔ آدمیست؟ یا سیمای زیبا و آراسته پیرامونی، باعث فراخوانی چشمِ دل میشود؟ زیرا چشم آدم، حتا در دل ویرانه‌ها و زیر سایه‌ سنگین ابرها، به جست‌وجوی زیبایی یک رنگین‌کمان در آسمان است! گرچه شاید این جاذبه همان رنگین کمان باشد که چشم آدمی را مجذوبش میکند

عبدالمحمد میخندد و ‌میگوید: بنظرم هر دو! چرا که ذهنِ زیبا، بی‌ دیدار از یک پدیدهٔ زیبا می‌پژمرد، و زیبایی نیز بی‌چشمی که آن را بشناسد و ذهنی که آنرا تعریف کند، گنگ و بی‌روح می‌ماند. بار دگر ازو میپرسم که اگر زیبا شناختی، پیمانی‌ میان چشم و مظاهر زیباییست؛ پس چرا گاهی پدیده های زیبا مانع نگاه کردن بسوی شان میشوند؟ او با تبسمی از پیش چشمم دور میشود و نگاهم از دنیای خیال و رویا به خانه عنکبوت در شاخچهٔ بید متمرکز میشود

آری ولله نخستین بار است که متوجه آرامش، سکون و رضائیت "عنکبوت" میشوم. او تنها، منتظر و تسلیم زندان روزگارست که خودش برای خود میبافد!. آنچنان تسلیم که انتظارش برای طعمه ای که روزی اوست گاهی منجر به مرگ خودش هم میشود .

 و اما در تمام مدتی که من اینجا ایستاده ام انگار این مجنون بید در حال نجواگرى با آسمان است، شمالِ می وزد و با تکان شاخچه هایش دفعتا با نگاهی نافذ، نگاهم میکند. نگاهی که شبیه نگاه های این جهان نیست! ناگاه لب‌های خشکیده‌اش بی‌صدا تکان میخورد و یقینا نامِ را بر زبان می آورد. اسم دوستداشتنی که از عالم ماسوا آمده و هر گوش تاب شنیدنش را ندارد. سپس سر فرو می اندازد و دوباره به آن افقِ خاموش و همیشگی اش، تبعید میشود! شاید پیام بى‌واسطه به عرش مى‌فرستد. 


در دلم میگویم حق تو از زندگی یک عمر جنون نباید باشد! دفعتا صدایی در گوشم می پیچد که: شیدایی و جنون یک انتخاب نیست، بلکه یک مسلک متصل به روح است.

 


هیچ نظری موجود نیست: