۱۴۰۳ شهریور ۱۱, یکشنبه

دنباله سفر آلمان

 هامبورگ

همینکه کشتی دنمارک وارد بندرگاه آلمان شد متوجه شدم که آسمان آلمان عبوس و از میان ابرهای تیره و تار، ترق و تروق رعد و برق به گوش می رسد. بس حامل ما بسوی هامبورگ راه افتاد. ساعتی بعد انگار سقف آبی آسمان فرو غلطید و باران با مشت های سنگین خود بر فرق بس حاملم با غضب چنان می کوبید که ترس را بوضوح  در چهره مسافران نمایان میکرد. شاخه های درهم و پیچ در پیچ درختان دو سوی اتوبان در زیر تازیانه باران و زوزه های باد وحشی، تا آئینه بس کش و قوس می آمدند و به اطراف خم میشدند در همین اثنا دوست دیرینم ظهوری زنگ زد و با نگرانی از شدت باران موقعیتم را پرسید. گفتم هنوز در بس هستم. و دقایقی بعد بس حاملم در بانوف مرکزی هامبورگ در حالی توقف کرد که آفتاب قشنگ مثل خودش می درخشید  و در ۴ روزی که در هامبورگ بودم خوشبختانه هوا واقعا خورده میشد و هواخوری کیف دیگری داشت.

 از بس پیاده شده جاده اشتین دم را قدم زده وارد مارکیت ظهوری شدم. او را هفت سال بعد وقتی در بلجیم به فاتحه پدرم آمده بود دیدم. میلاد جان پسرش که در پاکستان متولد شد، امروز نامخدا مرد بزرگی شده! سایر برادرزاده ها نیز لله الحمد به ثمر رسیده اند. جنرال ظهوری با همان لبخند ملیح  هر لحظه مرا ياد خاطرات خوبي که در پاکستان و کابل داشتیم می انداخت.  خاطراتی كه با احتياط از زير چادر زمان پديدار مي شدند.

واقعا زندگی شباهت به یک "کوه بلند" را دارد. و زندگی کردن خودش کوهنوردی است. آدم با پیش‌رَوی و صعود بسوی قلُه کوه خوشحال و با  فتح قلُه‌، شادی موقتی را تجربه می‌کند. اما دفعتا از بالای قله فتح شده، ابر و مِه، سنگینی را می بیند که در عقبش قله‌ی بلندتری است و آنگاه میفهمد آنچه که فتح کرده قلُه نبوده لهذا خشنودی را باید به فتح قله بعدی واگذار کرد بیخبر از اینکه این جریان انتها ندارد. زمانی من و ظهوری یکجا کوهنوردی میکردیم اما من در همان فتح نخستین با بهانه قناعت پا پس کشیدم ولی ظهوری چنان آدم مصمم و با اراده است که همیش حرکت برایش بیشتر از  فتح قله ها ارزش دارد. بنابرین او در هر مکانی که بوده با حرکت خستگی ناپذیر برای فتح قله موفقیت آستین بالا زده و ماشالله که موفق هم است. امروز نیز آرزوی فتح قله دیگر و خرید مارکیت دیگری را در سر داشت که امیدوارم موفق و کامگار باشد.ناگفته نماند خانمش که برایم جایگاه خواهر را دارد با پختن انواع غذا های لذیذ پذیرایی گرمی از من کرد و تحفه های بسیاری را به یکایک اعضای خانواده ام اهدا کرد که از ایشان کمال تشکر و سپاسگزاری میکنم.

هنوز مصروف صرف صبحانه با ظهوری بودم که نخست هم صنفی عزیزم خانمحمد هاشمی و سپس دوست بزرگوارم عزیز جان بهار یکی پی دیگر برایم زنگ زدند و هر دو مرا به مهمانی شب دعوت کردند. عزیز جان لطف کرده پیش از رسیدن ما در مارکیت ظهوری صاحب تشریف آورده و منتظرم بودند. که پس از دیدار و نوشیدن گیلاسی از چای با او راهی گردش در بازار هامبورگ شدم. ایشان ضمن اینکه من و ظهوری را برای نان شام در رستورانت قشنگی روبروی بانوف دعوت کردند، مرا به زیباترین جاهای تاریخی و مغازه های فروش لباس در هامبورگ بردند. خانم محترم شان نیز طی تماس تیلفونی از من برای شام در خانه دعوت کردند که با سپاسگزاری عذرم را گفتم و ایشان هم بزرگوارانه پذیرفتند. ممنون محبت های شان!


اما در اثنای پالیدن لباس در فروشگاهی که لباسهای مقبول و مناسب داشت دفعتا چشمم به آئینه ئ مقابلم افتاد. انعکاس قامتم در آئینه را شبیه روز های هدر رفته زندگی یافتم. وقتی به عکسم در آئینه دقت کردم با این شکم بی ریخت هیچ معنایی در خویش ندیدم. حتا نمی شد حدس زد با پوشیدن همین لباس زشت میشوم یا زیبا!مثل اینکه یک تکه سنگ یا توته خشت هرچند پخته ولی بیکاره که در وسط یک حویلی نو ساخته و یا بیابان افتاده باشد را طبیعتا نمیشه زشت یا زیبا گفت. عزیز جان نیز متوجه شد نصیحتی کرد.بی محابا پذیرفتم! آ بگذریم!ده گور پیری! و طرفهای شام با عزیز جان بهار وداع کرده دوباره به مارکیت برگشتیم. لحظاتی بعد دوست و همصنفی عزیزم خان محمد هاشمی بدیدنم در مارکیت تشریف آوردند. ایشان را بعد تقریبا سی وچند سال میدیدم. و با اتفاق هم روانه منزل ایشان شدم. ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: