۱۴۰۳ مهر ۱۰, سه‌شنبه

دیدار دوست و بزم موسیقی

  هامبورگ 

در وصف دوست و همصنفی عزیزم خانمحمد هاشمی بدون هیچگونه مبالغه و تعارف میتوان نوشت که: از ده کلکِش ده هنر والا میبارد. او خطاط هفت قلمیِ ، شبکه کار، رسام، آواز خوان، ادیب، خیاط،  انجنیر ، پیلوت و اکنون راننده بس های بزرگ در شهر هامبورگ است. بدون شک او در هر کدام این هنر ها نظیر ندارد. به باور من اگر مندلیف روسی کمالات خان را بشنود او را در جدولش در جمع عناصر مفیده جا خواهد داد.  ما که در خوابگاه دانشگاه همانند برادر در یک اتاق زندگی می کردیم متاسفانه اندکی بعد از فراغت از هم جدا شدیم و امروز شام وقتی موترش را در پارکینگ مارکیت ظهوری توقف داد برای لحظاتی باورم نمیشد که من و او بعد اینهمه سال بالاخره در جرمنی یکدیگر را در آغوش کشیم!. او با خانواده عزیزش در شهرک آرنسبورگ در سی کیلومتری شهر هامبورگ زندگی میکند و با اشتیاق بعد فراغت از کار بدون معطلی بدیدنم آمده تا مرا باخود به خانه اش  به مهمانی ببرد. ما هر دو در دوران تحصیل آرزو ها و ذوق تقریبا مشابه داشتیم که متاسفانه به دلایل مختلف آن آرزو های جوانی یکایک چون آتشی زیر خاکستر حسرت مدفون شدند. زیرا در اجتماع که مجبوری همانند مرغابی با مرغ ها در زمین  راه بروی و با خرچنگ ها در آب شنا کنی تر هم نشوی  اندک اندک متوجه میشوی که حتا امید دوباره شعله ور شدن آن آرزو ها در این عمر کم مثل دودی در هواست. لهذا من زود تر و او بعد تر یکی پی دیگر کشور را ترک کردیم. او در ایران و سپس جرمنی مهاجر شد.

حقا که چه زیباست دیدار و مرور فصل مشترک خاطرات و تجربیات اکتسابی دو دوست محصل پیشین با سرنوشت مشابه پس از اینهمه سال!

با ظهوری وداع گفته سوار موتر خان شدم. سکوتی در موتر حکمفرما شد و لحظه بعد او در حالیکه لبخند ملیح بر لب داشت و سرعت موترش در بزرگراه به ۱۶۰ کیلومتر در ساعت رسیده بود سکوت را شکستانده خطاب بمن گفت:قصه کو نی شکیب جان!! منهم که نمی فهمیدم از کجا بیاغازم سعی کردم  نخست از خاطراتی بگویم تا مبادا او را بطور آنی به رنجش دیروز برم و یا هم گرفتار ترس و وهم عاقبت فردا سازم.او را که انقلابیون هفت ثوری در کودکی یتیم کرده بودند!، با آن طبع حساس درست میشناختم. لهذا خواستم قصه ام را با پرسش از حال و احوال خانواده، خواهران و برادرانش آغاز کنم که ایکاش نمیکردم! زیرا وقتی با تاثر از تراژیدی قتل برادر جوانش بدست انقلابیون هشت ثوری گفت، درحالیکه برای چند لحظه از شنیدن این جنایت آدم نماهای  وحشی مو بر اندامم راست و زبانم از حرکت ایستاده بود. حس میکردم همان لحظه اگر تمام وجودم صدا میشد و می‌رفت درون گلوی خشکیده ‌ام باز هم صدایی به اندازه گفتن واژه تسلیت از گلویم در نمی‌آمد!. اما خان  در ادامه با یادآوری از نامردی بعضی از دوستانش حالم را تغییر و مرا با شعله خشم بر مسند قضاوت نشاند. شدم قاضی که می فهمد خطرناکترین خوردنی دنیا، خوردن گول ظاهر آدمهاست!ولی کاری از دستش ساخته نیست!

بهر صورت به خانه رسیدیم. شبی اینجا بودم. برای بار اول با خانم برادر و برادرزاده ها معرفی شدم. ایشان با محبت بسیار از من پذیرایی کردند. و منهم صمیمانه با تعریف سرگذشت مشترک از دوران دانشگاه تا امروز از هر دری گفتم و خندیدیم، خوان موسیقی گسترانیدم و در شهرک شان بایسکل سواری و هواخوری کردم و مهمان سفره بسیار لذیذ و صمیمی شام ایشان که خانم برادر با زحمت زیادی درست کرده بودند شدم.سپاسگزار لطف همه شان

فردا شب ریزرف جاوید جان فیضی بودم. او مرا در باغ اش برای موسیقی و کباب دعوت کرده بود. من و خان هر دو در باغ رفتیم. محفل زیبای بود با ضرب نوازی داوود جان نبی زاده و هنرنمایی خود جاوید جان فیضی! ناوقت شب با وصف لطف و اصرار خانُ،  جاوید جان لطف کرد مرا با خود بخانه اش برد و فردا صبح زود بعد صرف صبحانه تا ایستگاه بانوف شهر هامبورگ رساند تشکر و سپاس زیاد از مهمان نوازی جاوید جان فیضی! خداوند فرصت جبران اینهمه لطف دوستانم را برایم بدهد.!

 هنگام سفر بسوی هالند در حالیکه از پشت شیشه منظره دشتهای سبز را تماشا میکردم حسی برایم دست داد  که میتوان ره آورد این سفر باشد. برایم خیلی جالب است که نسل بی طالع و سرگردان من در جوانی فقط سعی میکردند تا نقطه‌های کوچک امید را در زندگی پیدا و  نشانی کنند و حالا صرفنظر از رسیدن به آن نقاط کوچک امید، خوبترین خاطره و کار ما این است تا همان جان های که هر بار برای حفظ زندگی کنده‌ایم را برای خود تداعی به همنسلان بازگو و بروی زندگی لبخند زنیم.

 آری! در همین میان سالی و پیرانه سری تلاش نسل ما هنوز این است تا  هربار  تکه‌ پاره های، زخمی  و خونین خود را به دیوار بلند زندگی سنجاق کرده‌، در آینه به خود بگوئیم  خیر اس این هم میگذرد. تیر میشه


۱ نظر:

ناشناس گفت...

شکیب جان عزیز، نوشته عالی، از خواندن ان لذت بردم و مرا به یاد دوستانم انداخت که از هم سالهاست دوریم و حتی همدگر را پیدا کرده نتوانستیم