۱۳۹۹ خرداد ۴, یکشنبه

بیمارم که از بی دوایی میترسم...!

 تو این روز روزگار باز هم تو!


از کلکین اتاق ، نسیم آرام و روح انگیزی در حال وزیدن بود. صدای مرغان دریائی از فاصله نه چندان دور شنیده میشد ، آسمان ، هرچند ابرآلود ولی، از لابلای ابر های قشنگ، با تکه های آبی نمودار بود. چهچه زیبای پرندگان و جوش و خروش گلهای بهاری، طبیعت زیبائ را در چهار سو ترسیم کرده بود و واقعن، دم دم  پگاه، نوید بخش، یک روز بسیار قشنگی بود.
نخست از همه، یادم نرود که بگویم امروز یکشنبه مصادف به اول عید رمضان  سال قرنطینی، است.از اینکه عید امسال،خموشانه ، حتا بدون ادائ نماز ، آنهم در تعطیلات آخر هفته، بطور خیلی ویژه تشریف فرما شده بود،با اعیاد دیگر از بسیاری جهات فرق زیادی داشت.  هرچند از برکت تکنالوژی مدرن کافران، از طریق ویدیوکال و تیلفون، صحبتها و  دید و وادید های مجازی با بعضی از دوستان و بزرگان خانواده داشتم، اما در کل این عید، چندان به عید نمیماند.
از سوی دیگر بر خلاف توقع، صفوف ابر ها در طول روز، فشرده تر شده رفت. گاهگاه باران این موجود مقدس خدا، بر گونه های گل و گیاه عطر گونه پاشیده شد و فضائ معطری را بوجود آورد. در نتیجه طرفهای پس از چاشت با اندک دلتنگی، خواستم با رفتن به یک گردش کوتاه و دیدار با سرک ها، هم  از زیبایی های طبیعت در اواخر بهار حظ ببرم  و  هم استقبالی از عید کنم.
آری! سوار موتر شدم و بدون داشتن کدام برنامه مشخص و از قبل تعین شده بسوی ناکجا به راه افتادم.حین رانندگی در حالیکه از تماشائ مناظر طبیعی دو طرف جاده، لذت میبردم، چراغ سرخ ترافیکی فرمان توقف داد. گوگوش آرام آرام میخواند:  شب بی من بودنت خوش - شعله ی خاموش دل کُش
 آخرین معجزه من!!! شب بی من بودنت خوش!
با این آهنگ، حس کردم در حالی روی طناب باریکِ خاطرات راه میروم؛ که دقایقی بعد سقوطم درآغوشِ رویا هائ همیشگی  و حقایق زندگی حتمی میشود.
در همین حال و خیال آمبولانسی هارن زنان با سرعت از سمت مقابلم ،چراغ سرخ ترافیک را عبور و رشته ئ افکارم را از هم درید. در دلم گفتم شاید،پیر مردی درون این امبولانس آخرین جدالش را با کرونا به پیش می برد! شاید زنی جوانی، در حال بدنیا آوردن کودکی باشد و.. ! زیرا هارن های متواتر توآم با سرعت سرسام آور امبولانس، به گفته تاجیکان " تیز روک - کَسل کَش" بدون شک نشانه از رفتن و آمدن دارد.! بنابرین یا کسی از این دنیا میرود و یا هم کسی بدنیا می آید. در هر دو صورت جهان دوباره متولد می شود. زیرا مرگ با زندگی زاده می شود و برعکس.
متاسفانه امروز کرونا،خواهی نخواهی، در دایره ئ زندگی بشر، جا  باز کرده و قسمآ به داشته های ما پیوسته است. چنانچه ، حتا روی بیلبوردهای بزرگ اتوبان ها از هشدار هایش که با خود نمایی باعث وسوسه افزائی میشود در امان نیستیم.گرچه حس میکنم این هشدار ها از برای این باشد تا فکر نکنیم کرونا و قرنطین فقط در حد یک خاطره بوده و وقت آن رسیده تا آرشیف نشین اذهانش کنیم! بلکه این بیلبورد ها که عکس این یکی اش را از چراغ ترافیکی گرفتم میگوید :از اینکه حریف با قدرت تمام، هنوز در صحنه حضور دارد! پس باید افکار خود را بیشتر از گذشته جمع و جور کنیم. نشود که خدای ناخواسته  در آینده ها، راوی خاطره های تلخ جدال و حتا شکستش باشیم. بهتر است در این میدان نبرد طوری غیر منسلک و نظاره چی بود ، تا هیچ جنگی اتفاق نیفتد و هیچ غالب و مغلوبی در کار نباشد!
بهر صورت چراغ سبز در حالی برایم مجوز حرکت داد که اعیاد گذشته، در وطن و در مهاجرت ها یکایک از ذهنم رژه میرفتند ! اعیادی که هم پدر داشتم هم مادر، هم کاکا و عمه، همچنان دو خاله و بسیاری از دوستان و اقربائ عزیزی که اکنون همه برحمت حق رفته اند.، اعیادی که فرا رسیدنش را پیشاپیش به فال نیک میگرفتم ، دل بزندگی میبستم و آرزو میکردم تا عید دیگر به خوشبختی و آرزوئ دلم برسم. بیخبر از اینکه بگفته نظامی گنجوی.
"هر دم از این باغ بری می رسد- تازه تر از تازه تری میرسد"!
 و آن "تازه تر"،نسل بدبخت من فقط "شر" بود نه "خیر"! مطمئنم اگر نظامی گنجوی راوی نسل من میبود، این مصرع را اینسان تغیر می داد: (هردم ازین باغ  خری میرسید- خیر که هیچ، باز، شری میرسید) در واقع  همین "شر" ها و "خر" ها بودند که همیشه رشته های بافته شده را با حسرت و حرمان پنبه میکردند.
 آری! تلخبختانه در گذر عمر، بویژه در فاصله بین دو عید تا خواستم نفسی تازه کنم و سر و سامانی به اوضاع زندگی بدهم ، صاعقه ای از ناکجا درخشید و دار و ندارم را آتش زد. یا هم یکی پرید میان آرامش نسبی ام و چون اسپند روی مجمر حرمان، دودم را به هوا کرد. گفتم آرامش نسبی، چون آرامش مطلق را هیچ گاه تجربه نکرده ام. فقط رمضان های که شامگاهان پس از افطار به آسمان ابری دلم خیره میشدم! میدیدم درست مثل آسمان همین امروز هالند، توته های آبی قشنگ آسمان امید، از لای ابرهای شکسته و شسته اش با دلربایی جلوه نمایی داشت. سپس بی اختیار بطور معجزه آسائ نسیمی فرح بخشی میوزید و صدای  "گیتی" هنرمند مشهور ایرانی ، با ریتم صعود دود سگرت، در گوشم با طنین نرم میپیچید:
 تو این روز روزگار باز هم تو!
  تو این شهر تب دار باز هم تو!
 تو چشمات حقیقت میبینم
 بین این همه یار باز هم تو باز هم تو باز هم تو!
 از شنیدن این آهنگ پر خاطره، که معمولن روز های جمعه پس از چاشت، در یک برنامه ای که نامش را فراموش کرده ام، از رادیو افغانستان پخش میشدَ، با یک اقیانوس انرژئ ناشی از امید،  هرچند امید واهی، از خانه بیرون میزدم!  دو، سه کوچه را رجامند قدم زنان میگذشتم، و همینکه به سرحد یا لیمت آرامش مطلق میرسیدم، دوباره لحن گرفته صدائ گیتی از بقیه مصرع های آهنگ با حسرت تمام چنین در گوشم طنین می افگند!:
 من از لحظه های جدایی میترسم!!
 از عمر کم آشنایی میترسم!!
 جون میدم برای یه ذره حقیقت
 بیمارم که از بی دوایی میترسم!..
 آنگاه با مکث و دلهره در وسط کوچه میخکوب می ایستادم. انعکاس و تبلور چهره "وهم" و "حرمان" را در آئینه تمام نمای امید هایم میدیدم، آری بیماری بدون دوا!؟!؟! یعنی همین کرونا مانند؟؟ نه از کرونا هم بی دوا تر!!
اما انگار در اوج همین لحظات دلهره، آئینه دیگر مفهوم خود از دست می داد. زیرا چشم سر، جای خود به چشم دل می داد و این چشم دل بود که عاشقانه به درون حقیقت زندگی نفوذ می کرد. به سختی ها ،درد  ورنج های آن واقعبینانه می نگریست. آنگاه نمیدانم چسان ولی لاجرم زیبائی خوشبختی را دوباره از درون آنهمه آلام و رنج هایم بیرون می کشید و پیش چشمانم منعکس میکرد. آنگاه مرا در جایگاه پرومته  قهرمان افسانوی زنجیر ها و دارنده  روح عصیانگر یونانی قرار میداد و سپس امیدوارانه با لبخند صبورانه به آئینه جاده و کوچه می گفتم: ای یکی، دو،مانده به عیدم! تو آرامش مطلق منی! تو آتنائ منی! با تو میشه هم مرد و هم زندگی کرد. و درست برای لحظه ای دوباره به سرحد آرامش مطلق میرسیدم.
بخدا حتا لیمیت یا سرحد آرامش مطلق را تجربه کردن هم خیلی زیباست چه رسد بخود آرامش مطلق ! همین لحظه که این کلمات را روی صفحه لپ تاپ مینویسم دلتنگ همان لحظاتم و منتظر عیدی همان شصت رنگ متفاوتی از رنگین کمان مقدس رویاها
خلاصه بگذرم از حاشیه و بپردازم به متن و آن اینکه، در اوج انتظار و دلتنگی لحظات، رسیدم بر سر یک دوراهی و  بی اختیار راهم را کج کردم سوی پارک آبی رویایی هالند، در زوترمیر و در پارکینگ آن پارک کردم. 
پارک آبی بسته است. خاموشی مطلق در چهار سو حکمفرما بود. عکسهایش را با کلیک روی وبلاگ خواهید دید! به اطرافش نگریستم. متوجه شدم انگار که فصل بهار دیگر ختم شده و تابستان از راه رسیده است. هر سو که چشم می انداختم گل و گیاه دل و دماغم را جلا میدادند.

