عرضه را آورده بودندش هنود
۱۳۹۸ آذر ۲۸, پنجشنبه
دا (ویگن) ده خه
۱۳۹۸ آذر ۲۰, چهارشنبه
خد ا یارت سال ۲۰۱۹ م
جشن کریسمس؛ پا به پای سال نو مسیحی در حالیکه چشم دل به جادوی رنگارنگ برگهای پائیزی بسته، آهسته آهسته در حال فرا رسیدن است.
آری دو هفته بعد شمارش میلاد مسیح رفته رفته به ۲۰۲۰ سال میرسد
کنید لطفن
۱۳۹۸ آبان ۲۳, پنجشنبه
سر تراش خانه و غزل
صحاری |
۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه
سینمائ غزنی و فلم گاو و گاومیش
هستم.
اما هنوز با گرفتن اسم مقدس غزنه تب نوشتن می گیرم، سوژه ها از پیشم
می پرند. دقتم برای ویرایش و نگارش از دست می رود. روز شمار خاطره های کودکی و نوجوانی، حرف های نهفته، جملاتم را تیت و پراگنده میکنند . حتا به این نمی اندیشم که نوشته و داستانم را کسی خواهد خواند یا نه ؟ به درد کسی خواهد خورد یا نه. فقط دلم می خواهد کلمات را پشت هم ردیف کنم و بعد یک عنوان که دلم میخواهد رویش بگذارم آخر برای خودم مهم است زیرا پیوستن به تاریخ سر زمینی که من بخشی از آنم میباشد.
تعمیر دو طبقه ای زیبائ بود که آنرا سینمائ غزنه میگفتند. من روزانه هنگام رفتن بمکتب دوبار از پیش روی سینما میگذشتم و پست کارت های آنرا که در یک قفسه سیمی بسته بود با دقت مینگریستم. جالب این که در روز روشن در بالای تخته اعلانات فلم؛ یک گروپ صد ولت روشن بود. برایم خیلی تعجب آور بود که در تموز تابش آفتاب چرا در آن بی برقی آن گروپ آنجا روشن بود. این تنها نبود آدمی بیتلی به اسم عبدالله هم روی گادی مینشست و فلم تازه را در شهر اعلان و اشتهار میکرد. روزی در پیشروی مکتب عبدالله اعلام کرد: امروز در سینمای غزنی فلمی هنری هندی بنام میرا گاو و دیش به اشتراک درمندر نمایش داده میشود. نام فلم بزودی در شهر بنام گاو و گاومیش تشهیر شد بخاطریکه در میان پست کارت ها هم گاومیشی سپید و مستی در کنار وینودکهنه بچشم میخورد. تا جائیکه معلم معلومات طبیعی روزی در اثنای قهر گفت: اگر فلم گاو وگاومیش را ببینین هیچ صحنه اش از یاد تان نمیره! مگر درس را یاد نمیگیرید. بهر صورت سینمای غزنه بزودی بسته شد و بتاریخ پیوست!عده ای میگفتند زیارت ها باعث بستنش شدند. ولی آهنگ قصه عشق این فلم در شیریخ پزی شریف جان با لی پختن شیریخ در دیگ شیریخ پزی که هر جا هست گل و گلزار باشد و کبابی حاجی غفور با صعود دود همیشه خاطره می انگیخت
۱۳۹۸ مهر ۱۲, جمعه
دروازه غزنه در آگره هندوستان
دو خاطره دو سروده و یک آهنگ
فلمی که یاد آور دو خاطره شد
امروز بطور اتفاقی، در تلویزیون هالند ، سکانسی از یک فلم هالیودی را دیدم که در قفس سینه ای یکنفر، کارد فرو رفته بود.دوستش برای جلوگیری از خونریزی میخواست کارد را از سینه مجروح بدر آرد که دفعتن امبولانس رسید . داکتر بشدت داد زد : مکن احمق! دست مزن که میمیرد.کارد به شش مجروح خورده ولی هنوز نفس میکشد. همینکه کارد را از سینه اش بدر آری، شش مجروح مثل پوقانه هوایی در ثانیه چُملک شده و جان میدهد.! من این سخن را از فلم اکشن هالیودی نقل میکنم! راست و دروغش را از منظر طبابت نمیدانم . امیدوارم دوستان عرصه طبابت درستی یا نادرستی این حرف را در کامنت بنویسند. ولی فلم چنان چیغ و داد و فریاد تو ام با بک گروند موزیک خشن و وحشتناک داشت که پس از راه افتیدن امبولانس خاموشش کردم.اما همین سکانس کوتاه فلم مرا بیاد دو خاطره ی در کابل انداخت از دو تا خس دزد که چوب سرتاق کلکین و دروازه خانه ای مخروبه را در بی بی مهرو از قفس سینه ای یک دیوار میکشیدند و من بالایشان مثل همین داکتر فلم هالیودی با تمام قوت جوانی داد زدم که نکنید خانه خرابها! بخاطر یک متر دستک چوب که صد افغانی قیمت ندارد اگر دیوار بالایتان چپه شود و بیمیرید؟ ولی آنها چنان در این دزدی ماهر شده بودند که نه تنها به داد و فغان من وقعی نگذاشتند بلکه برویم شاخ و شانه کشیدیند و در پیش چشمم دستک های سر طاق یک کلکین و دروازه را مثل همان کارد فرو رفته در سینه مریض از میان دیوار کشیدند و نر واری بردند. جالب اینکه دیوار بدون هیچ اتکایی همانگونه در جای خود ایستاده بود و انگار آب از آب تکان نخورده بود.
آری! اصل قصه و شرح ماجرا از این قراراست که در سالهای جنگ برای مدتی در بخش انجنیری آریانا در میدان هوائی خواجه رواش کار میکردم! ( امیدوارم نام منحوس حامد کرزی را براستی از پیشانی پاک این میدان بر داشته باشند.) چاشت با عده یی از همکاران چون انجنیر لطیف اویانیک، انجنیر لعل محمد، انجنیر خالد و تنی چند در یک سماوار که در دوراهی میدان لب سرک تازه ساخته شده بود و چاینکی خوبی میداد آمدیم. آنروز ما چاینکی را خورده بودیم صرف انجنیر صاحب لعل محمد و حسن جان که مثل ما حریص غذا نبودند .به آرامی و دقت غذا می خوردند هنوز لقمه های آخر را بر میداشتند که دیوانگی گلبدین تور خورد و در دقایقی ترمینل میدان، حومه میدان، بویژه سرک عمومی، را زیر ضربات راکت گرفت و در خاک دود غرق کرد. ما از ترس جان بهر سو پراگنده شدیم. اینقدر متوجه شدم که همراه با من غلام حسن خان و یکی دیگر که نامش فراموشم شده بسوی محله ای فقیر نشین گلی که در جوار میدان تازه احداث شده بود و بسمت راست سرک میدان تا جنب میکروریان ۴ ادامه دارد دویدند. این منطقه تقریبن به اثر جنگها خالی از سکنه شده بود. مسیر گریز خیلی نا هموار و با پستی و بلندیهای کوچک و پوشیده از خاک کاگل سنگ و ریگ که بته های خشک خار از میان شان سر زده بود.همراه بود .چشمم در موقع فرار فاصله و جای قدمم روی زمين را تشخیص نمی داد لهذا چندین بار پایم کج شد و به زمین افتادم .بالاخره در میان کوچه ها تنگ و گلی همین منطقه، داخل راه تنگی که از کنار رد پای جوی فرعی آب که اکنون خشک و به شکل مارپیچی در قالب کوچه ادامه مییافت شدم. در واقع همین جوی مارپیچ تبدیل به کوچه شده بود و دو طرف دروازه های آهن چادری اکثرآ قفل بودند. اینجا که به عقب نگریستم دیگر همگی از پیشم گم شدند. نفسی تازه کردم و در همین مسیر به پیشرو ادامه دادم در بین دومین مارپیچی کوچه دیگر جوی یا کوچه به انتها رسید و منطقه زراعتی که چند تا درختان دیده میشد رسید اینجا برای تعین موقعیت دم گرفتم که یکباره انگار نور شدید نورافکنی از فاصله دور تمام منطقه را روشن کرد و همزمان صدای مهیب راکت دیگری در همین نزدیکی ها برخاست. . به سرعت خود را در یک کوچه دیگر انداختم و در ابتدای کوچه در یک ساختمان گلی با صفه سنگی که دروازه حویلی نداشت داخل شدم. هیچکسی در حویلی نبود .انگاراز چنگ رس حیوان درنده ای گریخته و نجات یافته باشم. احساس راحتی کردم. . به حویلی نظر انداختم بته های خار در روی حویلی سبز کرده بود تعداد کم نهال درختان و چند چیله تاک نهال گونه که نمیدانم چطور آنها را نبرده بودند در حویلی با سبزی و طراوت میخرامید! بلند صدا زدم کسی هست؟ سپس متوجه شدم که همان دو تا خس دزد که ذکرش را قبلن کردم در حال کشیدن سرتاق های کلکینها هستند. طوریکه در بالا نوشتم ممانعت من جایی را نگرفت. آنها دو نفر بودند وزورم به آنها نمیرسید. لهذا صبر کردم. و تماشا تا آنها غنیمت جنگی شان را گرفتند. جنگ هم آرام گرفت و من از دنبال آنها بسوی میکروریان پیاده حرکت کردم و ساعتی بعد در حالی بخانه رسیدم که تمام چرتم را صاحب آن خانه برده بود. حس میکردم مالک خانه شاید پارسال، مثل من همان سرتاق ها را بسیار به شوق علاقه و هزاران امید اما به قرض خریده بوده باشد.
و یکسال بعد
فصل بهار بود و آدینه روز !. گلبدین شکست فاحشی از دولت خورده بود و تمام مناطق تحت سلطه امارتش را از دست داده بود. .در دلم گفتم امروز بروم از خانه خود ما و خانه کاکایم در کارته نو دیدار کنم.. بعد از صرف چای از منزلم در میکروریان برآمدم. در غرفه معصوم خان سگرتی روشن کردم. اتفاقن ضیا جان ستانکزی که بمن مثل برادر کوچکم است نیز در همانجا بود. ضمن احوالپرسی پرسید کجا میروی در این صبح جمعه تعطیل؟ گفتم کارته نو! بلافاصله او نیز با من همراه شد . زیرا خانه آنها هم در شاه شهید بود. به اتفاق هم آمدیم نخست در شاه شهید خانه آنها را دیدیم . تخریب نشده بود اما اثار جنگ در آن مشهود بود. بعد بسوی خانه ما رفتیم. همینکه از موتر پیاده شده و بسمت منطقه ما قدم برداشتیم ناخود آگاه احساس امن میکردیم و نسبت به هرزمان دیگر با خاطر آرامتری راه میرفتیم. در بلندای جاده خاکی که راه اساسی منطقه ما است راه ناهموار و کند و کپر بود، اما در نخستین کوچه که بسمت راست در عقب دیپو میپیچد و به خانه ما می انجامد حتا فرورفتگی های نقش تایر موتر که در موقع گل و لای و فصل بارش از خود بجا مانده، هنوز بر روی کوچه باقی مانده بود که همین خود نشان از کمی، حتا نبود عبور و مرور موتر ها و نبود سکنه میداد. با آنهم وقتی در امتداد کوچه قدم زنان می آمدیم، خروسی چند خانه آنطرف تر آذان داد.بهر صورت در حالیکه باد بهاری زوزه می کشید و به دروازه آهن چادری خلوت ،رنگ و رو رفته و زنگزده حویلی می کوبید. بخانه رسیدیم . چند سال قبل خانه را درب به درب قفل و زنجیر کرده بودم. اما با یک تکان دروازه حویلی باز شد در درون ساختمان گلی خانه ها اصلن دروازه و کلکینی نبود و مهمتر از همه اینکه تمام سر تاق ها و تاقچه های خانه ما را هم کشیده بودند.با دیدن این صحنه سفینه ذهنم به خاطره یکسال پیش از خس دزدان بی بی مهرو پرواز کرد در حالیکه نگاهم را چند پرنده غریب و خسته در لابلای شاخه های کم برگ و ضعیف درختک سیب ما که ۸ سال پیش آنرا آنجا خودم نشانده بودم بمعطوف کرده بود. آنها در هرم باد ملایمی که میوزید تاب میخوردند و عطر طراوات و زندگی به اطراف و اکناف می افشاندند.ضیا جان با سوالی که آیا از دست دادن اینهمه ساحه وسیع گرفت خدا از گلبدین نیست؟ مرا از پرواز خیال و تماشای مرغکان میکشاند. چرتی زده میگویم بدون شک ولی از دست دادن این منطقه وسیع به گمان من محصول اختلاف نظر عمیق و کینه تاریخی است، که بین گلبدین و دوستم وجود داشته و دارد. خانه را با ضیا جان قدم زنان ترک میکنیم و بسوی خانه کاکایم در سرک سه میرویم. در پیش روی سینماٌئ اقبال معلم علاف همسایه در به دیوار ما دم رویم میاید. معلم از نظر چهره و اندام بسیار شبیه به مرحوم عتیق الله حیات بکاولی صنفی ام است.قد نسبتا بلند، بدن ورزیده سپورتی، چهره خندان که به چشمان روشن وپرسشگرمنتهی می شود. اما مهم ترین مشخصه این دو نفر دستان بسیار قوی آنهاست زمانیکه با خوشحالی دستت را می فشارد، احساس می کنی استخوان های دستت فشرده میشود، طوری که قادر به خارج کردن آن نیستی! فشاری که نوعی محبت و اطمینان خاطر در آدم ایجاد می کند.معلم از صحت و سلامتی همه مسکونین خوشخبری داد و وداع کرد. ماهم قدم زنان پشت حویلی کاکایم میرسیم. دو تا غزل هم در همان هوا تقدیم تان
۱۳۹۸ مهر ۶, شنبه
انتخابات و داستان فیل مولانا
عرضه را آورده بودندش هنود