چمن پهلو بکر و دست نخورده باقی مانده بود. در وسط علف های انبوه، گل های خود رو زرد، مثل مهتاب، چراغ شان را روشن کرده بودند. زنبورها با حرکت های عمودی و افقی، از روی یک گل بلند می شدند و روی گل دیگر مینشستند. صدای وز وز ملایم شان در آن خموشی، سکوت ظهر را دلچسپ تر  کرده بود. یادم آمد در چمن آلو های باغ ما در غزنی همین گلهای ساقه زرد میان علف ها سبز را اگر اشتباه نکنم قاصدک میگفتند. گاهی با صبور و بصیر جان در چمن باغ از این  گل یک دسته میچیدیم که با شکستن ساقه آن شیره چسپ ناکی از آن خارج میشد و انگشت های آدم را چسپناک میکرد. دلم خواست به یاد همان دوران کودکی دسته گلی از این چمن بچینم و سپس آرام در گوشش آنچه را دلم میخواست زمزمه کنم. اما منصرف شدم و رفتم سوئ خانه سابقم که هفت سال در آنجا با هزاران خاطره ها زیستم و اکنون در حال ویران شدنست!عکسی از آنجا گرفته برگشتم خانه و این بود گذارش عید من! دو روز دیگر هم در خانه ام هرکه تشریف می آرد در خدمتم! من کرونا را جدی نمیگیرم – عید همه مبارک




هیچ نظری موجود نیست: